Monday 18 May 2015

جامعه شناسی ایران و جامعه شناسان ایرانی


جامعه شناسی ایران و جامعه شناسان ایرانی

 
یک جامعه شناس غریبه که برای نخستین بار وارد حوزه ی جامعه شناسی ایران می شود، می پرسد: جامعه شناسی ایران حول چه مساله یا مسائل مرکزی شکل گرفته است؟ جامعه شناسان ایرانی در چه زمینه هایی تحقیق میکنند و درباره ی جامعه ی ایرانی چه می گویند؟ چه نسبتی با دیگر حوزه های جامعه شناسی در جهان دارند؟ چه منابعی از جامعه شناسان بزرگ جهانی به فارسی ترجمه شده اند؟ چه سنت های نظری در جامعه شناسی ایران وجود دارد؟ نشریات تخصصی جامعه شناسی و لابراتوارهای تحقیقات اجتماعی ایران کدامند؟

در یک دوره من نقش این جامعه شناس غریبه را ایفا کردم  و در دوره ی جدید، همواره مخاطب آن بوده ام و اغلب در پاسخ به بسیاری از این پرسش ها درمانده ام.

در جستجوهای بسیارم برای یافتن منابعی جهت آشنایی با تاریخ جامعه شناسی ایران، فقط  دو عنوان کتاب  با این موضوع یافتم ، جامعه شناسی ایران، اثر مشترک دکتر مهدوی و دکتر لهسایی زاده  که البته به زبان انگلیسی نوشته شده بود و در سال 1373 نوشین احمدی خراسانی به فارسی برگرداند و  جامعه شناسی جامعه شناسی ایران، اثر دکتر آزاد در سال 1378 که تنها اثری بود که به تاریخ جامعه شناسی ایران،  خودویژگی ها، آموزش و سازمان آموزشی و همچنین گرایشات عمده نظری در جامعه شناسی ایران می پرداخت و البته هر دو  کتاب به حدود بیست سال پیش مربوط است. به این ترتیب به نظر می رسید  که از تاریخ  تاسیس این رشته  تنها دو اثر در مورد تاریخ جامعه شناسی ایران ، موجود است.

در جستجوی ترجمه ی آثار کلاسیک جامعه شناسی به زبان فارسی، وضعیت از این هم اسفبارتر بود. ترجمه ی آثار مارکس و به خصوص متفکران این حوزه چون گرامشی توسط جریانات سیاسی انجام شده بود و در نتیجه از نام مترجم و تاریخ ترجمه و نشانه ی متن اصلی اثری نبود. ترجمه هایی "بی نا" و "بی تا" و بی  نشانه.  دیگر کلاسیک های جامعه شناسی نیز اغلب پس از یک قرن از انتشار آثارشان به فارسی راه یافته اند و  با تیراژهای محدود، تجدید چاپشان حتی به ده بار نیز نمی رسید. اولین اثر ترجمه شده  ای که از دورکیم یافتم قواعد روش به سال 1343 توسط علی محمد کاردان  و اولین ترجمه از وبر، دانشمند و سیاستمدار، توسط دکتر نقیب زاده  به سال 1361 مربوط  بود که از ان تاریخ ، تنها چند بار تجدید چاپ شده اند. نخستین ترجمه از صور بنیانی حیات دینی نیز توسط باقر پرهام به سال 1383، یعنی حدودا یک قرن پس از انتشار ان مربوط میشد. زیمل نیز با همین فاصله ی یک قرنی با ترجمه ی مقاله "ویرانه" توسط دکتر اباذری در سال 1368 به زبان فارسی راه یافت و به جامعه ی علمی ورود پیدا کرد.

و اما  تحقیق در خصوص سنت های نظری و پروژه های تحقیقاتی در جامعه شناسی ایران، کاملا سردرگمم کرد. اغلب یا با تحقیقاتی روبه رو بودم که مبنای نظری آن را در نمی یافتم، یا با سنتهای نظری ای که فاقد پروژه های تحقیقاتی بودند. ترجمه ی آثار، در کنار نهادهای متمایز تحقیقاتی و نشریات تخصصی،  شاخص شناسایی سنت های نظری ست. به عنوان نمونه، در فرانسه،  آرون، معرف و مترجم وبر است، یا کربن معرف و مترجم هایدگر است. در ایران به نظر می رسید، اینها معیار شناسایی نیست. از طرفی با غیبت نهادهای تحقیقاتی متمایز و نشریات تخصصی مربوط به جریانات فکری جامعه شناسی روبرو بودم و از سویی به نظر می رسید بسیاری از ترجمه ها از جانب مترجمان، به معنای کسانی که با یک زبان خارجی آشنایی داشتند، انجام میشد و نه از جانب جامعه شناسانی که می خواهند با ترجمه ی آثار، سنت نظری مشخصی را در ایران شکل دهند. در نتیجه شناسایی و تشخیص این سنت ها از خلال ترجمه ها، نهادها و نشریات، دشوار می نمود.

این جستجوهای آغازین و البته نه چندان دقیق، به دلیل اولویتی که شناخت جامعه برایم داشت، ادامه نیافت و در این ده سال نیز، به نظر می رسد تحولات بسیاری در حوزه ی ترجمه و تحقیق صورت گرفته است اما غیبت مطالعات تاریخی در خصوص تاریخ جامعه شناسی ایران و همچنین ناشناختگی سهم نظری جامعه شناسان ایرانی در شناخت جامعه همچنان چشمگیر است.

جامعه شناسان ایرانی در مورد جامعه ایران چه می گویند؟ ظاهرا پرسش مرکزی  پروژه ی "جامعه شناسی ایران و جامعه شناسان ایرانی" اینست.  این پروژه با تمرکز  نظریات و تحقیقات در مورد  جامعه ی ایران،  می تواند در پر کردن خلا مطالعاتی در این زمینه ها نقش موثری داشته باشد و جامعه شناسی ایران را به عنوان مرجعی در شناخت جامعه ی ایرانی معرفی سازد.

 این  حکم البته که بدون "اگر و اما" نیست:  اگر بتوانیم  بزرگداشت افراد را به مطالعات علمی و انتقادی آثار بدل کنیم، اما ایا فضای سیاسی و اعتقادی حاکم بر جامعه شناسی  ایران، شرایط امکان چنین مطالعاتی را فراهم می سازد؟

امید در جامعه‌شناسی


امید در جامعه‌شناسی
 
مصاحبه با مهسا اسدالله نژاد.
منتشر شده در مجله ی خبری انجمن جامعه شناسی. شماره 57. بهمن 1392
 
سوال: اگر بتوان گفت خوانش فلسفه نیازمند پرابلمۀ خاص خود است و در واقع تاریخ فکر را می توان با "مسأله" خواند. مسأله ای به نام امید. اگر جامعه شناسی به این مفهوم خوانده شود چه اتفاقی برایش می افتد؟ حتی کانت در فلسفه رساله ای دارد به نام خوشبینی و سعی می کند توضیح دهد اصولا آیا خوشبینی می تواند موضوع تفکر قرار گیرد و آینده با این مفهوم چطور تئوریزه می شود. این سابقه در فلسفه پر رنگ است: امیدهای غایت نگر سکولار، و امیدهای غایت نگر غیر سکولار( که در الهیات امید موضوع بحث قرار می گیرند). از اینها که بگذریم، بحث بر سر این است که سنت جامعه شناسی تا چه اندازه این مفهوم را مدنظر خود قرار داده است؟ اگر نداده است علل آن چه می تواند باشد؟ و اگر داده است، امید چه مرزهای پر رنگ یا کم رنگی با مفهوم ابژکتیویته که تا این اندازه در برخی سنت های جامعه شناسی مطرح است، برقرار می کند؟ اصولا آیا امید یعنی توجه به سوبژکتیویته؟ اگر این است جامعه شناسی امید چیست؟
 
- جامعه شناسی امید، Espoir و به یک  تعبیر جامعه شناسی امیدواریEsperance  مشخصا نام اثری از هانری دروش جامعه شناس فرانسوی است که در سال 1973 انتشار یافت و برای نخستین بار، دین، اتوپیا و انتظار را همچون سه جلوه ی امید در عصر حاضر موضوع مطالعه ی جامعه شناختی قرار داد و طرح عام آنچه را ما امروز به عنوان جامعه شناسی امیدواری می خوانیم، پی ریخت. دروش همچنین نویسنده ی آثاری چون اتوپیستیکا، خدایان انسانها، دیکسیونر موعودگرایی ها و هزاره گرایی ها، از خاطرات در امیدواری ها، انسانها و خدایان، و ادیان قاچاقی ...است که مراجع مطالعه ی امید در متن جامعه شناسی دین و جامعه شناسی تخیل اند و علی رغم انتشار آثار متعددی در این حوزه، همچنان از مهمترین مراجع مطالعه ی جامعه شناختی جلوه های امید در تاریخ اند.
امید در نتیجه به عنوان یک سر فصل در جامعه شناسی دین و جامعه شناسی تخیل مطرح شد اما چنانچه اشاره کردید پیش از آن نیز امید در فلسفه و الهیات مورد توجه بود و چهره هایی چون ارنست بلوخ با انتشار "روحیه اتوپی" و بعدها سه جلدی "اصل امیدواری"، یورگن مولتمان، متاله پروتستان با "الهیات امیدواری" و اریک فروم با "انقلاب و امید"، امید را به عنوان موضوع و مساله به ادبیات علوم اجتماعی وارد کردند و مراجع گریزناپذیر این بحث را تدوین کردند.
در این میان البته "اصل امیدواری" بلوخ، که مهمترین اثر زندگی وی است و بیش از بیست سال از عمر فکری خود را بدان اختصاص داد، در سه جلد و هزار و ششصد صفحه، از جایگاه ویژه ای برخوردار است. بلوخ به عنوان یک فیلسوف می گوید:
"جهان در شکل موجودش حقیقی نیست. مفهوم دیگری از حقیقت وجود دارد که پوزیتیویست نیست، به این معنا که بر مشاهده ی امر واقع مبتنی نیست، بلکه بیشتر بار ارزشی دارد، درست مثل زمانی که از یک "دوست حقیقی" نام می بریم یا مثلا در تعبیر "طوفان شاعرانه"، طوفانی که واقعیت هرگز نمی شناسد. یک طوفان در رابطه اش با امر زیباشناختی، با شعر و در تعبیر دوست حقیقی، در رابطه اش با حوزه ی اخلاق.... خب، اگر این مفهوم با واقعیت تطابق ندارد- و برای ما مارکسیستها، امور واقع، فقط لحظات شئیت یافته ی یک فرایندند و نه بیشتر-  پس واقعیت، به درک!"
اما آیا ما نیز به عنوان جامعه شناس می توانیم امر ابژکتیو را، واقعیت را نادیده بگیریم؟ این سوال البته که خصوصا در سال های پس از جنگ جهانی دوم با شدت بیشتری مطرح شد و شاید بی سبب نیست که اغلب متفکران امید را در میان آلمانی ها و یهودیان می یابیم. اما عوامل بسیاری در تحول درک از ابژکتیویته ی دورکیمی موثر بود. دورکیم به عنوان نویسنده ی "قواعد روش"،  شرط  ساخت جامعه شناسی را به عنوان یک رشته ی علمی، تعیین موضوع و اعلام روش می دانست. از نظر وی، موضوع جامعه شناسی، مطالعه ی واقعیت اجتماعی است  (fait social) و روش علمی تحقیق آن، مطالعه امر واقع همچون choseدر زبان فارسی شوزیته دورکیمی را به شئی، چیز، امر واقع ترجمه کرده اند. در درک پوزیتیویستی، واقعیت اجتماعی، همچون یک شئی خارجی، تحمیلی و تخته سنگی خود را بر محقق عرضه می کرد. در حالیکه دورکیم متاخر، از "واقعیت آتشفشانی" نام می برد. امر واقعی که ثابت، ایستا و متصلب نیست و به تخیل، تامل و تکوین نیازمند است.از این رو با ظهور آنچه گاستون باشلارد "روح علمی جدید" می نامید، این گزاره ی فلسفه ی علمی به نقل از بوتی در اثرش تحت عنوان "حقیقت علمی"(1908) دوباره مطرح شد که : " علم محصول روح انسانی است، محصولی هم نوا با اندیشه ی ما و منطبق با جهان بیرونی. در نتیجه دو وجه دارد، یکی سوبژکتیو و دیگری ابژکتیو و هر دو به یک میزان ضروری اند". از این دوره از چرخشی- پسا تجربی در علوم اجتماعی نام برده شده است و مفاهیمی چون بازنمادهای فردی و اجتماعی representationو آرمان پردازی ideation جمعی نزد دورکیم، دوباره مورد بازخوانی قرار گرفتند و با اهمیت یافتن کنشگر اجتماعی به نسبت ساختارها، مفاهیمی که تا دیروز در قلمرو روانشناسی بود دوباره به ادبیات علوم اجتماعی راه یافتند. مفاهیمی چون روایت خود، زندگی نامه،  خواب، رویا، تخیل...
سوال: محور بحث دوم را می توان انضمامی کرد و به این سوال پاسخ داد، امید با چه مفاهیمی همراه است؟( دغدغه ای که خودتان دربارۀ دین آن را بیان داشتید) به این معنا که اگر بتوان گفت امید مقولۀ توسع یافته ای ست که با اکثر مفاهیمی که با زندگی کردن پیوند دارند پیوند خورده است، آن مفاهیم چه هستند و چه می توانند باشند؟ در ادامۀ این سخن قطعا این وضعیت در ایران مطمح نظر است. امید در جامعۀ امروز ما به نظر می رسد که چگونه چیزی ست؟ با توجه به نظریات موجود آن را می توان توضیح داد یا خیر؟ اگر بلی، نگاه شما امید را در جامعۀ ایرانی در کدام دستۀ نظری می نشاند و آن را همسو با چه مفاهیمی می بیند؟ مثلا امری که برای خود من بسیار جالب است نام گذاری دولت تحت عنوان دولت تدبیر و امید است. این دوگانه در باور ایرانی بی جهت جا نگرفته است، مرا به یاد دوگانۀ آرمانگرایی و واقع گرایی می اندازد. انگار امید میل به کندن از واقعیت است و اگر با تدبیر همراه نشود می تواند از جاهای خطرناکی سر برآورد و یا پیامدهای خطرناکی داشته باشد. انگار امید در عین اینکه واژۀ خوبی ست و باید استفاده شود اما همزمان باید با تدبیر و تعقل مهار شود.
- بله. شاید بتوان گفت که در تاریخ اندیشه و فلسفه ی اخلاق، امید دیگر سرفصل نیست، یا لااقل دیگر اجماعی بر سر آن نیست. چون امیدهای تحقق یافته، اغلب با تحقق خود به کابوس بدل شدند. مفهومی که به جنگ "امید" رفت، مفهوم "مسئولیت" است. مسئولیت نسبت به نتایج عمل. نسبت به تحقق امید.
این مناقشه را که می توان "مناقشه ی امید" نامید، به دنبال انتشار اصل امیدواری بلوخ درگرفت. از نظر بلوخ امید به عنوان یک پروژه که در چهره ی اتوپیا خود را می شناساند، امکان بازاندیشی به تاریخ را فراهم میکند و تجربه ی اتوپیک فرصتی است برای آگاهی یافتن. خودش می گوید امیدواری یک معرفت شناسی نیست یک وجودشناسی است. وجودشناسی "نه هنوز" Ontology de pas encore etre.  میان هستی و نیستی، زمان دیگری هم هست: زمان نه هنوز. او خوشبین است. اومانیست است. در برابر بدبینی تمدنی که ما را به سمت پوچی سوق میدهد، بلوخ، ایمان به ایده ی موعود و "بازسازی انسانی جهان" را طرح میکند. هانس ژوناس متفکر دیگری است که به نقد بلوخ می پردازد. هر دو متفکر از قربانیان نازیسم اند. در این دوره، بلوخ ملیت اش را از دست داد و ژوناس مادرش را در آشویتس. او حدودا چهل سال بعد از بلوخ، کتابی تحت عنوان "اصل مسئولیت 1979" منتشر کرد و اخلاق عصر تکنولوژی را به پرسش کشید. از نظر او، نتایج امید و  پروژه ی تغییر جهان، مثبت نبوده و ما در برابر سرنوشت جهان، نسل‌های آینده و نتایج کارمان، مسئولیم. به این معنا که باید توجه داشته باشیم که هر کاری که می‌کنیم بر دیگران و سرنوشت آینده تاثیر دارد. توجه وی به تکنولوژی و نتایج آن در تخریب محیط زیست است و از این رو ژوناس امروز به عنوان یکی از مراجع جنبش اکولوژیسم شناخته می شود.  
 کنش انسانی در عصر مدرن تغییر کرده است  و تغییر عمل انسان، تغییر اخلاق در عصر مدرن است. از نظر او، آنچه نبوغ تکنیکی عصر جدید می نامیم، در واقع تخریب محیط زیست انسانی است و  در نتیجه به جای امیدواری های طول و دراز نسبت به آینده ای که هنوز نیامده است و حال را برای آینده ای نامعلوم اغماض میکند، باید به مسئولیت ها اندیشید. مسئولیتی که ژوناس از آن سخن می گوید، تنها یک اصل عدالتخواهانه ی طبیعی یا مسئولیت انسان در برابر اعمالش نیست، مسئولیتی که او از آن سخن می گوید ملاحظه ی این اصل است که عملی انجام ندهیم  که زندگی و محیط زندگی نسل های آینده را به خطر بیاندازد. در نتیجه قبل از استفاده از هر تکنیکی می بایست اطمینان یافت که کاربست آن، نسل های آینده را به خطر نمی اندازد. او از اخلاق جدیدی مبتنی بر "مسائل واقعی عصر ما" نام می برد، اخلاقی مبتنی بر مسئولیت نسبت به دیگری.  ژوناس نیز همچون بلوخ به آینده می اندیشد اما به تعبیر یکی از شارحانش، نسبت او با آینده، نسبت مسئولیت است و نه امید. این کتاب که در آن به نقد اندیشه ی اتوپیایی بلوخ می چردازد مناقشات بسیاری ایجاد کرد. از نظر ژوناس ارجاع به یک چهره ی آرمانی برای هدایت عمل سیاسی خطرناک است. او می پرسد: آیا مقاومت در برابر بی عدالتی لازمه اش داشتن یک اتوپی است؟ آیا نمی توان بدون ارجاع به یک  اتوپی با بی عدالتی مبارزه کرد؟  ارجاع به اتوپیا نه لازم است و نه ممکن. ممکن نیست چون در حد و اندازه ی انسان نیست. چون ما توان ساخت بهشتی را در روی زمین نداریم و در نتیجه هر جامعه ای که می سازیم از آن رو که ناکامل است ما را مایوس و ناامید میکند و لازم نیست چون برای مبارزه با بی عدالتی الزاما نباید یک اتوپیا داشت.  اتوپی یک امید است. در حد انسان نیست در زمان و مکان نمی گنجد. محکوم است به شکست. به ناامیدی.  جامعه ی بی طبقه ی مارکس، شهر خدای اگوستن... این اتوپی ها همگی یک چشم اندازند، چشم اندازی خارج از حد و اندازه ی انسان. در حالیکه امید باید در حد و اندازه ی انسان باشد، در حد توانش. بیشتر از حد، به یاس و واکنش منجر می شود. حد و اندازه یعنی اقتضائات زمان و شرایط. آنچه می توانیم بکنیم یا به قول کانت به آن چه می توانیم امیدوار باشیم. مگر نه اینکه به تعبیر کامو ما فقط می توانیم مرزهای شر را عقب تر بکشانیم؟ اتوپیا فراسوی امکانات ماست و مسائلی که ما به شکل عینی با آن درگیریم بسیار فوری هستند.
این  مناقشه مرا یاد بحث هایی می اندازد که امروز پس از  پیروزی دولتی که خود را "دولت تدبیر و امید" می نامد، در میان جوانان ما  مطرح شده است. برخی  می گویند:  "فرصت خوبیست تا مطالباتمان را به شکل حداکثری مطرح کنیم و هر چه را می خواهیم از این دولت امید بخواهیم. دولت جدید خود را دولت امید می نامد در نتیجه ما می توانیم در حد امیدهایمان از او مطالبه کنیم".  در برابرش دیگران واکنش نشان می دهند که "نه! طرح حداکثری مطالبات بی مسئولیتی است! باید تدبیر به خرج داد. نباید با طرح مطالبات حداکثری، فرصت ها را سوزاند!" اولی ها شعار امید را برجسته می کنند، دومی ها شعار تدبیر را. اولی ها بر امید تکیه می کنند، دومی ها بر  مسئولیت. "امید" می تواند ما را به ورطه ی دگماتیسم بکشاند، بی در نظر گرفتن شرایط. مسئولیت می تواند بستر فرصت طلبی شود، بی در نظر گرفتن آرمان ها.  کدام یک را باید انتخاب کرد؟ حداقلی بمانیم و به فرصت ها بیاندیشیم و واقعیت  ها را رصد کنیم؟ یا حداکثری باشیم و بر آرمان ها و اصولمان تکیه کنیم و واقعیت را تحقیر کنیم؟ انتخاب امید، انتخاب آرمان و ارزش هاست. باج ندادن به واقعیت هاست.انتخاب مسئولیت، انتخاب سیاست است و مفید بودن عملی.این به نوعی همان دو گانه ی وبری اخلاق مسئولیت و اخلاق اعتقادی است. شریعتی در "پیام امید به روشنفکر مسئول" به نحوی از این دوگانه ی امید و مسئولیت نام میبرد و این دو را با هم می خواند.
سوال: نکتۀ اول آنکه شما espoire  را به امید و Esperance  را به امیدواری ترجمه کردید، و از این منظر دو کتاب بلوخ و مولتمان را به ترتیب اصل امیدواری و الهیات امیدواری خواندید. از این رو که در ترجمۀ انگلیسی هر دو اثر hope مد نظر قرار گرفته است و نه hopefulness، به دو واژۀ فرانسوی حساس شدم. امید و امیدواری هر دو در فارسی اسم اند، امیدواری ناظر به فعالیت است، امید ناظر به مفهوم؛ در واژه نامۀ Le Robert  که نگاه کردم نیز هر دو را اسم خوانده بود و در تعریف espoire عبارتle fait d' esperer  آورده بود که ناظر به کنش امیدورزیدن است و در تعریف Esperance عبارت  ce sentiment applique a un objet determine  آورده شده است که نشان میدهد این مفهوم متعلقی دارد و به آن ناظر است و نه به خود کنش. به نظر چرا این نوع نگاه به ترجمه مهم است؟ زیرا انگار جامعه شناسی امیدواری آن فصلی ست که می تواند تمام منازعات را بر سر جایگاه امید در جامعه شناسی پاسخ دهد. از این رو مشخص می شود که کنتی که به هیچ وجه مسآلۀ امید را مد نظر جامعه شناسی قرار نمی دهد اما پیامبر جامعه شناسی است و امیدوار است. به عبارتی تمام لحن جامعه شناسی کنت متأثر از فیلسوفان عصر روشنگری مبتنی بر امیدواری و دیدن آینده ای رو به پیشرفت است اما اگر مسأله را روی جامعه شناسی امید بدانیم آنوقت مشخص می گردد که چرا این عبارت پارادوکسیکال است. چرا بعد از گذشت حدود دو قرن از عمر جامعه شناسی، شما از هانری دروش(1973) می توانید صحبت کنید که امید را یک مسأله در جامعه شناسی می خواند؟ سوالم را خلاصه و دقیق کنم: بحث بر سر آن است که چه تنشی میان سنت آنچه جامعه شناسی خوانده می شود و آنچه امید( به مثابۀ تعلق به ابژه ای معین) خوانده می شود وجود دارد؟ تنشی که اجازه نداده است امید جایگاه خود را در جامعه شناسی بیابد، با وجود آنکه پیامبر آن به بشریت و آیندۀ بشریت امیدوار( به مثابۀ نوعی فعالیت فکری کنت) بوده است؟  سوال دیگر آنکه جواب این پرسش تا چه حد می تواند با این مسأله که جامعه شناسی علم شناخت اکنون جامعه است و امید همیشه پا در آینده دارد پیوند بخورد؟ به عبارتی آیا مسأله جدال میان دو زمان اکنون و آینده است؟
- سوالات شما مرا یاد عروسکهای روسی می اندازد! هر عروسک بزرگ روسی، یک عروسک کوچکتر را در دل خود دارد و هر عروسک کوچکتری یک عروسک کوچکتر دیگر! در هر سوال شما نیز چندین سوال نهفته است. پس از همین آخری شروع کنیم: جدال میان دو زمان اکنون و آینده. چطور می توان زمان حال را بدون توجه به گذشته اش و بی در نظر گرفتن آینده و جهتی که بدان سو میل میکند، در نظر گرفت؟ آیا جامعه شناسی مجاز است میان حال با گذشته و آینده انقطاعی ایجاد کند؟آیا آنچه را که دیروز اتوپی می خواندیم،اتوپیایی تخیلی و تحقق ناپذیر،مثلا حق رای زنان، چهل ساعت کار در هفته، برابری نژادی...امروز به واقعیت، آنهم واقعیتی تاریخی نپیوسته است؟ در این صورت آیا نمی توان گفت همانطور که واقعیت امروز را جز با رویاهای دیروز و مبارزاتی که در جهت تحقق آنها درگرفت، نمی توان تحلیل کرد، "اکنون جامعه" را هم، به تعبیر شما نمی توان بدون آرمانها و آرزوهایی که بدان اعتلا می بخشد، فهمید.
و اما در خصوص امید و امیدواری، این تفکیک در سنت مسیحی شناخته شده است. امید معطوف به وعده ایست که وفا میشود و در این حال به واقعیت می پیوندد، یا وفا نمی شود و به ناامیدی می انجامد. اما از امیدواری به عنوان یک اصل الهیاتی نام برده می شود که اغلب با نماد "لنگر" بازنمایی میکنند. لنگری که مانع از آن است که کشتی زندگی به بیراهه رود. دروش در خصوص جریانات موعود گرا- چه در بیان دینی و چه در بیان غیر دینی آن- از امیدواری سخن می گوید با این تعریف که امید در این جریانات مخالف ندارد، تکذیب نمی شود. در این حال امید و انتظار موعود مفاهیمی همراهند. مفاهیمی که در عین حال دربرگیرنده ی اعتراض به وضع موجود و در نتیجه امیدواری  به تغییر آن است. و البته در زبان فارسی اغلب امید و امیدواری را به جای یکدیگر استفاده میکنیم و تفکیکی که در الهیات مسیحی میان ایندو وجود دارد در فرهنگ دینی ما شناخته شده نیست یا لااقل به ادبیات علمی ما راه پیدا نکرده است.
-سوال دیگر آنکه شما می گویید در برابر اصل امید، ما با اصل مسئولیت مواجهیم. اصلی که توجه ها را از امید به سمت توجه عواقب امید پردازی ها می کند. تجربۀ یوتوپیا های شکست خورده؛ کلیت هایی که دوباره به استبداد انجامیده اند و نه رهایی. آیا با تأکید بر این اصل،  از دید شما ضرورتی به امید ورزی نیست؟ یا امید به رهایی؟ اگر پروژۀ رهایی بخشی با تکا به مقولۀ امید پیش نرود، چطور میسر است؟ آیا ما در حال تبدیل شدن به انسان های کوچکی هستیم که شرایط را پذیرفته ایم و امکان کنشگری( به مثابۀ پروژه ای رهایی بخش) را پیشاپیش منتفی می بینیم؟ تنها مسئول اقدامات خود در برابر مسائل مرتبط با زندگی روزمره مان هستیم( چنانکه گفتید، اکولوژی)؟ آیا رهایی بخشی فرایند بی معنایی ست؟ اگر بله، پس جنبش های اخیر را چطور می توان فهمید؟ سوال را کلی تر کنم: امکان رهایی در جهانی که نسبت به امید بدبین است (راجرز اسکروتن در 2011 کتابی می نویسد به نام: فوائد بدبینی و خطرات امید کاذب)در چه وضعیتی ست؟
-بله! می توان گفت که در شرایطی که هیچ روزنه ی تغییری نیست، ناامیدی به نوعی روشن بینی است.روشن بینی ای که به ما امکان میدهد چشم از بیرون برداریم و روی خودمان حساب کنیم، بی هیچ توهمی. جایی با اصطلاح  "انرژی ناامیدی" آشنا شدم، نوشته بود این انرژی غریق ناامیدی است که به هر خاشاکی چنگ میزند بلکه او را ز گرداب نجات دهد. اما آنچه را این نویسنده،"انرژی ناامیدی" می نامد را می توان به عنوان "روزنه ی امید" هم نامگذاری کرد. بی سبب نیست که لئو فه ره،شاعر فرانسوی، مانیفیفست امیدش را، مانیفست ناامیدی می نامد.

"انسان به امید زنده است" این اصطلاح رایج در میان مردم، ما را با امید به عنوان یک ضرورت آشنا میسازد.کسی که امیدوار است، انگیزه ی زندگی دارد. در عین حال می تواند به این معنا هم باشد که امید فقط به این درد میخورد که بتوانی به زندگی ادامه دهی. یک نوع ساده لوحی.  یا به گفته ی لهستانی ها، حماقت! "امید مادر حماقت است!" این را در مقاله ای خواندم. ظاهرا ضرب المثلی لهستانیست... چقدر اما انسان در این "حماقت" سماجت می کند. اصلا فعلش را عوض میکند تا منفی نداشته باشد. امید نه! نا امیدی می آورد... امیدواری!امید صبور گابریل مارسل،یاامید بی موضوع،امیدواری بی متعلق دریدا... دین هم به تعبیر توکویل جلوه ای خاص از امید است.
سوال: دین از ما می خواهد امیدوار باشیم، خداوند به کسانی که در دل سخت ترین شرایط، نه ترسی بر آنها ست و نه غمگین می شوند، وعدۀ رستگاری می دهد؛ از طرفی می گوید مومن هرگز از مغفرت الهی نا امید نمی شود، دین، امید را از خود می داند و بیان می دارد زمین را مستضعفان به ارث می برند. قدرت باور به مهدی موعود در جامعۀ ما نیاز به توضیح ندارد . سوال من این است که اگر علی شریعتی کوشید در انتظار، مذهب اعتراض این آموزۀ دینی را بدل به نوعی امید اجتماعی کند، آیا با این قرائت امکان نوعی مداخله گری در صحنۀ سیاسی، اجتماعی فراهم  می شود، یا آنکه در نهایت همه چیز در عرصۀ خواست الهی محقق می شود؟ به عبارتی این تنش را می توان نادیده گرفت یا تنشی جدی ست؟
 
- شریعتی اشاره میکند که دو نوع انتظار وجود دارد که درست ضد یکدیگرند، یکی بزرگترین عامل انحطاط و دیگری بزرگترین عامل حرکت است. یکی توجیه وضع موجود است و دیگری اعتراض بدان. انتظار مثبت و انتظار منفی. انتظار منفی "اعتقاد به انتظار و نجاتبخش غیبی، بزرگترین سلاح برای دفاع از وضع موجود و بزرگترین عاملی است که به مردم بباورانند که به ظلم تن دهند  تا وقتیکه نجات در آخر الزمان پیش بیاید  و آن هم به دست او و نه من و تو"! و انتظار مثبت به عنوان یک اصل اجتماعی، که نقش یک "ضد واقعیت" را ایفا میکند، انتظار از منظر فلسفه ی تاریخ و انتظار به عنوان تسلسل و وحدت تاریخی. انتظار به تعبیر شریعتی "مثبت"، شرایط مداخله در تاریخ، و امکان کنش و حرکت را مهیا میکند و در این حال، انتظار به عنوان نظریه ی انقلاب مستمر، واجد کارکردی اعتراضی در نقد نظم موجود، ضد سلطه و ضد قدرت  صورتبندی می شود.
سوال: باوری در فرهنگ موعودیت شیعی وجود دارد که تا جهان را بی عدالتی فرا نگیرد، مهدی(ع) ظهور نخواهد کرد. این انگاره در پس معنای ظاهری اش، دادخواهی علیه ظلم را به آینده ای آخر الزمانی موکول می کند. شاید آنچه که به آموزۀ انتظار شریعتی وجۀ اعتراضی می بخشد، همان چیزی ست که دروش همسو شدن ایدئولوژی های انقلابی با موعود گرایی های مذهبی برای وقوع تغییر می خواند؛ بدون باورهای موعود گرایانه، یوتوپیای مارکسیستی امکان تحقق ندارد.به قول ریکور، یوتوپیا، آخرالزمانی در میانۀ تاریخ است. نظرتان دربارۀ این بحث چیست؟
-بله در فرهنگ عامه مردم چنین باوری وجود دارد، آنچه که ما از آن تحت عنوان انتظار منفی نام بردیم که در عمل به انتظار به معنای انفعال می انجامد. در عین حال در فرهنگ دینی انتظار به معنای اعتراض هم موجود است که دادخواهی علیه ظلم را موکول نمی کند و هر دو رویکرد در تاریخ  نمونه های بسیار دارد.
در هزاره گرایی نیز این دو رویکرد وجود دارد. آنچه دروش  پیش هزاره گرایی pre millenarisme  و پسا هزاره گرایی post millenarisme می نامد و میانشان تفکیک قائل میشود. از نظر وی در حالیکه از نظر پیش هزاره گرا ها ظهور از بالا، یکباره و بی دخالت انسان به وقوع می پیونددد و در تسلسل تاریخ انقطاعی ایجاد میکند، در نتیجه عملا به انفعالی جمعی منجر می شود در پسا هزاره گرایی ، نجات از پایین، به تدریج و توسط انسانها میسر می شود و تلاش انسان در بالفعل کردن و تسریع ان دخیل است. در نتیجه آنچه پیش هزاره گراها از بالا به پایین و در مکان انتظارش را می کشد، پسا هزاره گرایی از پایین به بالا و در زمان جست و جویش میکند.
و اما از نظر من، تفکیک تاریخ و اتوپیا نیز مورد مناقشه است. مگر نه اینکه بخشی از تاریخ، تحقق اتوپیای دیروزی ماست؟ بخشی از واقعیت زندگی امروز ما، تحقق رویاهاییست که در سر می پروراندیم و تا دیروز ناممکن تلقی می شد؟ الغای برده داری، حق رای زنان، برابری نژادی... در گذشته یک خواب و خیال بود و امروز یک دستاورد است. و به قول باستید، چرا جامعه شناسی تنها به انسان بیدار توجه میکند؟ انگار انسان به خواب رفته، یک آدم مرده است...آیا جامعه شناس حق دارد نیمه ی دیگر زندگی ما را ندیده بگیرد؟ انسانی که خواب می بیند، رویاهایی در سر می پروراند و در بیداری برای تحقق آن تلاش میکند. آیا جامعه شناس می تواند تاریخ را بدون آرمانهایی که منجر به تحققش شد، مورد تحلیل قرار دهد؟ در تفکیک تاریخ و اتوپیا، این پیش فرض وجود دارد که تاریخ همان امر واقع ابژکتیو و فکت است و اتوپیا امر خیالی، ذهنی و رویای ناممکن. در حالیکه به تعبیر بلوخ، میان هستی و نیستی، زمان دیگری هم هست: زمان نه هنوز!  جامعه شناسی تخیل، مطالعه ی این زمان را موضوع کار خود قرار میدهد.
سوال:آنگونه که بلوخ در جلد اول کتاب اصل امید به تجلی های امید در زندگی روزمره می پردازد، به امید در زندگی روزمره توجه کنیم، قاعدتا می بایست به سراغ هنر و ادبیات برویم. اما مراد اینجا از زندگی روزمره، مواجه با پدیده ای است که به نظر می رسد بیش از هر رخدادی ما را با مسألۀ امید درگیر می کند، فقر.امید در برابر فقر چطور نمایان می شود؟ فقیر امکان امیدوار بودن دارد؟ فقر چگونه افق های امیدواری را می گشاید یا فرو می بندد؟
-این همان پرسش فرهاد است، بازیگر نمایش "هفتمین برخون خوان رستم" نوشته ی شارمین میمندی نژاد. داستان کودکان محله ی غربت. در میانه ی نمایش فرهاد فریاد زد: "امید در دست کیست؟" این سوال سهمگینی است.
چه کسی امیدوار است؟ چه کسی نیازمند امید است؟ امید برای چه کسی به یک ضرورت بدل می شود؟ آیا انسان نیازمند امید، ضرورتا میتواند صاحب آن باشد؟ آیا میان صاحبان امید و نیازمندان به امید شکافی هست؟
مسلما "امید" با "نیاز به امید" پیوند ترجیحی دارد.انسان امیدوار، انسانیست که به امید برای بقای زندگیش نیازمند است. و نیاز به امید تنها در شرایط بیماری، فقر، اسارت، ... سر میزند. اغلب آمارها نیز این نکته را تایید کرده اند و مثلا رابطه ی مستقیمی را میان دینداری و فقر نشان داده اند  (البته اگر به تاسی از توکویل دین را نیز جلوه ای از امید بدانیم). به استثنای آمریکا که کشوری دیندار و مرفه است، دیندارترین کشورها را می توان در میان محرومترین کشورها جستجو کرد.در نتیجه می توان گفت که بله. فقر افق های امید را می گشاید اما الزاما فقرا صاحبان امید نیستند!
اگر "تئوری آب و هوا" را بپذیریم که بر مبنای آن، تمدن اغلب در شرایط آب و هوایی معتدل بوجود می آید و مناطق مطلقا سرد یا مطلقا گرم، برای شکل گیری تمدن مناسب نیستند، می توان نتیجه گرفت که فقر مطلق، خاک مناسبی برای جوانه ی امید نیست. باور به خدا به عنوان منبع امید،در زمینه ی سیاه فقر، امکان بقا ندارد و وقتی فقر مطلق از دری وارد ی شود، امید نیز از در دیگر خارج می شود. از اینروست که در نمایش کودکان غربتی ما، "ته خط"، با مرگ به پایان می رسد.
با این حال بر اساس اسطوره ی جعبه ی پاندور، با باز شدن در جعبه، همه ی بلاها -جنگ، بیماری، پیری، فقر...- بیرون می آیند و در سراسر زمین پراکنده میشوند اما امید دیر بیدار می شود و با بستن در جعبه توسط پاندور، در نهان میماند. در شرح این اسطوره، بدبینان نتیجه گرفته اند: پس امید نیز یک بلا ست، یک شر. و خوش بینان تفسیر کرده اند: پس انسان هیچگاه امید را از دست نمی دهد، امیدواری را.

دین و مهاجرت


دین و مهاجرت
 

سخنرانی افتتاحیه همایش «مطالعات اجتماعی دین»
انجمن جامعه شناسی گروه دین. اردیبهشت 1394
 

من بحث خود را بر پرسش از اهمیت و ضرورت مطالعات اجتماعی دین  متمرکز می کنم  و با اجازه ی شما، با توجه به محدودیت وقت، ازنتیجه گیری آغاز می کنم و بعد به مقدمات می پردازم!

نتیجه ی بحث من اینست:

چهره ی جدید دین امروز، دینی که در صدر اخبار جهانی  فرار دارد، با خدا و آخرت، معنویت و عرفان،  صورتبندی نمی شود، بلکه از وجه فردی و ایمانی خود فراتر رفته و  بیش از هر زمان صورتبندی اجتماعی یافته است. با سیاست، ثروت، خشونت و قدرت ... پیوند خورده است و از این رو در دانشگاه نیز، با انتخاب هر سوژه ای، ناگزیر، به نوعی و با درجاتی، مستقیم یا غیر مستقیم با پرونده ی دین مربوط می شویم.

مهمترین چهره ی دین امروز، هویت است. دین، امروز در چهره ی هویتی خود است که بیش از هر زمان بروز و ظهور یافته است. هویت هایی در واکنش به جهانی شدن،  به رنگ باختگی مرزها، تمایزات، تعلقات. چه، به تعبیر کاستلز،  "هر چه جهان وسیعتر می شود، میل به کوچک کردنش افزایش می یابد." این شرایط، به واکنش های هویت گرا انجامیده است، "هویت هایی مرگبار"، خشن، حذف کننده. هویت های محافظ، مقاوم، مشروعیت بخش. هویت هایی که در برابر نظم مسلط، وعده ی  نظمی دیگر می دهند. 

این نتیجه گیری من است و اما مقدمات بحث:

تغییر موقعیت دین از سطح یک باور شخصی یا یک فرهنگ تاریخی به سطح یک داده ی ژئوپلیتیک و هویت بخش در  نتیجه ی یک فرایند اتفاق افتاده است. فرایندی که با جهانی شدن پیوند می خورد. در تحلیل این فرایند من صرفا به نقش یک عامل یعنی مشخصا مهاجرت تکیه میکنم. چرا؟ چون هویت همواره یک واکنش است. واکنشی به تهدید و نفی هویت.

یکی از مهمترین عواملی که دین را به یک عامل هویتی بدل کرده است، مهاجرت است. مهاجرت در تحول موقعیت دین نقش تعیین کننده ای داشته و نقشه ی دینی جهان را تغییر داده است. مهاجرت پیروان ادیان، از طریق سفر و جا به جایی جغرافیایی و همچنین مهاجرت خود ادیان از طریق گروش (conversion). مهاجرت را می توان در همه ادیان بزرگ تاریخی مشاهده کرد. در عین حال می توان به ترکیب هایی که باز هم محصول مهاجرت است اشاره کرد. ترکیب هایی از طریق ازدواج دو فرد متعلق به دو دین متفاوت، که در بروز واکنش هویتی در نسل های بعد و همچنین در گسترش ادیان نیز نقش داشته است.

نمونه ها بسیارند. در دوره ی اخیر مهاجرت وسیع یهودیان از اروپا بعد از جنگ جهانی دوم، تبعات بسیاری داشته است. مسیحیت به نوبه ی خود با پدیده ی گروش روبرو بوده است به طوری که مسیحیت که همواره با اروپا پیوند خورده بود، دارد آفریقایی و آسیایی می شود و اروپا امروز  فقط ¼ مسیحیان جهان را در خود جا داده است. نیجریه امروز، دو برابر آلمان پروتستان دارد و کره ی جنوبی و چین کانون رشد و پیوست به پروتستانتیزم است. نمونه ی دیگر، مهاجرت اسپانیایی تبارها به آمریکاست که در نتیجه ی آن، آمریکای پروتستان بیش از بیش دارد کاتولیک می شود.

اسلام به نوبه ی خود، با مهاجرت و با زمینه ی استعماری و پسا استعماری در گیر است. استعمار و دوره ی پس از استعمار، در تحول فرهنگی مستعمرات مسلمان نقش مهمی داشته و مهاجرت یکی از مهمترین پدیده های کشورهای پسا استعماری مسلمان است. پدیده ای که از جمله به ظهور اسلام اروپایی انجامیده است. در عین حال اسلام دارد چهره ای آسیایی می یابد.اکثریت مسلمانان جهان امروز در آسیا زندگی می کنند و نصف مسلمانان جهان، ساکن  چهار کشور اندونزی، پاکستان و هند و بنگلادشند.

فرایند مهاجرت و جهانی شدن تبعات بسیاری داشته است. در اینجا من به دو نونه از نتایج این مهاجرت هااشاره می کنم. نخست، گسست دین از فرهنگ، به این معنا که ادیان از خاستگاه فرهنگی و تاریخی خود دارند جدا میشوند. مسیحیت از اروپا جدا می شود. اسلام از کشورهای عربی. پیوند اسلام و عربیت گسسته میشود. همچنانکه پیشتر بودیسم از خاستگاه خود، هند جدا شد. عامل دوم، رشد هم زمان افراط گرایی دینی و لائیک است. مهترین چهره ی افراط گرایی دینی، جریانات جهادی و تکفیری در حوزه اسلام اند، اما از افراط گرایی ضد دینی نیز، که در چهره ی جریانات ضد اسلام گرایی که امروز اروپا شاهد آن است نباید غافل بود. جریاناتی که به تعبیر خودشان علیه  آنچه "اسلامی سازی وسیع  غرب و اروپا" می خوانند، تشکل یافته اند. 

در عین حال، می توان ظهور پدیده هایی چون جنبش های جدید دینی را (که با ساخت کمونوته های معنوی، می خواهند بر شکنندگی پیوندهای سنتی غلبه کنند)، یا بازگشت به سنت و احیای دین عامه (که بیشترین مقاومت را در برابر امواج مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون داشته است) پاسخی به این جا به جایی مرزها و شکننده شدن تعلقات و هویت ها دانست.  می پرسید چرا به جریانات عقلانی، روشنفکری و اصلاحی اشاره نمی کنم؟ چون به نظر می رسد در این شرایط جدید، در شرایطی که دین در چهره هویت گرایی بروز پیدا کرده است، این جریانات قدرت بسیج اجتماعی دیروز خود را از دست داده اند.

ضرورت مطالعات اجتماعی دین در همینجاست. مطالعات اجتماعی دین، جدا از نقش پژوهشی خود، در فهم پدیده ی دینی، و در پالایش و مدیریت آن نقش تعیین کننده ای دارند. این همایش، که به پایان نامه ها با موضوع دین در عصر جدید و در جامعه ی ما اختصاص دارد، می تواند منبع تحقیقاتی در ساخت تصویر و ارائه ی تفسیری از موقعیت امروز دین باشد. تفسیری که ضرورت دارد به عنوان پیش شرظ تغییر این موقعیت قلمداد شود.

الگوی "مرجعیت اجتماعی" و نقش زنان


الگوی "مرجعیت اجتماعی" و نقش زنان

 

سارا شریعتی
 دی ماه 1393- همایش بزرگداشت ربابه صدر



پیش ازهر چیزاز دعوت بنیاد صدر تشکر می کنم که با وجود متخصصانی در حوزه ی اندیشه ی امام موسی صدر و همچنین فعالیت های موسسات اجتماعی ایشان، از من دعوت کرده اند که در این همایش مشارکتی داشته باشم. حضور من در اینجا البته در درجه ی نخست یک ادای دین است. ادای دین به امام موسی صدر که در سخت ترین شرایط خانواده ی ما حضور داشتند، همراهی کردند و به نحوی سرنوشت ما را با آن خطه و خاک پیوند دادند، ما در آنجا "امانت" ی داریم. این پیوند البته که به دلیل شرایط سخت سیاسی، گسسته و ناممتد بوده است. و همچنین  ادای یک تکلیف است، تکلیف "یاد یاد آوران" و "ذکر ذاکران".

در عین حال مناسبت این مجلس، بزرگداشت از فعالیت های اجتماعی ربابه صدر خواهر امام موسی صدر است و نیم قرن تکاپوی ایشان در ادامه ی راهی که امام موسی گشودند و ایشان بسط و گسترش دادند: راه محرومیت زدایی، مبارزه با فقر وعقب ماندگی. جایی خواندم که امام موسی به خانم صدر می گویند: ما اگر کاری می کنیم و موسسه ای تشکیل می دهیم، نمی خواهیم دکان و دسته ی دیگری بازکنیم، هدف ما ساخت الگوی جدیدی است. در نتیجه فکر کردم از این فرصت کوتاه استفاده کنم جهت معرفی دو الگویی که امام موسی صدر ساخت و ارائه داد: الگوی آنچه که می توان "مرجعیت اجتماعی" خواند و "الگوی مشارکت زنان در این مرجعیت اجتماعی". در نتیجه از امام موسی در نقش یک مرجع دینی به معنای عام آن، به عنوان یک عالم شیعی، صحبت می کنم و از نقشی که ایشان در الگوی مرجعیت اجتماعی خویش برای زنان قائل بودند.

مرجعیت اسم عام و خاصی در فرهنگ ماست.عام به معنای محل رجوع مردم. مرجع، شی، فرد یا گروهی است که محل رجوع مردم است و از این رو در رابطه اش با اجتماع کل تعریف میشود. محل رجوع است یا به دلیل اعتبار نظری، اعتقادی، سیاسی یا به دلیل اعتماد اجتماعی. فرد یا گروهی که محل و کانون امید و اعتماد مردم است و افراد با مراجعه به آن می خواهند پاسخس برای پاسخ خود بیابند، مساله ای را حل کنند، گره ای را بگشایند. به این معنا مفهوم "سرمایه ی اجتماعی" می تواند شاخص فرد یا گروه مرجع باشد. مهمترین سرمایه ی مرجع و مرجعیت همان سرمایه اجتماعی است. این مفهوم در عین حال با نظریه ی جامعه شناختی "گروه مرجع" نیز نسبت می یابد. گروه مرجع، اصطلاحی است که البته در سیر تحول خود معانی بسیاری یافت و در مجموع به گروه، دسته یا حتی فردی اطلاق می شود که افراد در ساخت ارزش ها، باورها و رفتارهایشان به آن ارجاع میدهند، به آن به عنوان یک الگو رجوع میکنند و از آن تاثیر می پذیرند. این معنای مرجع و مرجعیت به عنوان یک اسم عام  مطرح است.

مرجعیت درعین حال یک اسم خاص است و به فرهنگ دینی ما مربوط میشود. در این فرهنگ، مرجعیت با مفهوم "تقلید" پیوند می خورد. مراجع تقلید کسانی هستند که مومنان برای پرسش از وظایف شرعی شان به آنها رجوع میکنند. یک مقام دینی است که به مجتهد و به مرجع تقلید صاحب رساله اطلاق می شود. این اسم خاص اما در تفسیری متاخر از مرجعیت، فراتر از کارکرد دینی آن نیز بکار گرفته شد. در این تفسیر، مرجع تقلید، صرفا محل رجوع مومنین جهت پرسش از احکام شرعی نیست بلکه وظایف مراجع از حد وحدود صرف عبادی و شرعی فراتر می رود و مرجع، به عنوان مجتهد جامع الشرایط، علاوه بر نقش دینی، نقش های دیگراجتماعی و سیاسی نیز می یابد. اما در میان این نقش های بسیار، شرایط خاص جامعه ی ما، نقش سیاسی را پر رنگ تر نمود و خصوصا نظریه ی "همبستگی دیانت و سیاست" پس از بنیانگذاری نظام جمهوری اسلامی، به نقش سیاسی مرجعیت برجستگی بخشید.

این موقعیت را اگر با موقعیت روحانیت در مسیحیت مقایسه کنیم به نتایج قابل توجهی می رسیم. به این معنا که اگر در تاریخ  ایران، نقش سیاسی مرجعیت پررنگ شد، برعکس در تاریخ مسیحیت این نقش در نتیجه ی تحولات سیاسی و اجتماعی جوامع اروپایی، به تدریج رنگ باخت. اما بر خلاف باور رایج، غیبت روحانیت مسیحی از حوزه ی سیاست و قدرت ، به معنای غیبت آن از حوزه ی اجتماع نبود و کلیسا توانست با مهمترین مسائل جوامع مدرن  پس از انقلاب صنعتی مواجهه شود، نسبت به آن واکنش نشان دهد  و بدین ترتیب نقش تعیین کننده ی اجتماعی خود را تداوم بخشد. در پایان قرن نوزدهم، بدنبال انقلاب صنعتی در اروپا و تحولات عظیم اجتماعی و اقتصادی که در برداشت، زمانی که تضاد کار و سرمایه، شکاف طبقاتی، فقر اقتصادی و طرد اجتماعی در جوامع اروپایی بیداد می کرد، کلیسای کاتولیک در پاسخ به این شرایط جدید، "نظریه اجتماعی کلیسا" را صورت بندی کرد. این نظریه که بر مفاهیمی چون "کرامت انسان" و ضرورت "همبستگی میان انسانها" مبتنی بود، به ایجاد و سامان دادن مجموعه ی وسیعی از فعالیت ها و خدمات اجتماعی در زمینه ی حمایت اقتصادی از محرومان، کار، سلامت و آموزش منجر شد و راهنمای عملی فرد مسیحی در مواجهه با دنیای جدید بود. در این الگو، مرجعیت دینی نقشی اجتماعی یافت و کلیسا به عنوان یک گروه مرجع ایفای نقش نمود. از این روست که می بینیم امروزه دراروپا، مراکز وابسته به کلیسا، جدا از تکالیف دینی خود، عهده دار خدمات بسیاری در زمینه ی بهداشت، رفاه، عمران و اشتغال زایی هستند و توانسته اند، متناسب با دوره ها و کشورها، نقش مرجعیت اجتماعی را در حمایت از محرومان ایفا کنند.

در جهان ما اما خواسته و ناخواسته، همه ی راه ها به سیاست ختم می شود و به حوزه ی اجتماعی اغلب کم توجهیم. سیاست همیشه بر جامعه غلبه داشته وآنچه "کار از بالا" نامیده می شود، همواره به نسبت فعالیت اجتماعی و  "کار از پایین"، موثرتر ارزیابی شده است. مرجعیت نیز از این قاعده مستثنی نبود. اگر در مسیحیت، مراجع دینی  به سراغ طرح و شکل بندی "آموزه ی اجتماعی کلیسا" رفتند، مرجعیت دینی در ایران، به صورت بندی و تدوین" آموزه ی سیاسی" پرداخت و قدرت سیاسی را موضوع نظریه پردازی خود قرار داد. در حالی که بیش از نیم قرن پیش، مهندس بازرگان در مطلب "انتظار مردم از مراجع" بر ضرورت خدمات اجتماعی مراجع تاکید داشت و اشاره می کرد که پیشوای مورد انتظار مردم کسی ست که خود عامل به کار خیر باشد و هر گاه مجتهدی درعمل صالح جلو بیافتد، بیمارستان ها و دارالایتام ها و دبیرستان ها و پل ها و مهمانخانه ها و کارخانه ها و آبادی و دهها موسسه خیریه... بوجود می آید. 

به نظر میرسد این "انتظار" برآورده نشده است و تصویرسیاسی مرجعیت همچنان بر تصویر خدمات اجتماعی آن غلبه دارد چرا که حتی در مواردی که مرجعیت خود بانی فعالیت ها و خدمات اجتماعی بوده است، این خدمات از عمومیت و گستردگی ملی برخوردار نبوده اند و در نتیجه کمتر به چشم آمده اند. روئت پذیری مرجعیت در شهر، اغلب از خلال "دفاتر پاسخگویی به سوالات شرعی" است و نه مراکز خدمات اجتماعی وابسته بدان. در عین حال سبک زندگی مراجع نیز باعث شده است وجه اجتماعی حضور آنها برجسته نشود. اغلب مراجع در شهرهای مذهبی چون قم و مشهد زندگی می کنند و هیچگونه پراکندگی جغرافیایی را در زیست مراجع شاهد نیستیم. در عین حال تحرک داشتن، سفر رفتن، زبان خارجی خواندن، با "دیگری" رابطه برقرارکردن، جدا از محدوده ی خانواده و شاگردان، با "غیر" و "دیگری" مراوده داشتن، در این سبک زندگی رایج نیست. رسم بر این است که مردم به سراغ مراجع بروند. کمتر مرجعی را سراغ داریم که خود به سراغ مردم برود. در رابطه ی مراجع با مردم نیز، مردم، اغلب به مومنان و مقلدان محدود می شوند. مراجع به ندرت باغیر مومن و غیر مقلد خود سر و کار می یابند. بدین معنا که در خدمت کسی هستند که از آنها پرسش می کند، کسی که نه تنها مومن و معتقد است بلکه مرید و مقلد نیز هست و در نتیجه با غیر مومن و غیر مرید کمتر ارتباط برقرار می کنند. رابطه ای که اغلب به "بزرگسالان مرد" محدود میشود و به ندرت به دیگر سطوح اجتماعی چون کودکان، جوانان و زنان تسری می یابد.

امام موسی صدر در این میان الگوی متفاوتی از مرجعیت را صورتبندی میکند. این صورتبندی، صورتبندی ای نظری نیست، عملی است و در دو زمینه نمود پیدا میکند: دررابطه اش با جامعه و در سبک زندگی خود. مبنای نظری این مرجعیت، که در دو مطلب "دین برای زندگی" و "ادیان برای انسان" مطرح  می شود، ارجحیت دادن به فعالیت اجتماعی به نسبت فعالیت سیاسی و همچنین تبلیغ دینی است چرا که به اعتقاد وی، تا زمانی که  در یک جامعه فقر و عقب ماندگی را به شکل عینی از بین نبریم، نمی توانیم به فکر کار تبلیغاتی باشیم. این مرجعیت را می توان مرجعیت اجتماعی خواند. یک عالم دینی که هم نقش مذهبی خود را ایفا میکند و هم از موقعیت سیاسی برخوردار است اما  نگرشش به دین و به انسان، منشا صورت بندی دیگری ازمرجعیت است. مرجعیتی در خدمت انسان و در خدمت زندگی اجتماعی مردم به طور عام. این الگوی متفاوت، ریشه در نگرش وی به دین و به انسان دارد.از نظر وی " ادیان یکی بوده اند و در خدمت هدفی واحد، دعوت به خدا و خدمت به انسان و این دو نمودهای حقیقتی یگانه اند".  چرا که "ایمان بدون التزام به خدمت انسان، واقعیت ندارد". از این رو می گوید: "فعالیت های دینی من، با هدف ارتقا زندگی اجتماعی مردم  به طور عام و فرهنگ دینی مسلمین به طور خاص صورت می پذیرد و تا وقتی زندگی اجتماعی مردم در این سطح است، وضع دینی آنان را نمی توان بهبود بخشید. از این رو در صدد تاسیس موسسه ای اجتماعی هستم تا برای بیکاران اشتغال ایجاد کند، به نیازمندان یاری رساند، یتیمان را پناه دهد و با استفاده از شیوه های جدید به آنان حرفه و صنعت بی آموزد". خدمت به خلق در این الگو همان خدمت به خداست، چه "خدا هر کوششی را برای به پا داشتن حق و یاری ستمدیده ، تلاشی در راه خودش و چونان نماز در محرابش دانسته است". (صدر. ادیان در خدمت انسان1384..) این مرجعیت اجتماعی، ریشه در همان نگاهی دارد که به تعبیر شریعتی  الناس را ترجمان اجتماعی الله می نامید.

شاخص های الگوی مرجعیت اجتماعی ای که امام موسی صدر در زندگی خود به نمایش گذارد را می توان "گشایش"، "تساهل" و "تقریب" دانست. تساهل و تقریب، مشی عملی موسی صدر است که در جهان دینی ما نامتداول و نامتعارف است: طلبه ای که به دانشگاه می رود. علم اقتصاد را انتخاب می کند. زبان خارجی می خواند. سفر می رود. اهل موسیقی و شعر است. با غیر شیعه ی مسلمان مراوده می کند. در کلیسا سخنرانی می کند. از غیر مسلمان برای ایراد خطبه ی پیش از نماز دعوت می کند. و با همه ی حوزه ها و زمینه هایی که به طور معمول و سنتی با زیست یک عالم دینی غریبه است و فاصله ی زیادی با سبک زندگی وی دارد، ارتباط برقرار میکند. 

در عین حال گشایش به سمت مردم را می توان در همه ی مراحل زندگی وی رد یابی نمود. مرجعی که مهمترین سیاست خود را "محرومیت زدایی" از جامعه میداند چون  آگاه است که "وقتی فقر از دری وارد می شود، دین از در دیگر بیرون می رود"، "کسی که معاش ندارد، معاد ندارد". عالمی  که معتقد است "بر خلاف سنت قدیمی که مردم به سراغ علما می رفتند، امروز این علما هستند که باید به سراغ مردم بروند". هزاران کیلومتر را در می نوردد تا دهها جمعیت خیریه، مرکزاشتغال زایی، آموزش حرفه ای و پروژه های عمرانی را راه اندازی می کند و از کودکان گرفته تا جوانان و زنان را با پروژه ی اجتماعی خود همراه سازد. چرا که معتقد است: " پیوندی ژرف میان ایمان به خدا و رسیدگی به امور مردم وجود دارد". شاید از این روست که امروز نام امام موسی صدر نه الزاما با مجموعه ای از نظریات بلکه با مجموعه ای از خدمات عملی و نهادهای اجتماعی پیوند خورده است. عالمی "خاکی" که به تعبیر خودش به "ابوتراب" منتسب است.

امروزه این  تاکید برعمل اجتماعی را به "پراگماتیسم" و تکیه بر مردم را به "پوپولیسم" تعبیر می کنند که بار منفی ای دارد.  در زمان ما اما این دو مفهوم از بار مثبتی برخوردار بود و این شاید نشانه ای از یک چرخش ارزشی و خصوصا غصب ارزش هایی دارد که تا دیروز ما را سربلند می کرد و امروز بر عکس تلاش می کنیم تا از آنها تبری جوییم. در حالی که وظیفه ی ما اعاده ی حیثیت از این ارزش های غصب شده با ارائه ی الگوهایی مرجع است.امام موسی صدر در این زمینه الگویی مرجع است.

در عین حال امام موسی صدر، در حوزه ی دیگری هم الگو سازی کرد و آن وارد کردن و مشارکت دادن به زنان در الگوی مرجعیت اجتماعی خود بود. مشارکت زنان امروز حرف جدیدی نیست. در جهان امروز، جنبش اجتماعی زنان پاسخ بسیاری از مطالبات اولیه ی خود را گرفته است. در عین حال به نظر می رسد، هرچه به حوزه ی دین  نزدیک تر می شویم، صدای زنان را کمتر می شنویم. زنان غایب در زندگی علمای دین. زنانی که در بسیاری از زندگینامه های علمای دینی نامی از آنها برده نمی شود. گاه حتی به همان نقش مادری، خواهری وهمسری شان نیز اشاره ای نمی رود. به حریم خصوصی عقب رانده می شوند و به نام حفظ حرمت حریم، خاموش می مانند. زنان ناپیدا وخاموش درجهان مذهبی ما. زنانی که دیده نمی شوند، شنیده نمی شوند. اغلب بیت مراجع توسط فرزندان پسر اداره می شود و پس از آنها نیز فرزندان پسر میراث پدررا انتقال و ادامه میدهند.

رباب صدر، به عنوان جانشین برادرش در موسسات اجتماعی شیعیان لبنان، تکذیبی بر این گزاره ی غیبت و خاموشی است. زنی که در پروژه ی مرجعیت اجتماعی موسی صدر و تقدمی که بر فعالیت های اجتماعی قائل بود، از جایگاه قابل توجهی برخوردار است. او  در راس مجموعه خدمات اجتماعی، از آموزش گرفته  تا بهداشت و عمران، مشغول به کار است. کار اجتماعی، کاری روزانه، طولانی مدت، بی صدا، کند و زمان بر است و بر خلاف سیاست، نه شتاب دارد و نه  خبر ساز است. تیتر اول روزنامه ها به اینگونه خدمات اجتماعی اختصاص نخواهد یافت، اما بی تردید همین فعالیتهاست که بسترهای یک تحول عمیق اجتماعی را فراهم می سازد. اینها تلاشی مادرانه است، روزانه، خاموش و مداوم.

از خلال این بزرگداشت، ضمن تاکید بر الگوی مرجعیت اجتماعی ای که امام موسی صدر ارائه داد، سهم زنانی را پاس می داریم که فعالیت در حوزه ی اجتماعی را در دست گرفته اند، "تعاون" را در حد یک ارزش ارتقا بخشیده اند و تلاششان، نقطه ی امن دنیای زلزله خیز و پر گسل سیاست است. این بزرگداشت نیز خود یک نوآوری است. نه بزرگداشت یک شخصیت سیاسی بلکه بزرگداشت یک فعال اجتماعی. نه پس از رفتن وی بلکه در زمان حیات و با حضور وی. بزرگداشت یک زن. این بزرگداشت هم می تواند الگویی مرجع قلمداد شود.

هشت دهه علوم اجتماعی "در- خارج " دانشگاه


هشت دهه علوم اجتماعی "در- خارج " دانشگاه

 

سارا شریعتی

همایش «هشت دهه علوم اجتماعی در دانشگاه تهران»

اردی‌بهشت94

از ما پرسیده شده است دستاوردهای هشت دهه علوم اجتماعی در دانشگاه چه بوده است؟ تمایل دارم پیش از هر نکته به این سوال با اشاره به عمر هشت دهه ی علوم اجتماعی پاسخ دهم. اولین دستاورد، همین هشت دهه است. هشت دهه بقا، به معنای هشت دهه پایداری است، در جامعه ی بی ثبات ما. این دستاورد کمی نیست. در جامعه ای که جوانمرگی در دوره هایی به قاعده بدل می شود - جوان مرگی آدمها، نشریات، نهادها و در مواردی رشته ها...- هشتاد سالگی این رشته، د دستاورد مهمی است.

در عین حال می توان به دستاوردهای مهم دیگری نیز اشاره کرد: شکل گیری رشته های متمایز دانشگاهی، بوجود آمدن جمعی از اصحاب علوم اجتماعی، انتشار نشریات پژوهشی، ساخت انجمن های علمی.... به یمن این دستاوردها که مدیون تلاش پیشکسوتان این رشته است، علوم اجتماعی امروز از پیشینه، ساختارها و نهادهای کم و بیش تثبیت شده ای برخوردار است. در این هشت دهه، پژوهش های ملی متعددی انجام شده که سرمایه ی ارزشمندی هستند و باید بیشتر به کارشان انداخت، به حرفشان گرفت و تواناتر از آن بهره برد. هر چند که طبیعت این علوم همچنان موضوع مناقشه است و حتی گاه در مظان اتهام، اما می توان خوشبینانه گفت که همین امر نیز، در تامل بیشتر و در نتیجه تقویت و توانمندی نظری علوم اجتماعی موثر بوده است.

اما عنوان بحث من، "هشت دهه علوم اجتماعی "در- خارج" دانشگاه است و می خواهم از این فرصت استفاده کنم تا توجه علوم اجتماعی دانشگاهی را به حاشیه ی این علوم در خارج دانشگاه جلب کنم. به موقعیت "در-خارج" بودن، به داخل و خارج، به درون و بیرون. می خواهم از نسبت دانشگاه و علوم اجتماعی دانشگاهی با جامعه صحبت کنم، از ضرورت گشایش دانشگاه به سمت جامعه و از کاربست این علوم در جهت فهم مسائل اجتماعی.

پرسشم اینست: دستاوردهای علوم اجتماعی در- خارج دانشگاه چیست؟ هر سال، هر ترم، صدها و هزاران دانشجوی علوم اجتماعی، از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند، این فارغ التحصیلان علوم اجتماعی، پس از دانشگاه، به کجا می روند؟ پس از خروج از دانشگاه، چه نقشی در علوم اجتماعی ایفا می کنند؟ برخی پس از تحصیل در درون دانشگاه مشغول به کار می شوند اما اغلب به متن جامعه باز می گردند. یا در نهادهای اجتماعی، مشغول به کار می شوند یا در خانه مشغول خدمت. به این ترتیب، فارغ التحصیلان علوم اجتماعی، علوم اجتماعی ای منتشر، سیال و خارج از نهاد دانشگاه را عمومیت بخشیده اند. این نیروهای علوم اجتماعی در خارج دانشگاهند که دانش علوم اجتماعی را به یک مطالبه ی مدنی بدل کرده  و در ترویج ادبیات، مفاهیم و تحلیل های آن  موثر بوده اند و در حالیکه ما در درون دانشگاه، بیشتر درگیر مسائل اداری، تمایزات رشته ای یا امواج فکری هستیم، آنها، مستقیم و بی واسطه با مسائل اجتماعی درگیرند و به عنوان فارغ التحصیلان علوم اجتماعی، در معرض پرسش ها ومسائل واقعی هستند.

با این وجود به نظر می رسد دانشگاه به این سرمایه ی عظیم انسانی، بی توجه است. اصولا دانشگاه به این موقعیت های "در- خارج دانشگاه " بدبین است. آن را به رسمیت نمی شناسد. فعالیت های خارج از دانشگاه دانشجویان و اساتید خود را نیز نادیده می گیرد، حتی گاه توبیخ میکند. دانش دانشگاهی را در محدوده ی کلاس درس، چاپ مقاله ی علمی-پژوهشی و نشر کتاب ترجیحا در انتشارات دانشگاهی، ارجحیت میدهد و در این صورت است که ارزشگذاری می کند. به نظر می رسد که استاد و دانشجو، با تمرکز فعالیت خود در درون دانشگاه، هم از منزلت علمی بیشتری برخوردار می شوند و هم از امنیت اجتماعی و سیاسی بیشتری. این وضعیت، به بسته شدن هر چه بیشتر دانشگاه و تخصصی شدن دانش دانشگاهی انجامیده است.

 اما به میزانی که دانشگاه به یک نهاد بسته، منفک از جامعه و محصور در خود بدل می شود، همزمان نیاز به خروج از این محدوده و کاربست دانش تخصصی نیز افزایش یافته است. پدیده هایی چون موسسات آموزش علوم انسانی که در سال های گذشته خارج از دانشگاه بوجود آمده اند، یا "آکادمی موازی" که در متن دانشگاه شکل گرفت و حتی مواردی چون دعوت از اساتید علوم انسانی تا رشته های خود را در یک روز، یا در طی یک ورک شاپ، تعلیم دهند...،  همه در واکنش به دانشگاهی بسته و دانشی به افراط تخصصی شده است. جامعه شناسی پوبلیک در آمریکا را نیز - جامعه شناسی مردم مدار- می توان واکنشی به این دانش محصور دانست. پدیده ای که قبل آن، در دوره ای که دانش اجتماعی در پیوند و در جهت مسائل اجتماعی بود و جامعه شناسان هر کدام در حوزه ی عمومی نیز حضور داشتند، پدید نیامد. مقصودم البته از حضور در حوزه ی عمومی، صرفا از طریق سیاست نیست. سیاست هم البته هست اما فقط سیاست نیست. دریدا با مشارکت در قانون آموزشی فلسفه، یا بوردیو با انتشار فلاکت جهان،  و در ایران،  سعید مدنی در پژوهش های وسیع خود در زمینه ی آسیب های اجتماعی، در نقش سیاسی نبود که حضور یافتند.

شریعتی نمونه ی خوبی از این موقعیت "در-خارج" از دانشگاه است. مقصودم فرد علی شریعتی است و نه اندیشه ی وی. علی شریعتی، نخست دانشجوی فلسفه دانشگاه تهران و بعد دانشجوی ادبیات دانشگاه مشهد. رتبه ی اول میشود و به عنوان بورسیه برای اخذ دکتری به خارج می رود و در بازگشت، پس از دوره ی دبیری، استاد تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد است. قبل و بعد دانشگاه، همواره خارج از دانشگاه حضوری فکری، اجتماعی و سیاسی نیز داشته است. از زمان ورود به دانشگاه، به عنوان نویسنده و مترجم شناخته می شده است و همچنین به عنوان زندانی سیاسی. در طول زندگی دانشگاهی اش همواره به دلیل فعالیت های فکری خارج از دانشگاه، تذکر دریافت کرده، در مواردی توبیخ شده یا از آن ممانعت به عمل آمده است. در نهایت در جریان جشن های دو هزار و پانصد ساله، اجبارا به بخش تحقیقاتی وزارت علوم به تهران منتقل میشود و بعد بازنشستگی اجباری در سی و چند سالگی.  از اینجا زندگی پس از دانشگاه شریعتی شروع میشود. و اگر پیش از آن کل فعالیت خارج از دانشگاه شریعتی به چند سخنرانی در دیگر دانشگاهها محدود بود، با خروج از دانشگاه این فعالیت ها بسط و گسترش چشم گیری می یابد.

شریعتی امکان ورود به حوزه ی عمومی را با خروج-اخراج از دانشگاه یافت و اجبارا زیرزمین ارشاد را به کلاس درس بدل کرد. یک آکادمی موازی، یک جامعه شناسی پوبلیک. اما این دانشگاه بود که مسبب و مولد این جریان موازی شد. این دانشگاه بود که اخراجی هایش را آفرید. هنوز هم می آفریند. این دانشگاه بود که با شکل دادن به آکادمیسمی محصور و با طرد و توبیخ کردن هر نوع خروج از محدوده و گرایش به سمت جامعه،  دو گانه ی آکادمیک- روشنفکر را ایجاد کرد. به نظر می رسد در ایران -بر خلاف آمریکا که ریاست انجمن جامعه شناسی اش به عنوان نهاد مشروع علم، نظریه پرداز جامعه شناسی مردم مدار می شود-  پوبلیک شدن جامعه شناسی به قیمت خروج از دانشگاه است. گویی شرط ورود به جامعه، خروج از دانشگاه است.

دانش علوم اجتماعی در جهت تحلیل مسائل اجتماعی و فهم جامعه امروز یک نیاز است. اگر دانشگاه با ارجحیت دادن فعالیت های درون دانشگاهی و به رسمیت نشناختن هر گونه موقعیت در- خارج از نهاد،  نتواند یا نخواهد به این نیاز پاسخ دهد و میان دانش تخصصی و مسائل اجتماعی رابطه برقرار کند، در بهترین حالت، این روشنفکران منتقد خارج از دانشگاهند که به این نیاز پاسخ خواهند داد و بار دیگر دو گانه ی آکادمیک-روشنفکر در درون  و در خارج  دانشگاه ساخته خواهد شد. این دو گانه ی خوبی نیست. این دو گانه به نوعی نشاندهنده ی خنثی بودن دانش آکادمیک، ناکارآمدی آن و محصور و منزوی بودن این دانش است.  این دو گانه نشان از ناتوانی دانش دانشگاهی در جهت برقراری ارتباط با متن جامعه دارد. تصور غلطی است اگر فکر کنیم که اصل "خنثی بودن ارزشی" به دانشی بی شناسنامه، بی مصداق، ناکارآمد و ضرورتا بی ربط با متن جامعه می انجامد. می توان به شکل موردی، نشان داد که همه ی جامعه شناسان بزرگ، چطور با مهمترین پرونده های اجتماعی جامعه ی خود درگیر بودند. 

گفتم که در بهترین حالت این روشنفکران منتقدند که به نیاز کاربست دانش اجتماعی در متن جامعه پاسخ میدهند اما در بدترین حالت، این عوامفریبانند که به نام عمومیت بخشی به علم، آن را تملک میکنند، از ادبیات علوم اجتماعی استفاده می کنند تا ناکارامدش کنند.  در این میان، البته که مردم نیز نقشی ایفا می کنند. مردم همواره مصرف کننده  نیستند. آنها هم برای فهم مسائل اجتماعی،  جامعه شناسی خود را، جامعه شناسی مردم را شکل می دهند. یک جامعه شناسی مردم، توسط مردم و برای مردم! این چگونه جامعه شناسی ایست؟ این همان تحلیل های اجتماعی است که هر روز از مردم می شنویم، در تاکسی، در صف. در خیابان. ظهور این اشکال دانش اجتماعی،  شاید نشانی از همان "بحران مرجعیت " دانشگاه و جامعه شناسی باشد که عنوان سخنرانی دکتر قانعی راد بود و متاسفانه از آن محروم شدیم. اینها انواع دانش خودآموخته ی اجتماعی است و نشان از یک نیاز اجتماعی دارد. انواع دانش خودآموخته ای که در جامعه ی ما دارد شکل می گیرد و عمومیت می یابد، اگر دانشگاه همچنان به عنوان یک نهاد بسته و منفک از جامعه عمل کند، اگر دانشگاه نتواند در نقش مرجع فکری حضور پیدا کند.