27 ابان 1394
عنوان این جلسه را «گرایشات جدید در علوم اجتماعی معاصر» پیشنهاد کردم. دکتر مرشدی از
روی ادب پذیرفتند اما اشاره کردند که که " این عنوان بسیار تخصصی است،
بهتر نیست عنوان عمومی تری انتخاب کنید تا مخاطب های بیشتری را جلب کنید؟".
این گفت و گو میان من و ایشان، موضوع
پیشنهادی بحث امروز من است. پرسش این است: چرا جامعه شناسی و گرایشات
جدیدش، عمومیت ندارد؟ چرا دعوت به شناخت جامعه، جماعت را جلب نمیکند؟ چرا برای
شناخت جامعه که موضوع بحث روزمرهی مردم است، ضرورتی به رجوع به جامعهشناس احساس
نمیکنیم؟ چرا جامعهشناسی برای شناخت جامعه از مرجعیت برخوردار نیست؟ دوستی میگفت معیار را این بگیریم که اگر یک روز جامعهشناسان
یا اصحاب علومانسانی در جامعه نباشند چه اتفاقی میافتد؟ و مقایسه کنید با حالتی
که اگر یک روز پزشکان در جامعه نباشند یا حتی اگر یک روز رفتگران نباشند. از این
بحث میخواست نتیجه بگیرد که اصولاً جامعهشناسی و اصولا علوم انسانی اجتنابناپذیر
نیستند.
این پرسشها، در دوره های
مختلف تاریخ جامعه شناسی به تناوب مطرح میشد. در تاریخ معاصر اروپا، یکی از دورههایی
که جامعهشناسی در مظان اتهام قرار گرفت در مه 68 و جنبش دانشجویی بود. دانشجویان
میپرسیدند، چرا جامعه شناسی نمیتواند تحولات فرهنگی و اجتماعی را پیشبینی کند؟
از تحلیل آنها ناتوان است؟ از مداخله در آن سرباز میزند؟ پس جامعهشناسی به چه کار میآید؟ آیا می توان
از بحران جامعهشناسی نام برد؟ مرتون اشاره می کند که انگار جامعهشناسی در همهی
دورههای خود در بحران بوده است و هر جامعهشناس دورهای که در آن زندگی میکند را
دوره ی تعیین کننده میداند.
در میان این نقدها که
ادبیات مفصل و پر دامنه ای را به خود اختصاص داده اند، من صرفا به چند مورد اشاره می کنم که جامعه شناسی رایج را
مورد پرسش قرار میدهد: نخست تخصصی شدن مفرط. نسل اول جامعه شناسان برای مشروعیت
بخشی به رشته ی خود، بر خودویژگی امر اجتماعی و بر جریانات جمعی که به تعبیرشان
"نیروهایی به همان اندازه واقعی اند که نیروهای کیهانی" تاکید کردند. از
کنت تا دورکیم، الگوی ساخت علمی این رشته، الگوی علوم طبیعی بود و تلاش بر این بود
که از دانش جامعه شناسی، علمی تجربی ساخته شود. علمی مبتنی بر مشاهده، دسته بندی و
کشف قوانین و روابط علی که با پارادایم
آنچه که به تعبیر اگوست کنت «پوزیتیویسم» خوانده می شد، شاخص می شود. اما به نظر
می رسید که این علم به تدریج در بسط و گسترش نهادی خود چنان تخصصی شده است که گاه
از درک کلیت جامعه عاجز می شود. علمی ناتوان از ارائه ی درکی کلی و عمومی از
جامعه. نمونه ی از این تخصصی شدن مفرط را می توان از تعداد بخش های انجمن جامعه
شناسی بین المللی که به چهل و سه بخش تقسیم شده است، دریافت. گاه فکر میکنم گروههای سیاسی، تحلیل کلّیتری
از جامعهی ایران دارند تا دپارتمانهای علوم اجتماعی. در دورهی مبارزات انقلابی،
همه ی سازمانهای سیاسی یک تحلیل کلّی از جامعه ارائه میدادند و بر اساس آن تحلیل روش مبارزاتی خود را انتخاب می کردند.
امّا امروز وقتی به سراغ اصحاب علوم اجتماعی میرویم و مثلا می پرسیم: «تحلیل شما
از طبقات اجتماعی در ایران چیست؟» اغلب با
این پاسخ روبرو می شویم که مثلا من فقط متخصّص حوزه ی آسیب های اجتماعی، خانواده و زنان
هستم، از طبقات اجتماعی اطلاعی ندارم. یا در موردی با من تماس گرفتند و پرسیدند تحلیل
شما از پدیده ی همسرکشی در ایران چیست؟ گفتم: ببخشید بنده فقط در حوزه ی دین و
هنر کار می کنم و تحلیلی از همسرکشی ندارم. حتی وقتی از سنجش دینداری در ایران
پرسیدند، دوستی می گفت که من فقط در حوزه ی نظری دین کار می کنم و مباحث سنجشهای
دینداری در حوزه ی کار من نیست. این تخصّصی شدن مفرط جامعه شناسی که برخی آن را
مثبت ارزیابی میکنند و نشانگر بلوغ این علم می شناسند، انگار به ضرر جامعه شد چرا
که جامعهشناسان را از ارائهی یک تحلیل کلّی نسبت به جامعه ناتوان کرد.
دومین نقد
معطوف به نظری شدن مفرط جامعهشناسی به ضرر جامعه شناسی به مثابه ی علم اجتماعی بود.
جامعه شناسی علمی بود که فیلسوفان بنیانگذاری کردند. اغلب کلاسیک های جامعه شناسی
از کنت، دورکیم، موس، هالبواکس و بوردیو ... فیلسوف بوده اند و با داشتن عالی ترین
مدارج فلسفه، به تاسیس این علم پرداختند. این رشته در آغاز تاسیس خود مرزبندی جدی
با فلسفه کرد و بر علمی بودن و تجربی بودن جامعه شناسی تاکید داشت. اما دلایل مختلف از جمله فرایند بازاندیشی به خود (که
آرون در 18 درس جامعه ی صنعتی مطرح کرد)، تبعات مه 68، کشف «ناخوداگاه» در روانشناسی و فلسفه که نشان
داد عقل برای شناخت مَن فردی و مَن اجتماعی هم کافی نیست - این جملهی فروید است و
با این جمله آشناییم که "من" حتی ارباب خانهی خود هم نیست، من حتی
خودم را هم نمیتوانم بشناسم چه برسد جامعه را- این ضرورت را بوجود آورد که بجز امر مادی و امر
شیئیت یافته به وجوه دیگری از امر انسانی و اجتماعی نیز توجه کنیم. تشخیص این ضرورت
و استقبالی که در حوزه ی مطالعات اجتماعی
از آن شد، به چرخشی در جامعه شناسی انجامید که پاتریک تاکوسل از آن تحت عنوان "چرخش
تفسیری" و"پسا تجربی" یاد می کند. گرایشی به تحلیل مسائل اجتماعی
از منظر باورها، تصورات، نمادها و احساسات بوجود آمد و رویکردهای چند رشته ای را
تقویت کرد. گرایشاتی که جامعه شناسی را از علمی تجربی به سمت فلسفه و الهیات سوق
میداد. تا آنجا که برخی پرسیدند، آیا جامعهشناسی به علم تفسیر جامعه بدل شده است؟
اگر آری پس می توان پرسید فرق آن با فلسفه چیست و نقش تغییر در اینجا کجاست؟
جامعه
شناسی به عنوان علم اجتماع، همواره دغدغه ی نه تنها تفسیر بلکه تغییر جامعه را نیز
در خود داشت و مساله ی تغییر و اصلاح
اجتماعی از دغدغه های بنیانگذار جامعه شناسی بوده است. جامعه شناسی در
آغاز، علم اصلاح اجتماعی بود. وقتی اگوست کنت در درس چهل و هفتم از «درس های فلسفه
ی پوزیتیویسم» در 1839، از اصطلاح «جامعه شناسی» به جای فیزیک اجتماعی صحبت می کند
از علمی حرف می زند که علم سازمانده جامعه است و باید بر توضیح ابژکتیو امر
اجتماعی مبتنی باشد. هدف، ادغام دانش علمی آن دوره در برنامه ای بود که بتواند
تحول صنعتی غرب را همراهی کند. از نظر کنت نخبگان باید به ابزار مفهومی و روشی
متناسب با ماموریت اصلاح صلح طلبانه ی انسانیت مجهز شوند. مارکس نیز از دوگانه ی
"تفسیر و تغییر" سخن گفت. درکار
وبر نیز به تنش میان نقش "دانشمند و سیاستمدار" برمی خوریم. دورکیم به
نوبه خود اشاره می کند که "اگر پژوهش های ما سود عملی نداشته باشند، یک دقیقه
هم نباید صرفش کرد". اما در جامعه شناسی معاصر می بینیم که مسائل اجتماعی چون
فقر و استثمار و بی عدالتی (که قاعدتا می
بایست نیروهای اجتماعی موجود را درگیر کند، نه نیروهای اجتماعی که جریانات فکری را
بسیج میکند و به یک مبارزه ی نظری علیه ی نظریات دیگر بدل می شود .این جامعه شناسی
که درگیر جزئیات تجربی نمی شود، روز به روز تفسیری تر می شود و به تعبیری «نقد اجتماعی» را (که قاعدتا نیروهای کارگری می
بایست پیش برند) به «نقد زیباشناختی روشنفکری» تبدیل می کرد. جامعه شناسی که خارج
از محیط مانوس خود نمی توانست حرف بزند.
با اقشار اجتماعی بی رابطه بود و خارج از
محیط دانشگاهی با کدهای دیسکور وی آشنایی
وجود ندارد.
به این
ترتیب به تعبیر سی رایت میلز، دو تیپ شکل گرفتند: «هیپرآمپیریست» و «سوپر
انتلکتوئل». اینها جامعه شناسی را نمایندگی می کردند. در حلقه ی بسته ی اکادمیک
خود گفت و گو می کردند. به هم پاسخ می داند، هم را نقد می کردند و در همین محدوده
جریان سازی می کردند. به این ترتیب ما با یک مونولوگ جامعه شناختی روبرو شدیم.
گسسته از مردم. مردم مهمترین حلقه ای بود که از زنجیره ی سنت جامعه شناختی، گسست و
به عنوان فرودستان فکری و محرومان فرهنگی، کنار گذاشته شد. مفهوم مردم که با
انفلاب ها و ظهور دمکراسی ها در ادبیات روشنفکری رایج شده بود، تدریجا اهمیت خود
را از دست داد. از طرفی مفاهیمی چون طبقه، قشر،... کلیت مردم را به پرسش کشیدند و
از سوی دیگر با ظهور ناسیونالیسم ها و جنبش های ملی گرایانه، ملیت و ملی گرایی را
به عنوان اصطلاحات بدیل مطرح کردند. مفهوم و واژه ی مردم به کنار رفت و با تجربه ی پوپولیسم و توده
ای سازی در صنعت فرهنگی، به کل بار منفی یافت و مردم گرایی با دماگوژی و عوام
فریبی مترادف شد.
با گذار
از الگوی پوزیتیویستی و چرخش تفسیری، ما در شرایطی قرار گرفتیم که جامعهشناسان آن
را مجددا شرایط بحرانی تلقّی کردند. چرا بحرانی؟ از آن رو که جامعهشناسیای شکل
گرفته بود که در آن نیروهای اجتماعی دیگر نقش جدی نداشتند، جامعهشناسیای شکل
گرفته بود بیش از پیش بروکراتیزه و تخصّصی شده. جامعهشناسان، از نظر کمّی و از
نظر نهادی افزایش پیدا کرده بودند و یک اجتماع مستقل به وجود آورده بودند اما این
اجتماع خودمختار علمی به شکل گیری یک مونولوگ جامعهشناختی منجر شده بود. انگار
جامعهشناسان در اجتماع بسته خود، با خود گفتگو میکنند، به یکدیگر جواب میدهند،
نقدهای یکدیگر را نقد می کنند و موضوع تحلیل قرار می دهند. در این جامعهشناسی،
نیروهای اجتماعی نقشی نداشتند، حضوری نداشتند. تنها به عنوان موضوع مورد مطالعه،
مورد تحلیل قرار می گرفتند. به نظر میرسید جامعهشناسی معاصر از سنّت کلاسیکها
فاصله گرفته است. مارکس، وبر، دورکیم، بوردیو، جدا از نقش علمی خود، در متن جامعه
حضور اجتماعی، روشنفکرانه و حتی در مواردی نقشی مبارزاتی نیز داشتند. دورکیم
مستقیماً در پروندهی لائیسیته فرانسه، وِبِر در تحوّل سیاسی آلمان و مارکس نیز
در تغییر نقشه ی سیاسی جهان نقش فعالی داشتند. اما به نظر می رسید جامعه شناسی
معاصر دیگر اصلاح اجتماعی را به نفع تفسیر آن رها کرده است. نقد را رها کرده،
طبقات مردمی را رها کرده، مردم
عادی را به عنوان فرودستان فکری و نیروی خطرناک غیر عقلانی نقد کرده و به سلطه ی سیاسی و مالی بازار واگذاشته است.
حال به
شرایط امروز برمی گردم. امروز ما در جامعه شناسی معاصر با گرایش مجددی به سمت
مردم، پوبلیک و مخاطبان و همچنین گرایش مجددی به سمت مداخله، تغییر و رهاییبخشی
رو به روییم. مردم به نحوی در جامعه شناسی معاصر احقاق حقوق می کنند. حقوق از دست
رفته ی خود را باز می یابند. به نظر می رسد در جامعه شناسی معاصر، گرایش به حضور بیشتر، نزدیکی به جامعه، نقد اجتماعی و مداخله جهت تفییر نظم موجود تقویت
می شود.
در اینجا
من برای اثبات مدعای خود، به سه جریان در
جامعه شناسی معاصر اشاره می کنم. جریاناتی که کم و بیش شناخته شده اند یا دارند
شناخته می شوند. جریاناتی که یا وجود داشته اند اما دوباره
رونق می یابند یا به نفع نقد
اجتماعی مورد تجدید نظر قرار گرفته اند، یا به عنوان گرایشی جدید، ابداع شده اند.
جریاناتی بی ربط به هم اما می توان گفت که هر سه به نوعی از امر نزدیک، گشایش به
سمت جامعه و مداخله ی جامعه شناختی دفاع میکنند و از این رو به نظر من با سنت
کلاسیک های جامعه شناسی نزدیکترند. این سه
جریان ربطی به هم ندارند اما کم و بیش از
یک روح واحد، گرایش واحد یا از جهت واحدی
پیروی میکنند. یکی از این جریانات، جریان قدیمی در جامعهشناسی است که بهروز
شده است و رونق پیدا کرده است و مورد ارزیابی جدید قرار گرفته است، یکی از این
جریانات به نحوی در سنّت خود تجدید نظر کرده است و آن را تکمیل یا اصلاح کرده است
و سوّمی هم یک جریانی است که حداقل از نظر نام و از نظر اسمی که به آن داده میشود،
ابداع شده است. دلیل انتخاب این سه جریان به عنوان گرایشات جدید در علوم اجتماعی
اولا از نظر نزدیکی مفاهیم مرکزی آنهاست و در ثانی به این دلیل است که این سه جریان
در ایران بیشتر شناخته شده است.
نخست، «جامعه
شناسی کلینیک» که از رابطه ی نزدیک و مداخله گر جامعه شناس در جامعه دفاع میکند -در واکنش به گسست با زندگی- جامعه
شناسی کریتیک پراگماتیک. که از بازسازی نقد اجتماعی دفاع میکند در گسست با نظری
شدن مفرط. و جامعه شناسی پوبلیک که در فارسی مردم مدار ترجمه شده است در واکنش به
تخصصی شدن. در اینجا تلاش می کنم معرفی
کوتاهی از هر کدام داشته باشم.
جامعه
شناسی کلینیک یکی از گرایشات قدیم جامعه شناسی است که در جامعه شناسی امروز دوباره
مطرح و برجسته شده است. این واحد تحت عنوان جامعه شناسی بالینی هم اکنون در
دانشگاه های ما تدریس میشود و نزدیک به آن چیزی است که به آن روانشناسی اجتماعی
میگوییم. در اینجا من به سنّت فرانسوی این جریان اشاره میکنم که از دههی 1990
میلادی دوباره مطرح شد و با برگزاری همایشهایی مجددا رونق گرفت. سابقه ی این
گرایش در جامعه شناسی به گابریل تارد و به دورکیم متاخر برمی گردد و امروز، در
دوره ای که تفرّد اهمیت یافته است، فردیت پیچیده شده و فرد آزاد در تناقض هایش و قطع
شده از توده ی مردم، از دسته بندی شدن های رایج سرباز می زند، داستان فردی او به اندازه ی داستان اجتماعی اهمیت مجددی
یافته می کند. و این دیدگاه مطرح شد که
داستان اجتماعی را نمیتوانیم بفهمیم مگر به مدد روایتهای فردی از زندگی. روایتهای فردی را باید در متن داستان اجتماعی
بنشانیم و با توجه به آن، جامعه را تحلیل کنیم. روش این جامعهشناسانان مداخله از
خلال زندگینامه های فردی است، مداخله برای
تغییر. این جامعهشناسان آگاهانه از کلمهی «کلینیک» استفاده میکنند چون انها را
فقط در دانشگاه پیدا نمیکنیم بلکه آنها در متن جامعه و ساختارهای اجتماعی ای که
در خدمت جامعه است، حضور تعیین کننده ای دارند. تلاش جامعهشناسی کلینیک این است
که به وجوه و تعیّنات اجتماعی که فیزیک و روح انسان را میسازد توجه کند، بار
روانی، روحی، عاطفی، فردی را در نظر بگیرد. در این جامعه شناسی بر داده های
روانشناختی به اندازه ی داده های اجتماعی توجه می شود. به همین دلیل است که زیمل
در این جامعه شناسی جایگاه ممتازی می یابد.
چون در زیمل، امر جزئی، قطعه های ناتمام و خرد اهمیت دارد و صورتبندی زندگی
نقش تعیین کننده ای ایفا می کند.
این
جامعه شناسی به نحوی در گفتگو با روانشناسی شکل می گیرد. ونسان دو گولژاک، یکی از نمایندگان این گرایش می گوید: فروید
فراموش کرد که اودیپ، شاه بوده است. یعنی به عقده ی ادیپ اشاره کرد اما جایگاه
اجتماعی ادیپ را از یاد برد. در این جامعه شناسی،
مرز جامعه شناسی و روانشناسی، بیرون و درون، واقعیت و بازنمایی و ابژکتیو
وسوبژکتیو مورد پرسش قرار می گیرد و بر
معنا سازی سوژه اجتماعی تکیه می شود. از نظر آنها، پدیده های اجتماعی نمی توانند در تمامیت خود
فهم شوند جز با توجه به اینکه افراد چگونه این تعینات را زندگی کرده، بازتولید یا
تصویرشان می کنند. نزدیکی به واقعیت، گوش سپردن به سوژه و عواطفش، توجه به پدیده
های اجتماعی در بعد عقلانی، تخیلی، غریزی و سمبولیک، در متن سوبژکتیویته و ابژکتیویته،
در دیالکتیک میان عقلانیت و غیر عقلانیت، ساختار و کنشگر، تحلیل اجتماعی و
روانشناختی از شاخصه های این گرایش در جامعه شناسی است. این جامعه شناسی با ظهور سوژه در عصر جدید
اهمیت یافت و روش خود را "مداخله گر" نامید. این جامعهشناسان، مداخلهگر
هستند؛ به تغییر پس از تفسیر میاندیشند و آن را جدّی میگیرند. در تغییر واقعیّت
و نظمی که مورد انتقاد آنها است مداخله میکنند. جامعهشناسی کلینیک موضوعات
جدیدی را وارد جامعهشناسی کرده است، موضوعاتی که تا قبل از آن جامعهشناسان به آن
نمیپرداختند و آنها را جزء روانشناسی ارزیابی میکردند. یکی از این موضوعات،
«رنج» بود. رنج مفهومی بود که جامعهشناسی به آن نمیپرداخت و بیشتر در حوزه ی
روانشناسی مطرح میشد. "شرم"، مفهوم دیگری بود که در جامعه شناسی کلینیک
مورد مطالعه قرار گرفت. منظور از شرم، شرمی است که مثلاً از گفتن این که من فقیر
هستم، محروم هستم یا به طبقات محروم جامعه تعلق دارم، به فرد دست میدهد. از نظر
جامعه شناسات کلینیک، زمانی که فقر را میسنجیم باید «شرم از فقر» را نیز مورد
تحلیل قرار دهیم و اصولا بار روانی پدیدهی اجتماعی را نیز می بایست در نظر بگیریم.
با خوانش این دو عامل به صورت همزمان است که ما میتوانیم مداخله کنیم و آن را
تغییر دهیم.
دوّمین
جریان، جریانی است که اصلاحی است و قرائت جدیدی از سنّتی که به عنوان «سنّت کریتیک»
یا «سنّت انتقادی» شناخته میشود، ارائه داده است. این جریان که از دهه هشتاد
شناخته شد، به عنوان سنت کریتیک- پراگماتیک شناخته می شود و بر بازگشت نقد اجتماعی
و پیوند نقد با نیروهای اجتماعی، تاکید
دارد. رویکردی که میکوشد بر توانمندی عاملان اجتماعی برای انطباق خود با موقعیت
های مختلف زندکی اجتماعی اشاره کند و به نحوی در برابر دترمینیسم موجود در این
جریان واکنش نشان دهد و به تعبیر خودشان از «جامعه شناسی انتقادی» به سمت «جامعه
شناسی انتقاد»، سیر می کند. بر همین مبنا، برخی از «چرخش پراگماتیک» در جامعه
شناسی نام می برند. سنّت انتقادی یکی از سنّتهای شناخته شدهی جامعهشناسی است و
ریشهی آن در میان کلاسیکها به مارکس بر میگردد و بیشتر با مکتب فرانکفورت
شناخته می شود. در فرانسه این سنت با نام پیر بوردیو، به عنوان جامعهشناس
انتقادی، پیوند خورده است. جامعهشناسانی مانند لوک بولتانسکی، لوران تِونو، فیلیپ
کرکوف، ناتالی هینیک در همین سنّت فکر میکنند و آن را مورد نقد قرار میدهند و به
عنوان «جامعهشناسی انتقادی نقد» معرفی میکنند. از نظر آنها، اگر جامعهشناسی،
علمی انتقادی است، جامعه شناسی انتقادی نیز می تواند موضوع نقد قرار گیرد. در
نتیجه اینها کار خود را به عنوان «جامعهشناسی انتقادی نقد» شروع کردند.
بولتانسکی
و شیاپللو، در کتاب «روح جدید سرمایه داری»، بر رشد سرمایهداری و افول نقد
اجتماعی اشاره میکنند و نشان میدهند که اگر نیروی سرمایهداری شکل خالی و انعطاف
پذیری است به این علت است که بر خلاف اتوس وبری، خودش را از درون با نقد هایی که
به او شده است منطبق می سازد، آنها را هضم میکند و به این ترتیب بر آنها غلبه
میکند. بولتانسکی دو نقد را در برابر هم قرار می دهد. نقد اجتماعی (Critique social)
و نقد زیباشناختی.. (Critique esthetique).
اولی سرمایه داری را به عنوان کالایی کردن جهان نقد میکند در حالیکه نقد اجتماعی
منشعب از سوسیالیسم، سرمایه داری را سرچشمه ی نابربری و فقر میداند. نقد هنری
مبتنی است بر آزادی و خودمختاری و نقد
اجتماعی مبتنی است بر همبستگی و برابری. از نظر وی در مه 68 این دو نقد هر دو حاضر بود و دو گروه
دانشجویان و کارگران این دو نقد را نمایندگی می کردند. نقد هنری را هنرمندان به دانشجویان مه 68 منتقل
کردند و بعد روشنفکران رسانه ای آن را ادامه دادند. نقد اجتماعی را کارگران، طرد شدگان لیبرالیسم و اقشار فرودست اجتماعی
پیش بردند. از نظر بولتانسکی، نقد هنری را نخبگان فرهنگی پیش می برند، کسانی که
زندگی کارگری برای آنها معنایی ندارد و در ربط و پیوند با نیروهای اجتماعی نیستند.
این نقد الزاما برابریطلبانه نیست و حتی گاه تفاسیر اشرافی از آن میشود و با آرمان
هایی چون برابری و همبستگی که آرمانهای نقد
اجتماعی اند، بیگانه است. در نتیجه وارد
بازی لیبرالیسم میشود و حتی خطر آن را دارد که به نفع لیبرالیسم باشد و نقش اسب
تروای لیبرالیسم را ایفا میکند. فیلیپ کرکوف به نوبه ی خود می پرسد "نقد
اجتماعی کجا رفت؟" و بر منابع نقد اجتماعی رهائیبخش تاکید میکند. وی از «دیالکتیک
شناخت و کنش و پراکسیس»ی نام می برد که هدف خود را فرارفتن از نظم اجتماعی موجود
و مقاومت هایی جهت تغییر آن نام می برد و
می کوشد به نحوی اندیشه ی سلطه و اندیشه های رهابخشی را با هم پیش ببرد.
دستهبندی
کردن، از زمان ظهور این رشته وجود داشته است. وجود کسانی که تاریخ و تحولات این
میدان را رصد میکنند، جامعه شناسان، مورخان، منتقدان، اصحاب مطبوعات و ... مشغول
ارائهی دستهبندیهای مختلفی بودهاند. میل به تخصصی شدن دانش ها و مواردی مانند
آن موجب نامگذاری های بسیاری شده است که متمایز کننده اند و موجب این تصور می شوند
که انواع بسیاری از گرایشات وجود دارد. این "تصور انواع" اما، (اگر حتی
آن را توهم انواع ننامیم)، گولزنک است. شباهت ها را می پوشاند و نسبتها را مخدوش
می سازد. من به این دستهبندی ها چندان اعتقادی ندارم. از ابداع دسته بندی های
جدید نیز پرهیز می کنم و اصولا به نظرم می رسد در گرایش بالینی، انتقادی،
پراگماتیستی و مردم مدار ... یک گرایش واحد در نزدیک شدن به جامعه، وجود دارد. میل
به پایان بخشیدن به خویشگفتههای جامعهشناختی. پایان بخشیدن به گفتگو با خود. به
دیسکورسازی. دعوتی به دیالوگ و نه دیسکور. دعوتی به خروج از حصار آکادمی و اتخاذ
نقشی مداخله گر در جامعه. میل به تغییر واقعیتی که تحملپذیر نیست. این جهتی است
که به نظرم در گرایشات جامعهشناسی معاصر وجود دارد و تدریجا برجسته تر می شود. در
حالیکه در جامعه شناسی پوزیتیویستی و تفسیری گفت و گویی وجود ندارد. یکی آماری است
و در جوار قدرت است و دیگری فلسفه پرداز
است و محدود به نخبگان اجتماعی. سنت جامعه شناختی اما جز از خلال احیای پیوند ها با
نیروهای واقعی جامعه، حضور در دفاع از جامعه ی مدنی و فعال در جهت رهاییبخشی
آن، تجدید و حیات نخواهد یافت.
به این
دعوت است که میخواهیم بازگردیم.
سنت
جامعهشناسی در ایران نیز با این میراث کلاسیک، بی پیوند نبوده است. اگر دکتر صدیقی را نقطهی آغاز «حرفهی جامعهشناس» در ایران
بدانیم، میتوان گفت که جامعه شناسی ایران، از آغاز تا کنون، رشتهی خنثایی نبوده
است. در همهی نسلهای آن با جریانات اجتماعی و سنّت های روشنفکری این جامعه به
نحوی پیوند داشته است. با تغییر اجتماعی نسبت داشته است و در متن همهی تحوّلات
اجتماعی حضوری کم و بیش مؤثر داشته است. در نتیجه امروز به سختی میشود جامعه
شناسی را صرفا به یک رشته بوروکراتیک، و به دو گرایش حرفهای یا صرفا سیاستگذار
آن به معنایی که مایکل بوروی از آن نام میبرد،
تقلیل داد. اگر این جامعهشناسی به روایت نهادینه و دانشگاهی آن تقلیل یابد، اگر
این جامعهشناسی در دانشگاه محصور بماند و
محبوس پژوهشکده های سیاستگذار ، اگر این جامعهشناسی در جهت تغییر، تحوّل و رهاییبخشی
سیر نکند، به نظر من، آماج همان نقدهایی قرار میگیرد که در چند دههی پیش جامعهشناسی
معاصر در کشورهای دیگر مورد نقد قرار گرفت و مدام با این سؤال مواجه خواهد شد که
پس جامعهشناسی به چه کار میآید؟ متشکرم.