Wednesday, 26 June 2013

«شریعتی» ها


متن صحبت به مناسبت 2 آذر در دفتر پژوهشهای دکتر شریعتی1385

  
دوستان خواستند که صحبتی داشته باشم در خصوص شریعتی،  ارزیابی پروژه وی و اینکه پیروان شریعتی چه باید بکنند؟
راستش این دعوت سمبلیک بود به این معنا که از خانواده ی شریعتی هم نماینده ای باشد و فکر کردم که خانواده کیست و نسبت ما با وی به عنوان یک مساله، مجددا برایم مطرح شد. در نتیجه به تاسی از شریعتی این بحث را در یک مثلث طرح می کنم: شریعتی، اندیشه ی شریعتی و شریعتی در جامعه. و عنوان بحثم را شریعتی ها می گذارم، عنوانی مربوط به خود شریعتی که به عنوان یک فرد، متکثر بود و به دوستداران بی شمار وی.
 
شریعتی بزرگ تر از "خط شریعتی".
ده سال پیش دوستی با طرح این سوال بحث را آغاز کرد: چرا شریعتی؟ سال گذشته نیز دوبار با این سوال از جانب خبرنگاران مواجه شدم. هر بار هر چه درباره ی شریعتی می خواندم احساس می کردم که تقلیل گراست و شریعتی نیست و حالا نوبت خودم بود که از او صحبت کنم و بی اختیار به یاد جمله ای افتادم از نویسنده ای در مورد باخ که در آن می گفت: "ما محکومیم که به باخ خیانت کنیم". چرا؟ چون هر بخشی از شخصیت و اثرش را مورد توجه قرار دهیم، به ضرر وجوه دیگر اوست و این حکایت ماست. به نظر می رسد ما نیز محکومیم به شریعتی خیانت کنیم. زمانی که شریعتی را همراه چهره هایی چون سیدجمال از بنیانگذاران احیا تفکر دینی می نامیم، به شریعتی خیانت می کنیم چرا که "شریعتی مصلح"، تنها یکی از چهره های اوست. زمانی که شریعتی را به عنوان یکی از "چهره های بازگشت به خویش" طرح می کنیم، به او خیانت می کنیم. زمانی که صرفا به وجوه ادبی اثرش و قلمش شریعتی می پردازیم به او خیانت می کنیم... مقصودم طرح چند بعدی بودن شریعتی نیست. مقصود تکیه بر این نکته است که  ماجرای شریعتی انگار به اندیشه ی وی ختم نمی شود، محدود نمی ماند، تقلیل نمی یابد و گاه حتی زمانی که با اندیشه خداحافظی می کنیم، ماجرای او و ما همچنان ادامه  دارد.
کسی درباره ی زندگی روژه باستید گفته بود، بیوگرافی او، بیبلیوگرافی اوست، زندگی اش، کتابهایش است. به نظر می رسد اما که این جمله در خصوص شریعتی صادق نیست. شریعتی با تاریخ و تخیل و تجربه ی این ملت در یک دوره ی تاریخی ﭘیوند خورد،  وارد فرهنگ عمومی جامعه گشت، خودش از فکرش بزرگتر شد، تصویرش از آثارش فراتر رفت و این واقعیتی ست که هر چند برای بسیاری از همفکران ما، غیر قابل قبول است اما باید به وجودش اعتراف کرد.
در نتیجه تلاش نکنیم که سرنوشت شریعتی را با سرنوشت اندیشه شریعتی ﭘیوند بزنیم. همچنان که مصدق با یک آرمان ﭘیوند خورد و نه صرفا با یک تجربه تاریخی، شریعتی را نیز با آرمانها و ارزشهایش ﭘیوند بزنیم و نه صرفا با مولفه های تفکرش....می توان خرده گرفت و پرسید  که چطور فکر را از شخص جدا می کنید؟  جدایی این دو وجه البته یک اشتباه است اما یکی گرفتن این دو نیز اشتباه دیگری ست.  این تمایزی است که شریعتی خود  در نوشته های تنهایی اش ، در پرسش "برای خودم یا برای مردم؟" بدان اشاره دارد.
فکر محصول موقعیت است و تراژدی شریعتی  و البته  اغلب امتیازش برای ما،  اینست که همواره در موقعیت سخن می گوید و به موقعیت می اندیشد. اما انسانی که شریعتی بود،  شریعتی تنهایی ها، فراتر از موقعیت است یا لااقل در خلوت خویش، تصویر دیگری را از خود بازنمایی میکند. تصویری خارج از زمان و مکان. این شریعتی انسان است، نه شریعتی شناسنامه دار و به رسمیت نشناختن این وجود فردی و انسانی ، اولین اشتباه در پرداختن به اوست.  از طرف دیگر انسان شریعتی، شناسنامه دارد. به زمان و مکان و محیط مشخصی متعلق است و نسبت بدان خود را مسئول و متعهد میداند.  یکبار از "دیالکتیک عرضه و تقاضا"ی اجتماعی حرف زده بودم و دوستی برآشفت که نه! شریعتی به هیچ تقاضایی پاسخ نمی دهد! بحث من دقیقا این است که چنین نیست. شریعتی  شناسنامه دار، مدام به خود در موقعیت زمانی و مکانی اش فکر می کند. شوپنهاور نیست که کتاب نخواند، نیچه نیست که برای "همه کس و هیچ کس" بنویسد، دریدا نیست که به هیچ تقاضایی پاسخ ندهد. شریعتی خود را "وامدار" احساس می کند و به تقاضای اجتماعی و انتظار تاریخی پاسخ می دهد.  
در "جامعه شناسی کلینیک "، مطالعه ی روابط دو گانه ی وجود انسانی و وجود اجتماعی فرد و انتظارات وجود اجتماعی از وجود انسانی را موضوع کار قرار میدهند، اینکه چگونه افراد  می توانند از تعینات اجتماعی و روانی خود  و یا به تعبیر کاستوریادیس از کولاژ به میراث فکری شان خارج شوند  و خود را به عنوان سوژه ی آزاد شکل دهند، وجودی مستعد خودمختاری و اصالت،  با علم به اینکه این رهاسازی پایانی ندارد چرا که همچنانکه نیچه می گوید  انسان یک گذر است  و به این معنا همواره زیر سایه ی "ناتمامی" هست . تمام خواهی شریعتی، اغماض "سایه "ای ست که به "وجود" وی روشنایی می بخشد.
 
اندیشه شریعتی: وفاداری به جهت و روش.
 در این بحث مفهوم اصلی، "وفاداری" ست . وفاداری به اندیشه و همچنین ضرورت تداوم  آن. وفاداری به یک اندیشه، امروز، چگونه صورت بندی می شود؟ وفاداری مساله مهمی ست. به تعبیر زیمل اگر وفاداری وجود نداشته باشد، جامعه وجود ندارد. نه اندیشه، نه مناسک، نه قراردادهای اجتماعی، نه احساس وظیفه،  هیچکدام به تنهایی توضیح دهنده بافت اجتماعی نیستند. اما به یمن همین وفاداری هاست که "جمع" می شویم.
در تاریخ اندیشه این سوال همواره از جانب  ﭘیروان در خصوص بنیانگذار یک مکتب مطرح می شود: چگونه می توانیم به یک اندیشه وفادار بمانیم. نمونه های زیاد ی هست. مارکس، دورکیم...از  شناخته ترین آنهایند و همه ی  اندیشمندانی که ﭘایه گذار مکتبی بودند و تداوم یافتند، مشمول چنین حکمی اند.  این سوال برای "وارثان"، شاگردان آن مکتب و ﭘیروان فکری همواره مطرح است. وفاداری به یک فکر، با گذشت زمان  چگونه ممکن می شود؟ آیا در ﭘذیرش بی چون و چرای آن؟ یا در نقد و ﭘالایش آن؟  اصطلاحاتی چون رویزیونیست، تجدید نظر طلب، نئومارکسیت، ﭘاﭗ مارکسیسم.که در خصوص پیروان مارکس بکار رفت، همه حاکی از نسبتی ست که در طول تاریخ اندیشه، ﭘیروان با بنیانگذاران برقرار کردند. به برنشتن، وصی انگلس، رویزیونیست گفتند. به کائوتسکی، ﭘاپ مارکسیم می گفتند. عده ای  نئومارکسیت بودند و عده ای خود را ارتودکس می نامیدند. برخی اندیشه را گرفتند و با شرایط اجتماعی-سیاسی جامعه خود منطبق کردند مثل لنینیستها یا مائو و برخی به بازخوانی آن پرداختند و به نئو مارکسیست شهرت یافتند. گاه نیز از اصطلاح "بازگشت" به میراث استفاده شد. این اصطلاح اشاره به این داشت که یک اندیشه، در یک دوره به خواب می رود، بالقوه می شود،غیر فعال می شود، و بعد در دوره ای دیگر، در دوره ای که مسائل اندیشه با مسائل اجتماعی گره می خورد،  دوباره جامعه احساس نیاز به بازگشت می کند. اندیشه دوباره بازخوانی می شود ودوباره کاربرد می یابد.
در خصوص شریعتی نیز، به این تاریخ بر می خوریم. ﭘیروان شریعتی که نقد اندیشه او را یا نمی ﭘذیرفتند یا با توجه به شرایط سیاسی، مناسب نمی دانستند. چرا که اندیشه وی همواره با شرایط سیاسی ﭘیوند داشت و نقد اندیشه اغلب می بایست متناسب با مصالح سیاسی طرح می شد. برخی گفتند ما حقیقت را از معلم خود بیشتر دوست داریم و از نقد استقبال کردند و و برخی دیگر با این استدلال که وارد مرحله دیگری شده ایم و تجربه های منحصر به فردی داریم که شریعتی در آن سهیم نبود- تجربه انقلاب. تجربه جنگ. تجربه حکومت مذهبی. تجربه فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم، تجربه ی جهانی شدن و هویت گرایی ها- "عبور از اندیشه" را طرح کردند. هر کدام برای مشروعیت بخشی به انتخابشان به شریعتی نیز ارجاع می دادند. از این میان چه کسی به این اندیشه "وفادارتر"  است؟  
در هر حال مساله وفاداری و صورتبندی ای که این وفاداری می یافت، بحث اصلی بود.  برخی  نیز با اشاره به اینکه تشتت در میان ﭘیروان به دلیل تشتت در اندیشه است، از  " ﭘارادوکس های اندیشه"  نام بردند و بر ضرورت "تهافت زدایی" از آن  پا فشردند. اما توجه نکردند که  اندیشه بالذات و بانر تعریف در حرکت است و مدام در تجدید خود و  این ﭘارادوکس های یک اندیشه است که باعث تداوم  آن می شود. از همین تردیدها و تناقض نمایی هاست که اندیشه امکان بازخوانی پیدا می کند و حضور می یابد. اندیشه های کاربردی، تعریف شده و یکدست اغلب با تحول شرایط از بین می روند و نمی مانند. تداوم اندیشه شریعتی نیز در همین شکافهای نظری، در همین سایه روشن ها و بازاندیشی ها ممکن می شود.
مساله وفاداری و در عین حال فرارفتن از  میراث در همین نقطه است که مطرح است. شریعتی از یک جا به بعد دست ما را رها می کند و ما را ناگزیر از ترکیب و تجدید میکند. ناگزیر از اینکه تقاطع های این اندیشه را با دیگر سنتهای فکری بیابیم و در تعامل با آنها بدان غنا ببخشیم. در نتیجه به جای تهافت زدایی از اندیشه،  یکدست کردن آن و ارائه ی یک قرائت رسمی ، شاید لازم است که اندیشه  را به چشم اندازهایش برگرداند. مسائل زمانه خود را طرح کرد. وفاداری، وفاداری به چشم اندازها و روش است. در نظر گرفتن چشم انداز و افق همچون قطب نما غنا بخشیدن به و تفکر با توجه به مسائل  خود و مباحث نو. ما در عصر اندیشه بغرنج یم و نمی توان با سکنی گزیدن در مرزهای یک اندیشه، خود را از مشارکت دیگر افکار بی نیاز کرد. و همچنین روش. روش سریعتی چیست؟ او از زمین شروع می کند. از تجربه ی انضمامی خود. از زیست اجتماعی .  از واقعیت ی که محل حقیقت میداند و چشم اندازش: عرفان برابری آزادی .
 
خرد کردن و گزینش درمیراث
به ﭘارادوکس های اندیشه اشاره کردم. اینجا به ﭘارادوکس ها عمل می رسیم. گاه یک عمل در ﭘیوندش با شرایط اجتماعی، از نیت کنشگر فراتر می رود و تبعات ناخواسته و متناقضی می یابد. بر این اساس، عده ای گفتند که بحث شریعتی و حتی اندیشه شریعتی نیست، مهم نیست که او که بود و چه می اندیشید، مهم نتایج کار اوست، آنچه که تحقق یافته و واقعیتی که شریعتی در آن سهیم است.  بحث درستی است اما توجه نمی شود که واقعیت مفرد نیست، متکثر است. یک واقعیت، نظم موجود است، مبارزه با این نظم نیز واقعیت موجود دیگری است و شریعتی در همه ی این واقعیتهای موجود  و گاه در تضاد  و مبارزه با هم، سهم داشته است. و نمی توان نقش وی را صرفا در یکی از این واقعیتها برجسته کنیم و از دیگر عرصه ها ی واقعیت زدود.
از طرف دیگر و در ادامه این بحث، می توان به دو واقعیت و دو تاریخ متفاوت حیات شریعتی پس از مرگش، اشاره کرد: نخست تاریخ آشکار، روشن، شاید بتوان به نحوی  گفت تاریخ"رسمی". ما در حال حاضر کنشگران این تاریخیم. ﭘیروان یا دوستداران شریعتی، اغلب به کسانی اطلاق می شود که یا در جریاناتی که از بدو انقلاب منسوب به وی بودند، فعالیت داشتند یا به شکل فردی در عرصه فکر او فعال کردند. کتاب نوشتند و سخنرانی کردند و امروز به نام پیروان فکری وی شناخته شده اند.  این تاریخ روشن و رسمی اش است. اما یک تاریخ زیرزمینی، ﭘنهان، بطئی  و مستور از حیات شریعتی نیز در جامعه پخش و در جریان است و به  همه ی کسانی که  به نحوی، در دوره ای، به شکل فردی، جریانی، عاطفی یا فرهنگی از این اندیشه متاثر بودند، منسوب است. در نهادهای مختلف اجتماعی. در دانشگاه. در میان دانشجویان. در شهر و روستاها، در میان مردم.....این تاریخ  غیر رسمی شریعتی است. نمودهای این تاریخ را ما در تقویم ها می بینیم. در مجسمه های کوچک و بزرگ از او. در ﭘوسترها. نمایشگاههای خط و خطاطی، کتابچه ی اشعار و دفترچه ی خاطرات مردم ... مشکل در کجاست؟ در اینجا که میان این تاریخ رسمی، روشن، آشکار و آن تاریخ  غیر رسمی، مستور و پنهان،  رابطه ی منظم و معناداری برقرار نیست.
فرصت هایی هست، فرصت هایی برای مواجهه ی این دو تاریخ با یکدیگر.  فرصت هایی چون مراسم و سخنرانیها... فرصتهایی که گاه از آن استفاده می کنیم و گاه می سوزانیم.  اما این رابطه برقرار نیست و اگر هست در شکل هدایتگری ست. به متن جامعه می رویم برای سخنرانی. برای روشنگری. برای ﭘیوستن آنها به تاریخ رسمی. اغلب از جانب دوستداران دعوت می شویم و در نتیجه مباحثی را طرح می کنیم که می شناسند و خود قبولش دارند... بحث من اما، فرارفتن از این رابطه های سلسله مراتبی و ایجاد ﭘل های ارتباطی ست. پل های  ارتباط میان آنها که معمولا با هم ارتباط ندارند. زیمل می گوید: "ما تنها مخلوق خدا هستيم كه مسير سازيم و زماني كه مسيرها قطع مي‏شوند، ما تنها آفريده‏اي هستيم كه پل‏ مي‏سازيم تا مسير ادامه يابد." ما به این پل ها نیازمندیم.  تا مسیرهای قطع شده را به هم پیوند بزنیم. تا رفت و آمد در متن جامعه را ممکن گردانیم.
کاتوزیان می گوید: عشایر به این دلیل در ایران قدرت گرفتند که یکجانشین نبودند. بیابانگرد بودند. سوار براسب، از این ایل به آن ایل می چرخیدند و مازاد محصول را جمع آوی می کردند و بدین ترتیب قدرت گرفتند. ایران کشور ﭘهناوریست. ما از هم بی خبریم. روشنفکران ما اگر بخواهند در این سرزمین ﭘهناور نقش آفرینی کنند، نیازمند تحرکند. نیازمندند که از سنگر های خود و اماکن رسمی، مشروع و موروثی شان بیرون بیایند. شریعتی وار عمل کنند. عشیره ای عمل کنند. از زندان اماکن مشروع بیرون بیایند و به آنجاها بروند که نمی شناسند و منتظرشان نیستند.
 
با این تصویر، خانواده ی شریعتی کیست؟ بسیار وسیعتر از ما.  اعضای این خانوده ی بزرگ  اکثرا اینجا نیستند. لازم است که صدای آنها را نیز بشنویم.