"چکیدهی مقالهی ارسالی برای همایش منطقهای "تفکر اجتماعی و جامعهشناسی در خاورمیانهی معاصر
تهران: خرداد 1390
جایگاه علوم انسانی در تاریخ اسلام و جایگاه اسلام در علوم انسانی چیست؟ این سوال از دو جنبه اهمیت دارد. نخست به دلیل تنش پنهانی که همواره میان اسلام و علوم انسانی جدید موجود بوده و در نتیجه، این علوم را در کشورهای اسلامی بسیار ناتوان کرده است و سپس به دلیل اهمیتی که امروزه مطالعه اسلام در علوم انسانی یافته است.
در ایجاد این موقعیت دوگانه، عوامل بسیاری دخیل بودهاند که از آن میان میتوان به تنش تاریخی میان دین و علوم انسانی ("علوم سکولار") و همچنین منشأ غربی این علوم ("غرب استعمارگر") اشاره کرد.
با این حال، موقعیت جدید اسلام در نیمه دوم قرن بیستم، بهعنوان یک نیروی سیاسی، یک منبع هویتی و یکی از مهمترین پراکندگیهای جمعیتی در آمریکا و اروپا، این رابطه را بسیار متحول و دادههای مسأله را کاملاً دگرگون کرده است. ایجاد کرسی "مطالعات اسلامی" در بسیاری از مراکز دانشگاهی اروپا و همچنین نهادهای مطالعاتی جهت تدوین "علوم انسانی اسلام" و در مواردی "اسلامی کردن علوم انسانی" در بسیاری از کشورهای اسلامی، نشانگر موقعیت جدید اسلام در علوم انسانی است. اسلام امروزه دیگر نه صرفاً موضوع تحقیق شرقشناسان، مردمشناسان و دینشناسان، بلکه به یکی از سرفصلهای علوم انسانی و مطالعات بین رشتهای بدل شده است.
موضوع این مطلب، آسیبشناسی نسبت میان علوم انسانی و اسلام و تأکید بر ضرورت مطالعات جامعهشناختی اسلام، فارغ از منازعات اعتقادی و سیاسی است. این مطلب از دو بخش تشکیل شده است: نخست مطالعه جایگاه علوم انسانی در تحول تاریخی اسلام و سپس موقعیت جدید اسلام در علوم انسانی. با طرح این مسألهشناسی دوگانه، این مطلب هدف خود را گشودن افقهای جدیدی در مطالعات علوم انسانی اسلام قرار داده است.
جایگاه علوم انسانی در کشورهای اسلامی
نسبت میان اسلام و علوم انسانی (یا به تعبیر آلمانی علوم "روح" و در سنت آنگلوساکسون "علوم اجتماعی") چیست؟ چرا علیرغم وجود چهرههایی چون ابنخلدون، علوم انسانی در تاریخ اسلام سنتساز نشد و بر خلاف فلسفه، در مجموعه "علوم اسلامی" (منطق، فلسفه، عرفان، کلام، حکمت، فقه) (مطهری، ۱۳۶۹) قرار نگرفت؟ چرا در حالیکه در مبانی اسلام و آموزههای قرآن، مشاهده و آزمون و تأمل در علوم به طور کلی و به ویژه در عرصههای جامعه و تاریخ تشویق شده است و برجستگی خصلت حقوقی (فقهی) و سیاسی این دین میتوانسته بالقوه زمینه مساعدی را برای رشد علمی در حوزههای انسانی فراهم آورد، این علوم در کشورهای اسلامی بهعنوان یکی از "روشهای فکری مسلمانان" شناخته نشد؟ آیا میتوان به تأسی از علامه اقبال، علت را در تأثیر فلاسفه مسلمان از عقل یونانی جستجو کرد یا رشد فقه را در توسعهنیافتگی این رویکرد تعیینکننده دانست؟
در تاریخ علوم در کشورهای اسلامی، میتوان سه مرحله را از یکدیگر تشخیص داد. نخست عصر شکوفایی تمدن اسلامی که برخی از مورخان از آن تحت عنوان "رنسانس اسلام" نام میبرند. (کرمر، ۱۳۷۵) عصری که آنچه امروز علوم انسانی نامیده میشود (تاریخ، مردمنگاری، علم اجتماع و ...) یکی از سنتهای موجود در میان دانشمندان بود. طبری، بیرونی، مسعودی... به عنوان "متفکران اجتماعی اسلام" از چهرههای شاخص این سنت بودند که با ابنخلدون به اوج خود رسید و هم میتوان گفت که به نوعی با رکود تمدن اسلامی متوقف ماند. پس از وی، در کشورهای اسلامی در عینحال که سنت فلسفی تداوم یافت (۱) و ما به فیلسوفان بزرگی بر میخوریم، اما سنت خلدونی ادامه پیدا نکرد. اثر ابنخلدون، مقدمه، مناقشهآمیز شد و در دورهای توسط شرقشناسان برای فعال کردن جنگ قومی میان اعراب و مغربیها مورد استفاده قرار گرفت.
دوره دوم، دوره تأسیس علوم انسانی در غرب، مصادف با حضور استعمار در کشورهای اسلامی بود. شرقشناسان در خدمت غربی که در چهره استعمارگر ظهور یافته بود، نقش مهمی در معرفی علوم انسانی به مستعمرات ایفا کردند و نهادهای آموزشی جدید در برابر حوزههای قدیم، مراکز آموزش علوم جدید شدند. از این دوره، در کشورهای اسلامی، دو گرایش شکل گرفت: نخست گرایشی که با استقبال از علوم انسانی جدید، به تحصیل و آموزش آن پرداخت و سپس گرایشی که علوم انسانی را به عنوان علوم غرب استعمارگر قلمداد کرده و آن را مشکوک و نامطمئن ارزیابی میکرد. از نظر این گرایش که از اقبال بیشتری برخوردار بود، علوم اجتماعی، علومی در خدمت استعمار بود که مطالعات مستعمرات را جهت پیگیری آگاهانهتر سیاستهای خود دنبال میکرد و در نتیجه، این علوم از نظر ایشان خنثی و غیر جانبدار نبود. پیوند علوم انسانی با غرب را، که در چهره استعمارگر ظاهر شده بود، میتوان اولین مانع جهت استقرار این علوم در کشورهای اسلامی قلمداد کرد.
عامل دیگری که پذیرش این علوم را در کشورهای اسلامی با مقاومت روبرو کرد، دین بود. تا مدتها تصویر حاکم بر روابط میان دین و علوم انسانی تصویر قانون سه مرحلهای اگوست کنت بود. بر اساس این قانون، بشریت از سه مرحله عبور کرده است: الهیاتی، متافیزیک، و پوزیتیو. مرحله نخست با دوران کودکی، مرحله بعدی با جوانی، و کمال جامعه بشری با تحقق عصر پوزیتیو آغاز میشود. در نتیجه، گسترش علوم مستلزم عرفی شدن دانش و سپری کردن عصر الهیاتی و متافیزیکی است و ظهور علوم پوزیتیو آغاز دورهای است که باورها و نهادهای دینی اهمیت اجتماعی خود را از دست دادهاند و علم تجربی به عنوان تنها مرجع معرفتی جانشین آن شده است.
با این تصویر، طبیعی بود که نهاد دین نسبت به علوم انسانی جدید که در یک روایت، به عنوان جانشین دین مطرح شده بود، مشکوک و بدگمان باشد (۲). قانون سه مرحله کنت با افسانهای، انتزاعی و اثباتپذیر دیدن ادوار تاریخی معرفت بشری، در عینحال که در میان علمای علوم انسانی مورد پرسش قرار گرفت، اما ملازمت منطقی و تاریخی این "علوم" با وقوع مدرنیته در غرب و "روند خردپذیرسازی[1] "، "جهانیسازی"[2] و "بشریسازی[3]" آن، همچنان برای ادیان مجادلهانگیز بود. در نتیجه، علوم اجتماعی در کشورهای اسلامی از طرفی با چهره غرب استعمارگر و از سویی با دانش غربی سکولار پیوند خورد و ورودش به این کشورها با ظن و شک همراه شد.
مرحله سوم، از سالهای ۷۰میلادی آغاز میشود. از این دوره رویکرد غالب، تملک علوم انسانی و "بومی[4]"و "زمینهمند کردن"[5] این علوم بود. از طرفی مستعمرات پیشین نمیخواستند صرفاً به دلایل سیاسی خود را از معرفتی که علوم انسانی تولید میکند محروم کنند، این موضع مسلمانانی بود که در آمریکا و اروپا تحصیل میکردند و بر اهمیت علوم اجتماعی و تقویت آن در حوزه کشورهای اسلامی تکیه میکردند (۳). از طرف دیگر، ضرورت داشت تا این علوم را از منشأ تاریخیاش که همان غرب استعمارگر بود، جدا کرد و بر جنبه فراملیتی آن تأکید نمود.
این موضع، به دنبال پیروزی جنبشهای رهاییبخش سیاسی که حال خواستار رهاییبخشی فرهنگی از علم استعمار نیز بودند، تقویت شد و به ایجاد دو گرایش انجامید. نخست گرایشی که بر زمینهمند کردن علوم انسانی در موقعیتهای متفاوت از شرایط تکوینشان، بر استعمارزدایی و چند زبانه شدن[6]این علوم تاکید میکرد و سپس گرایشی که مشخصاً با برجسته کردن "دانش سکولار" علوم انسانی، سیاست تصحیح و تکمیل آن را پی گرفته بود. اولین گرایش در مواضع جریاناتی چون "پسا استعمارگرایی[7]"و "مطالعات فرودستان[8]" بارز بود و دومین گرایش، در سیاستهای اسلامیسازی که در برخی از کشورهای اسلامی پیگیری میشد.
با حضور جریانات اسلامگرا در عرصه سیاسی و مشخصاً پس از انقلاب در ایران و سیاست انقلاب فرهنگی، طرح اسلامی کردن علوم که از سالهای ۶۰میلادی با کنفرانس مکه مطرح شده بود، به مرحله سیاستگذاری علمی کشور رسید و به تأسیس نهادهایی انجامید که هدف خود را ساخت "علوم اجتماعی اسلامی" قرار دادند. در این شرایط، علوم انسانی در نهادهای آموزشی حفظ شد، اما همواره در معرض سیاستگذاریهایی بود که خواستار اسلامی کردن این علوم بودند. (العطاس، ۱۹۹۵)
این دوره با تحول موقعیت اسلام در کشورهای اروپایی همزمان است. تحولی که اسلام را دیگر نه صرفاً به عنوان یک دین، یک ایدئولوژی، یک نیروی سیاسی، بلکه خصوصاً به یک واقعیت جامعهشناختی در کشورهای اروپایی بدل کرده است.
در ایجاد این موقعیت دوگانه، عوامل بسیاری دخیل بودهاند که از آن میان میتوان به تنش تاریخی میان دین و علوم انسانی ("علوم سکولار") و همچنین منشأ غربی این علوم ("غرب استعمارگر") اشاره کرد.
با این حال، موقعیت جدید اسلام در نیمه دوم قرن بیستم، بهعنوان یک نیروی سیاسی، یک منبع هویتی و یکی از مهمترین پراکندگیهای جمعیتی در آمریکا و اروپا، این رابطه را بسیار متحول و دادههای مسأله را کاملاً دگرگون کرده است. ایجاد کرسی "مطالعات اسلامی" در بسیاری از مراکز دانشگاهی اروپا و همچنین نهادهای مطالعاتی جهت تدوین "علوم انسانی اسلام" و در مواردی "اسلامی کردن علوم انسانی" در بسیاری از کشورهای اسلامی، نشانگر موقعیت جدید اسلام در علوم انسانی است. اسلام امروزه دیگر نه صرفاً موضوع تحقیق شرقشناسان، مردمشناسان و دینشناسان، بلکه به یکی از سرفصلهای علوم انسانی و مطالعات بین رشتهای بدل شده است.
موضوع این مطلب، آسیبشناسی نسبت میان علوم انسانی و اسلام و تأکید بر ضرورت مطالعات جامعهشناختی اسلام، فارغ از منازعات اعتقادی و سیاسی است. این مطلب از دو بخش تشکیل شده است: نخست مطالعه جایگاه علوم انسانی در تحول تاریخی اسلام و سپس موقعیت جدید اسلام در علوم انسانی. با طرح این مسألهشناسی دوگانه، این مطلب هدف خود را گشودن افقهای جدیدی در مطالعات علوم انسانی اسلام قرار داده است.
جایگاه علوم انسانی در کشورهای اسلامی
نسبت میان اسلام و علوم انسانی (یا به تعبیر آلمانی علوم "روح" و در سنت آنگلوساکسون "علوم اجتماعی") چیست؟ چرا علیرغم وجود چهرههایی چون ابنخلدون، علوم انسانی در تاریخ اسلام سنتساز نشد و بر خلاف فلسفه، در مجموعه "علوم اسلامی" (منطق، فلسفه، عرفان، کلام، حکمت، فقه) (مطهری، ۱۳۶۹) قرار نگرفت؟ چرا در حالیکه در مبانی اسلام و آموزههای قرآن، مشاهده و آزمون و تأمل در علوم به طور کلی و به ویژه در عرصههای جامعه و تاریخ تشویق شده است و برجستگی خصلت حقوقی (فقهی) و سیاسی این دین میتوانسته بالقوه زمینه مساعدی را برای رشد علمی در حوزههای انسانی فراهم آورد، این علوم در کشورهای اسلامی بهعنوان یکی از "روشهای فکری مسلمانان" شناخته نشد؟ آیا میتوان به تأسی از علامه اقبال، علت را در تأثیر فلاسفه مسلمان از عقل یونانی جستجو کرد یا رشد فقه را در توسعهنیافتگی این رویکرد تعیینکننده دانست؟
در تاریخ علوم در کشورهای اسلامی، میتوان سه مرحله را از یکدیگر تشخیص داد. نخست عصر شکوفایی تمدن اسلامی که برخی از مورخان از آن تحت عنوان "رنسانس اسلام" نام میبرند. (کرمر، ۱۳۷۵) عصری که آنچه امروز علوم انسانی نامیده میشود (تاریخ، مردمنگاری، علم اجتماع و ...) یکی از سنتهای موجود در میان دانشمندان بود. طبری، بیرونی، مسعودی... به عنوان "متفکران اجتماعی اسلام" از چهرههای شاخص این سنت بودند که با ابنخلدون به اوج خود رسید و هم میتوان گفت که به نوعی با رکود تمدن اسلامی متوقف ماند. پس از وی، در کشورهای اسلامی در عینحال که سنت فلسفی تداوم یافت (۱) و ما به فیلسوفان بزرگی بر میخوریم، اما سنت خلدونی ادامه پیدا نکرد. اثر ابنخلدون، مقدمه، مناقشهآمیز شد و در دورهای توسط شرقشناسان برای فعال کردن جنگ قومی میان اعراب و مغربیها مورد استفاده قرار گرفت.
دوره دوم، دوره تأسیس علوم انسانی در غرب، مصادف با حضور استعمار در کشورهای اسلامی بود. شرقشناسان در خدمت غربی که در چهره استعمارگر ظهور یافته بود، نقش مهمی در معرفی علوم انسانی به مستعمرات ایفا کردند و نهادهای آموزشی جدید در برابر حوزههای قدیم، مراکز آموزش علوم جدید شدند. از این دوره، در کشورهای اسلامی، دو گرایش شکل گرفت: نخست گرایشی که با استقبال از علوم انسانی جدید، به تحصیل و آموزش آن پرداخت و سپس گرایشی که علوم انسانی را به عنوان علوم غرب استعمارگر قلمداد کرده و آن را مشکوک و نامطمئن ارزیابی میکرد. از نظر این گرایش که از اقبال بیشتری برخوردار بود، علوم اجتماعی، علومی در خدمت استعمار بود که مطالعات مستعمرات را جهت پیگیری آگاهانهتر سیاستهای خود دنبال میکرد و در نتیجه، این علوم از نظر ایشان خنثی و غیر جانبدار نبود. پیوند علوم انسانی با غرب را، که در چهره استعمارگر ظاهر شده بود، میتوان اولین مانع جهت استقرار این علوم در کشورهای اسلامی قلمداد کرد.
عامل دیگری که پذیرش این علوم را در کشورهای اسلامی با مقاومت روبرو کرد، دین بود. تا مدتها تصویر حاکم بر روابط میان دین و علوم انسانی تصویر قانون سه مرحلهای اگوست کنت بود. بر اساس این قانون، بشریت از سه مرحله عبور کرده است: الهیاتی، متافیزیک، و پوزیتیو. مرحله نخست با دوران کودکی، مرحله بعدی با جوانی، و کمال جامعه بشری با تحقق عصر پوزیتیو آغاز میشود. در نتیجه، گسترش علوم مستلزم عرفی شدن دانش و سپری کردن عصر الهیاتی و متافیزیکی است و ظهور علوم پوزیتیو آغاز دورهای است که باورها و نهادهای دینی اهمیت اجتماعی خود را از دست دادهاند و علم تجربی به عنوان تنها مرجع معرفتی جانشین آن شده است.
با این تصویر، طبیعی بود که نهاد دین نسبت به علوم انسانی جدید که در یک روایت، به عنوان جانشین دین مطرح شده بود، مشکوک و بدگمان باشد (۲). قانون سه مرحله کنت با افسانهای، انتزاعی و اثباتپذیر دیدن ادوار تاریخی معرفت بشری، در عینحال که در میان علمای علوم انسانی مورد پرسش قرار گرفت، اما ملازمت منطقی و تاریخی این "علوم" با وقوع مدرنیته در غرب و "روند خردپذیرسازی[1] "، "جهانیسازی"[2] و "بشریسازی[3]" آن، همچنان برای ادیان مجادلهانگیز بود. در نتیجه، علوم اجتماعی در کشورهای اسلامی از طرفی با چهره غرب استعمارگر و از سویی با دانش غربی سکولار پیوند خورد و ورودش به این کشورها با ظن و شک همراه شد.
مرحله سوم، از سالهای ۷۰میلادی آغاز میشود. از این دوره رویکرد غالب، تملک علوم انسانی و "بومی[4]"و "زمینهمند کردن"[5] این علوم بود. از طرفی مستعمرات پیشین نمیخواستند صرفاً به دلایل سیاسی خود را از معرفتی که علوم انسانی تولید میکند محروم کنند، این موضع مسلمانانی بود که در آمریکا و اروپا تحصیل میکردند و بر اهمیت علوم اجتماعی و تقویت آن در حوزه کشورهای اسلامی تکیه میکردند (۳). از طرف دیگر، ضرورت داشت تا این علوم را از منشأ تاریخیاش که همان غرب استعمارگر بود، جدا کرد و بر جنبه فراملیتی آن تأکید نمود.
این موضع، به دنبال پیروزی جنبشهای رهاییبخش سیاسی که حال خواستار رهاییبخشی فرهنگی از علم استعمار نیز بودند، تقویت شد و به ایجاد دو گرایش انجامید. نخست گرایشی که بر زمینهمند کردن علوم انسانی در موقعیتهای متفاوت از شرایط تکوینشان، بر استعمارزدایی و چند زبانه شدن[6]این علوم تاکید میکرد و سپس گرایشی که مشخصاً با برجسته کردن "دانش سکولار" علوم انسانی، سیاست تصحیح و تکمیل آن را پی گرفته بود. اولین گرایش در مواضع جریاناتی چون "پسا استعمارگرایی[7]"و "مطالعات فرودستان[8]" بارز بود و دومین گرایش، در سیاستهای اسلامیسازی که در برخی از کشورهای اسلامی پیگیری میشد.
با حضور جریانات اسلامگرا در عرصه سیاسی و مشخصاً پس از انقلاب در ایران و سیاست انقلاب فرهنگی، طرح اسلامی کردن علوم که از سالهای ۶۰میلادی با کنفرانس مکه مطرح شده بود، به مرحله سیاستگذاری علمی کشور رسید و به تأسیس نهادهایی انجامید که هدف خود را ساخت "علوم اجتماعی اسلامی" قرار دادند. در این شرایط، علوم انسانی در نهادهای آموزشی حفظ شد، اما همواره در معرض سیاستگذاریهایی بود که خواستار اسلامی کردن این علوم بودند. (العطاس، ۱۹۹۵)
این دوره با تحول موقعیت اسلام در کشورهای اروپایی همزمان است. تحولی که اسلام را دیگر نه صرفاً به عنوان یک دین، یک ایدئولوژی، یک نیروی سیاسی، بلکه خصوصاً به یک واقعیت جامعهشناختی در کشورهای اروپایی بدل کرده است.
اسلام در علوم اجتماعی
موقعیت جدید اسلام از نیمه دوم قرن بیستم، اسلام را به یکی از سرفصلهای مطالعات علوم اجتماعی بدل کرده است. اسلام امروزه دیگر نه موضوع تحقیق شرقشناسان، مردمشناسان و دینشناسان بلکه یکی از مباحث مورد مطالعه اصحاب علوم اجتماعی است. ظهور اصطلاحاتی چون اسلامگرایی[9]، اسلامهراسی[10]، اسلامیسازی[11]، اسلامیت[12] و ... در ادبیات علوم اجتماعی، جهت تفکیک میان اسلام به مثابه یک دین از اسلام در اشکال جدید اجتماعی آن، طرح اسلامیسم در کنار فمینیسم، پست کلنیالیسم و ... به عنوان یکی از جریانات متأخر اجتماعی، ایجاد کرسی "مطالعات اسلامی[13]" در کنار "مطالعات زنان[14]" و "مطالعات فرهنگی[15]"در بسیاری از مراکز دانشگاهی اروپا و آمریکا و همچنین حجم روزافزون انتشارات، همایشات و مطالعات در این خصوص، نشانگر تغییر جایگاه اسلام از حاشیه به متن و موقعیت جدید آن در علوم اجتماعی است.
از نظر گوله، جامعهشناس فرانسوی «اسلام معاصر بر آینده جوامع ما و آینده علوم اجتماعی که به هم پیوند خوردهاند، تأثیر انکارناپذیری دارد. اگر مساله اسلام را بهمثابه "بازگشت امر دینی"، بهمثابه یک "معضل" اجتماعی یا حتی یک "ناسازگاری تمدنی" طرح کنیم، در هر حال چالشی برای علوم اجتماعی است». از نظر وی، جهانی شدن، حضور دین در حوزه عمومی و همچنین مساله جنسیت را میتوان به عنوان سه نمونه از مسائلی که در حال حاضر اسلام و علوم اجتماعی را به هم پیوند میزند، برشمرد. (نیلوفر گوله، ۲۰۰۷)
سه عامل در تحول این جایگاه نقش تعیینکننده داشتهاند: نخست حضور اسلام از نیمه دوم قرن بیستم به عنوان یک نیروی سیاسی، چه در شکل رادیکالیسم سیاسی و چه در اشکال حکومتی (ایران، افغانستان، عراق، ترکیه و ...)، سپس به عنوان یک مرجع هویتی در عصر جهانی شدن (مشخصاً در میان جوانان، زنان، مهاجران) و سرانجام به عنوان یکی از مهمترین دیاسپورا در آمریکا و اروپای شمالی که به ظهور پدیدههایی چون اسلام اروپایی[16]انجامیده است.
این جایگاه جدید از دو جنبه میتواند برای اسلام و هم برای علوم اجتماعی تعیینکننده باشد. علوم اجتماعی با مطالعه حیات اجتماعی مسلمانان و تفکیک میان "سنت" و "دین"، میتواند در ارائه تعریفی سلبی از اسلام مشارکت کند و آنچه را که مربوط به سنن قومی، ملی و منطقهای است و در طول تاریخ با دین درآمیخته، از آموزههای دین متمایز سازد. چنانچه طارق رمضان، چهره شاخص اسلام اروپایی، اشاره میکند: «میبایست از علوم اجتماعی (عرفی) اعاده حیثیت کرد تا بتوان تنوع و تفاوتهای فرهنگی موجود در کشورهای مسلمان را فهمید و اسلامیت آنها را به دلیل تفاوتشان با الگوی دینی و فرهنگی خود، مورد سوال قرار نداد». (طارق رمضان، ۲۰۰۸). از سویی حضور اسلام در کشورهای اروپایی نیز توانسته است به نوبه خود با طرح مسائل جدید، به تکثیر الگوهای مدرنیته و بازاندیشی به مفاهیم بنیانگذار آن بیانجامد. نقد لائیسیته پوزیتیو، تأمل در نسبت میان حوزه عمومی و حوزه خصوصی، جایگاه دین در مدرنیته، همزیستی هویتهای متکثر و ... نمونهای از این بازاندیشیها است.
در این موقعیت انتظار میرود که ایران در مطالعه واقعیت جامعهشناختی اسلام، نقش مهمی ایفا کند، در حالیکه در این سرفصل ایران در پایینترین سطح مشارکت جهانی قرار دارد و شاید بتوان گفت که مطالعات اجتماعی اسلام، ضعیفترین حلقه مطالعات اسلامی را در ایران تشکیل میدهند. از سه عاملی که در جلب توجه علوم اجتماعی به اسلام نقش داشتهاند، در ایران عامل سیاسی ـ اعتقادی تعیینکنندهتر است و برخلاف دو عامل دیگر (مرجع هویتی ـ دیاسپورا) بهعنوان یکی از مهمترین موانع "مطالعات جامعهشناختی اسلام" عمل میکند. رویکرد اعتقادی به اسلام (تعلق یا تضاد)، حساسیت نسبت به رویکرد برون دینی به دین و بیگانه خواندن علوم اجتماعی، اغلب مانع از آن بوده است که به واقعیت جامعهشناختی و تحولات تاریخی و اجتماعی اسلام توجه شود. فقدان جامعهشناسی اسلام به عنوان یک گرایش آموزشی و غیبت ایران در مطالعات بینالمللی در این باب از سویی و بیخبری از تحولات اجتماعی ـ فکری دیگر کشورهای اسلامی، نمونهای از غفلت جامعه علمی ایران و اصحاب علوم اجتماعی نسبت به واقعیت اجتماعی اسلام در حال حاضر است.
پاورقی:
۱. ابنرشد را آخرین فیلسوف اسلام نامیدهاند، در عینحال در ایران میتوان این تبار را تا ملاصدرا پی گرفت.
۲. یکی از نمونههای بارز این تنش، موضعگیری نهاد دین در برابر تئوریهای پولی ژنیسم یا متکثر بودن سرمنشأ انسان (در برابر مونوژنیسم یا سرمنشأ واحد بشر بنابر آموزه ادیان ابراهیمی) بود که همچنان مسألهبرانگیز است.
۳. بهعنوان نمونه میتوان به گفتاری از مقتدرخان، استاد علوم سیاسی کالژ میشیگان و یکی از چهرههای مسلمان آمریکا اشاره کرد: «یکی ازحوزههایی که مسلمان از آن غفلت کردهاند، حوزه علوم اجتماعی است. علوم اجتماعی برخلاف علوم اسلامی که دارای پارادایم تجویزی است، جهتگیریای تجربی دارند و موضوع مطالعهشان واقعیت تجربی جامعه است. برخی از کشورها مانند هند، چین، و ژاپن، در جهت بهکارگیری علوم انسانی و بومی کردن آن قدم برداشتهاند، در حالیکه کشورهای مسلمان همچنان درگیر جزئیات فقهی هستند، که دویست سال است تحول پیدا نکرده است. در نتیجه، ضرورت دارد که علوم اجتماعی که معطوف به شناخت واقعیت عینی جوامع است، در این کشورها گسترش یابد. جامعه اسلامی به بینشی نو و جهتگیریای نو محتاج است» (مقتدرخان، ۲۰۰۴
موقعیت جدید اسلام از نیمه دوم قرن بیستم، اسلام را به یکی از سرفصلهای مطالعات علوم اجتماعی بدل کرده است. اسلام امروزه دیگر نه موضوع تحقیق شرقشناسان، مردمشناسان و دینشناسان بلکه یکی از مباحث مورد مطالعه اصحاب علوم اجتماعی است. ظهور اصطلاحاتی چون اسلامگرایی[9]، اسلامهراسی[10]، اسلامیسازی[11]، اسلامیت[12] و ... در ادبیات علوم اجتماعی، جهت تفکیک میان اسلام به مثابه یک دین از اسلام در اشکال جدید اجتماعی آن، طرح اسلامیسم در کنار فمینیسم، پست کلنیالیسم و ... به عنوان یکی از جریانات متأخر اجتماعی، ایجاد کرسی "مطالعات اسلامی[13]" در کنار "مطالعات زنان[14]" و "مطالعات فرهنگی[15]"در بسیاری از مراکز دانشگاهی اروپا و آمریکا و همچنین حجم روزافزون انتشارات، همایشات و مطالعات در این خصوص، نشانگر تغییر جایگاه اسلام از حاشیه به متن و موقعیت جدید آن در علوم اجتماعی است.
از نظر گوله، جامعهشناس فرانسوی «اسلام معاصر بر آینده جوامع ما و آینده علوم اجتماعی که به هم پیوند خوردهاند، تأثیر انکارناپذیری دارد. اگر مساله اسلام را بهمثابه "بازگشت امر دینی"، بهمثابه یک "معضل" اجتماعی یا حتی یک "ناسازگاری تمدنی" طرح کنیم، در هر حال چالشی برای علوم اجتماعی است». از نظر وی، جهانی شدن، حضور دین در حوزه عمومی و همچنین مساله جنسیت را میتوان به عنوان سه نمونه از مسائلی که در حال حاضر اسلام و علوم اجتماعی را به هم پیوند میزند، برشمرد. (نیلوفر گوله، ۲۰۰۷)
سه عامل در تحول این جایگاه نقش تعیینکننده داشتهاند: نخست حضور اسلام از نیمه دوم قرن بیستم به عنوان یک نیروی سیاسی، چه در شکل رادیکالیسم سیاسی و چه در اشکال حکومتی (ایران، افغانستان، عراق، ترکیه و ...)، سپس به عنوان یک مرجع هویتی در عصر جهانی شدن (مشخصاً در میان جوانان، زنان، مهاجران) و سرانجام به عنوان یکی از مهمترین دیاسپورا در آمریکا و اروپای شمالی که به ظهور پدیدههایی چون اسلام اروپایی[16]انجامیده است.
این جایگاه جدید از دو جنبه میتواند برای اسلام و هم برای علوم اجتماعی تعیینکننده باشد. علوم اجتماعی با مطالعه حیات اجتماعی مسلمانان و تفکیک میان "سنت" و "دین"، میتواند در ارائه تعریفی سلبی از اسلام مشارکت کند و آنچه را که مربوط به سنن قومی، ملی و منطقهای است و در طول تاریخ با دین درآمیخته، از آموزههای دین متمایز سازد. چنانچه طارق رمضان، چهره شاخص اسلام اروپایی، اشاره میکند: «میبایست از علوم اجتماعی (عرفی) اعاده حیثیت کرد تا بتوان تنوع و تفاوتهای فرهنگی موجود در کشورهای مسلمان را فهمید و اسلامیت آنها را به دلیل تفاوتشان با الگوی دینی و فرهنگی خود، مورد سوال قرار نداد». (طارق رمضان، ۲۰۰۸). از سویی حضور اسلام در کشورهای اروپایی نیز توانسته است به نوبه خود با طرح مسائل جدید، به تکثیر الگوهای مدرنیته و بازاندیشی به مفاهیم بنیانگذار آن بیانجامد. نقد لائیسیته پوزیتیو، تأمل در نسبت میان حوزه عمومی و حوزه خصوصی، جایگاه دین در مدرنیته، همزیستی هویتهای متکثر و ... نمونهای از این بازاندیشیها است.
در این موقعیت انتظار میرود که ایران در مطالعه واقعیت جامعهشناختی اسلام، نقش مهمی ایفا کند، در حالیکه در این سرفصل ایران در پایینترین سطح مشارکت جهانی قرار دارد و شاید بتوان گفت که مطالعات اجتماعی اسلام، ضعیفترین حلقه مطالعات اسلامی را در ایران تشکیل میدهند. از سه عاملی که در جلب توجه علوم اجتماعی به اسلام نقش داشتهاند، در ایران عامل سیاسی ـ اعتقادی تعیینکنندهتر است و برخلاف دو عامل دیگر (مرجع هویتی ـ دیاسپورا) بهعنوان یکی از مهمترین موانع "مطالعات جامعهشناختی اسلام" عمل میکند. رویکرد اعتقادی به اسلام (تعلق یا تضاد)، حساسیت نسبت به رویکرد برون دینی به دین و بیگانه خواندن علوم اجتماعی، اغلب مانع از آن بوده است که به واقعیت جامعهشناختی و تحولات تاریخی و اجتماعی اسلام توجه شود. فقدان جامعهشناسی اسلام به عنوان یک گرایش آموزشی و غیبت ایران در مطالعات بینالمللی در این باب از سویی و بیخبری از تحولات اجتماعی ـ فکری دیگر کشورهای اسلامی، نمونهای از غفلت جامعه علمی ایران و اصحاب علوم اجتماعی نسبت به واقعیت اجتماعی اسلام در حال حاضر است.
پاورقی:
۱. ابنرشد را آخرین فیلسوف اسلام نامیدهاند، در عینحال در ایران میتوان این تبار را تا ملاصدرا پی گرفت.
۲. یکی از نمونههای بارز این تنش، موضعگیری نهاد دین در برابر تئوریهای پولی ژنیسم یا متکثر بودن سرمنشأ انسان (در برابر مونوژنیسم یا سرمنشأ واحد بشر بنابر آموزه ادیان ابراهیمی) بود که همچنان مسألهبرانگیز است.
۳. بهعنوان نمونه میتوان به گفتاری از مقتدرخان، استاد علوم سیاسی کالژ میشیگان و یکی از چهرههای مسلمان آمریکا اشاره کرد: «یکی ازحوزههایی که مسلمان از آن غفلت کردهاند، حوزه علوم اجتماعی است. علوم اجتماعی برخلاف علوم اسلامی که دارای پارادایم تجویزی است، جهتگیریای تجربی دارند و موضوع مطالعهشان واقعیت تجربی جامعه است. برخی از کشورها مانند هند، چین، و ژاپن، در جهت بهکارگیری علوم انسانی و بومی کردن آن قدم برداشتهاند، در حالیکه کشورهای مسلمان همچنان درگیر جزئیات فقهی هستند، که دویست سال است تحول پیدا نکرده است. در نتیجه، ضرورت دارد که علوم اجتماعی که معطوف به شناخت واقعیت عینی جوامع است، در این کشورها گسترش یابد. جامعه اسلامی به بینشی نو و جهتگیریای نو محتاج است» (مقتدرخان، ۲۰۰۴
کتابشناسی
- Göle Nilüfer. 2006. L’Islam a la rencontre des sciences sociales, Les Sciences Sociales en mutation, sous la direction de M. Wieviorka, Auxerre, Editions Sciences Humaines-Ramadan Tariq. 2008. L'Islam et les sciences sociales: quelles perspectives? Compte rendu de Mohamed Es Sbai.Oujada.
- Alatas Syed Farid.
1995. The sacralization of the social sciences : a critique of an emerging theme in academic discourse Archives de sciences sociales des religions (Arch. sci. soc. relig.), vol. 91, pp. 89-111
- Muqtedar Khan. 2004. Le rôle des chercheurs en sciences sociales dans les sociétés musulmanes. Islamic Horizon .USA.
- مطهری مرتضی. ۱۳۶۹. آشنایی با علوم اسلامی. انتشارات صدرا. تهران.
- کرمر جوئل فرهنگی در عهد آل بویه: انسانگرایی در عصر رنسانس اسلامی، ترجمه محمد سعید. حنایی کاشانی. مرکز نشر دانشگاهی. تهران. ل. ۱۳۷۵. احیای
[1] Rationalisation
[2] Mondialisation
[3] Humanisation
[4] Indigénisation
[5] Contextualisation
[6] Plurilinguisme
[7] Post colonialisme)
[8] Subalternes Studies
[9]Islamisme
[10]Islamo phobie
[11]Islamisation
[12]Islamicité
[13]Islamic Studies
[14]Feminist Studies
[15]Culture Studies
[16]Eurislam