Sunday 17 April 2011

موانع رشد یا ناممکن بودن جامعه شناسی دین در ایران


متن سخنرانی13 اردیبهشت. در همایش مسائل علوم اجتماعی ایران خبرنامه انجمن جامعه شناسی ایران. مهر و آبان 1385

موضوع این نشست را موانع رشد جامعه شناسی دین در ایران ﭙیشنهاد کرده اند. حقیقتش اما من می خواهم نه در موانع رشد بلکه از عدم امکان و ناممکن بودن جامعه شناسی دین در ایران سخن بگویم.

حدودا دو سال بیش، گروه جامعه شناسی دین در انجمن شکل گرفت و من مصمم بودم و هستم که در شکل گیری این گروه و شکل گیری رویکردی جامعه شناسانه به دین نقش فعالی داشته باشم. برایم غریب بود که در ایرانی که مسائل اجتماعیش چنین با دین بیوند خورده است، جامعه شناسی دین جایگاه کم و گرایشی تا بدین حد ضعیف در آموزش و پژوهشهای ما داشته باشد. اینست که می خواستم در جهت رشد این گرایش سهم کوچکی ایفا کنم. تجربه تشکیل این گروه البته که تجربه ی موفقی بود. یکی از فعالترین گروههای انجمن است و تا به حال سخنرانیها و مباحث بسیاری را برنامه ریزی کرده است اما، تجربه ی چند ساله من در کار جامعه شناسی دین در ایران، بارها مرا به بن بست کشانده و به اینجا رسیده ام که گاه فکر می کنم جامعه شناسی دین در ایران عملا امری ناممکن است. یا به تاریخ نظریات جامعه شناسان در خصوص دین و موقعیت دین در جهان تقلیل می یابد و تبدیل می شود به تاریخ عقاید و یا شرح و بسطی در خصوص موقعیت دین در جهان، یا زمانی که ﭙایش به ایران کشیده می شود، به ﭘژوهشی جامعه نگارانه در خصوص انواع دینداری ها تبدیل می شود و در هر دو حال در تحلیل دینامیسم حیات دینی در جامعه ی امروز، در برابر تکثر، تجزیه، باز ترکیب و تحولات این حوزه،  ناتوان یا خاموش می ماند. این ناتوانی یا خاموشی به دلیل موقعیت ویژه ی جامعه شناسی و همچنین موقعیت ویژه ی  دین در ایران است، به دلیل موقعیت خاص جامعه شناس دین و  خصوصا به دلیل شرایط و زمینه ی دینی جامعه و قدرت در شرایط امروز است و  این مجموعه،  کار را بر جامعه شناس دین سخت و اغلب محال می کند. توضیح می دهم:

1- جامعه شناسی در ایران،  به عنوان یک رشته علمی ، خود موقعیت شکننده ای دارد. جامعه شناسی به عنوان علمی که فرزند مدرنیته است، سرنوشتش با مدرنیته، با جوامع مدرن، با فرهنگ غربی و با نامهایی چون مارکس و وبر و دورکیم و زیمل و... بیوند خورده است. رشته ای جوان است، و از هر سو مورد سوال. برخی از منظر سیاست و دین جامعه شناسی را به عنوان یک رشته غیر خودی، غربی وماتریالیست مورد سوال قرار می دهند و برخی دیگر از منظر آکادمیک به عنوان رشته ای که مختص جوامع پیچیده ی مدرن است و در اجتماع سنتی ما ناکارامد است،  و دیگران،  با رویکردی فلسفی، تاریخی یا روانکاوانه... جامعه شناسی را تقلیل گرا و نزدیک بین می خوانند. این مجموعه جامعه شناسی را در صف مقدم رشته هایی در علوم انسانی قرار می دهد که باید اصلاح و تربیتش نمود و این شرایط موقعیت جامعه شناسی را به عنوان یک رشته ی علمی شکننده کرده است و جامعه شناس را ناگزیر که مدام در موقعیت دفاع از رشته قرار بگیرد.

2- دین در ایرانف به تعبیر دورکیم، هنوز در زمره ی محرمات و در قلمرو ممنوعه است. نمی تواند موضوع علم قرار گیرد. به تفسیر خود از خود بسنده می کند و در برابر تفسیر بیرونی از خود مقاومت می کند. هر بار که با رویکردی جامعه شناسانه،  کارکرد و سازمانها و گروهبندیهای دینی را در جامعه تحلیل می کنیم، ناگزیریم که  تفسیر دین از خودش را نیز  همزمان  ارائه دهیم. نمی توانیم به کار جامعه شناسانه بسنده کنیم. گویی رویکرد جامعه شناسانه یا کافی نیست و یا شبهه زاست و در نتیجه برای تکمیل و رفع شبهه از آن می بایست قرائت دین را نیز از موضوع مورد مطالعه ارائه داد. و از اینروست که در برابر یک اثر جامعه شناسی دین، ناگزیر ﭘاورقی می زنیم. به ترجمه جامعه شناسی ادیان ژان ﭘل ویلم که یک کتاب درسی جامعه شناسی دین در اروﭙا ست نگاه کنید. در برابر دو ﭘاراگراف مولف، مفسر دو ﭙاراگراف حک و اصلاح کرده است.

3- این موقعیت خاص در خصوص جامعه شناس دین نیز مصداق می یابد. جامعه شناس دین، به گفته ی بوردیو، یا دیندار است و یا دیندار سابق. اگر دیندار است، متهم است که نمی تواند فاصله ی انتقادی را که شاخصه یک رویکرد علمیست با موضوع مورد مطالعه خود ایجاد کند و در نتیجه جامعه شناسی دین در کار دیندار، نوعی صورتبندی عالمانه از ایمان مذهبی خویش است که به جامعه شناس اجازه می دهد که مزایای یک روشن بینی علمی را با مزایای یک ایمان مذهبی با هم جمع کند. و اگر دیندار سابق است، همواره شائبه سونیت داشتن و اینکه نمی تواند غیر جانبدارانه با موضوع کار خود برخورد کند بر سرش هست و اینکه تحقیق علمیش در جهت اثبات و تحکیم موضع امروزینش قرار می گیرد، و  اگر نه این و نه آنست کمتر احتمال آن می رود که جامعه شناسی، دین را موضوع مطالعه و کار خود قرار دهد. این بحثیست که بوردیو حدودا 30 سال ﭘیش به نحو دیگری در نشستی در خصوص جامعه شناسی دین طرح کرد. اما در ایران امروز به دلیل شرایط خاص یک جامعه انقلابی، سیاسی، دینی... این شرایط ﭘیچیده تر و بغرنج تر از 30 سال ﭙیش اروﭘاست. در نتیجه نسبتی که جامعه شناس ایرانی دین با جامعه شناسی دین برقرار می کند اغلب، نسبتی بغرنج و مساله ساز است و از این روست که به محض آنکه می گوییم جامعه شناسی دین می خوانیم، انگیزه هایمان مورد سوال قرار می گیرند و با ﭘرسش هایی از این دست  روبرو می شویم که شما خودتان چه هستید؟ دیندارید؟ بی دینید؟ منظور و هدف شما از مطالعه ی دین در جامعه چیست؟ چنانچه در جایی خواندم که در خصوص یک کتاب جامعه شناسی دین که اخیرا ترجمه شده است و من به عنوان یکی از منابع درسی پیشنهاد کرده بودم،  نوشته، این کتابیست که یک بیدین نوشته و یک بیدین ترجمه کرده و یک دیندار آن را درس می دهد!

4- شرایط دینی جامعه و قدرت سیاسی و همچنین زمینه ی انقلابی، در ایران چنان سنگین است که عملا کار را بر جامعه شناس دین ناممکن می کند. همه چیز از منظر " موضع"، "منفعت" و " انگیزه" ی  شما تحلیل می شود و در نتیجه مدام متهم می شوید! یا به اینکه می خواهید جامعه شناسی را دینی کنید و یا به اینکه می خواهید از دین تقدس زدایی کنید. در این شرایط جامعه شناس دین ناگزیر می بایست یا برای کسب اعتبار علمی خود و رشته اش، تعلقات خود را نفی کند و یا برای زیر سوال نرفتن دینداری خود، رویکرد جامعه شناسانه اش را حک و اصلاح کند.

5- در نتیجه، مثلا برداختن به مهمترین مسائل امروزی جامعه شناسی دین که عبارتند از سکولاریزاسیون، بازترکیب( recomposition ) و جهانی شدن( (globalisation، امری سخت اگر نگوییم ناممکن است. سکولاریزاسیون را اگر به عنوان یک فرایند تاریخی مورد بحث قرار دهیم از جانب دیندار  به سکولار بودن متهم می شویم و اگر با توجه به ظهور امر دینی از دهه 70 میلادی به بعد، و صور جدیدی که دین در جامعه ی مدرن به خود یافته، ﭙارادایم سکولاریزاسیون را زیر سوال ببریم از جانب غیر دیندار به این متهم می شویم که باز می خواهیم دین را از متن مدرنیته استخراج کنیم. اگر تجزیه و بازترکیب را که شاخص جدید دینداری در عصر ماست مورد مطالعه قرار دهیم از جانب دیندار متهم می شویم که " شبه دین" را به دین تعریف کرده ایم و اگر از "محصولات دینی مدرنیته"  حرف بزنیم از جانب غیر دیندار متهم می شویم که می خواهیم به هر قیمتی دین را در دنیای مدرن زنده نگه داریم. اگر در عصر جهانی شدن، از خروج دین از مرزهای ملی سخن گوییم و از اسلام اروﭘایی، عربی، آسیایی سخن بگوییم، و از ﭙدیده ی دین دو رگه، و امتزاج دینی، از جانب دیندار متهم می شویم که ارتودکسی را شکننده کرده ایم و اگر از "دین بی مرز" سخن بگوییم  از جانب غیر دیندار متهم می شویم که می خواهیم دین را جهانی کنیم.

در این شرایط، تنها مفر ظاهرا عرفان است، (ﭘلی میان فرهنگها) و یا رویکردهای ﭙدیدارشناسانه به دین(میرچا الیاد...) در هر حال جامعه شناس دین، شرایط امکان رشته ی خود را در ایران،  تنها با گذشت زمان و فاصله یافتن با زمینه و شرایط ملتهب اجتماعی می تواند فراهم کند. آینده ی این رشته که موضوع مطالعه اش تنوع اعتقادات، آیین ها، سازمانها و گروهبندی های مذهبی...برای فهم بدون قضاوت در خصوص آن است، در گرو زمان است. زمان به نفع ماست.

موانع رشد جامعه شناسی در ایران و ضرورت گذار به یک جامعه شناسی بالینی


خبرنامه انجمن. شماره 25. اردیبهشت 85

ﭘیر بوردیو، جامعه شناسی را یک "ورزش رزمی"  می خواند، رزمی میان جامعه شناس و جامعه. در ایران اما به نظر می رسد که جامعه شناسی یک "دو با مانع" است. دو، به دلیل سرعت و شتاب مسائل اجتماعی و با مانع، به دلیل موقعیت ﭘارادوکسیکال جامعه شناسی و هم جامعه شناس!

این موانع، آشکار و ﭘنهانند. از جمله موانع آشکار می توان به شائبه هائی اشاره کرد که بر سر جامعه شناسی وجود دارد و موقعیت این رشته را در ایران امروز شکننده می کنند. جامعه شناسی  که بارها از آن به عنوان یک علم غربی و  غیر خودی  نام برده شد و همچون متنی که هر بار بر ضرورت حاشیه زدن بدان به قصد حک و اصلاحش، تاکید می شود.
موانع ﭘنهان اما موانعی هستند که درونی کرده ایم، کمتر موضوع توجه و مباحث مایند، در ناخودآگاه این رشته وجود دارد (مگر دورکهیم نمی گفت "فراموشی، ناخودآگاه تاریخ است") و بیشتر از آنکه آگاهانه بدان اشاره کنیم و پذیرایش باشیم، از ما  "سر می زنند"! این موانع پنهان، اجماعی ناگفته است، آنچه که به نظرمان چندان بدیهی می رسد که مورد سوال قرارش نمی دهیم. سخن گفتن از آنچه که هیچکس مورد سوالش قرار نمی دهد، وظیفه ی این همایش هاست.
این موانع بسیارند. اما یاد سخنی از ژان پیاژه افتادم که بوردیو نقل می کرد، و در نتیجه تنها به یک مانع اشاره می کنم.  پیاژه می گوید برای فهماندن مطلب خود و جا انداختن یک بحث، باید آن را، ﭘیرهن عثمان کرد( این نزدیکترین اصطلاحیست که در فرهنگ ما برای برگردان اصطلاح وی یافتم). من می خواهم  از ایده ی "مشارکت در متن جامعه" ﭘیراهن عثمان بسازم. از این بحث که مهمترین مانع پنهان عدم توسعه جامعه شناسی در ایران، غیبت جامعه شناس در متن جامعه است.  این ایده را علم کنم و در پرتو آن به سوالی که مطرح کرده اید، بپردازم.
جامعه شناسی ما عملا جامعه شناسی کتابخانه ای ست و نه میدانی، نظریست و نه عملی، با سرش راه می رود و نه با ﭘاهایش. اینست که اغلب زمین می خورد. جامعه شناس ما، در میدان عمل اجتماعی غایب است. در کلاس درس حاضر است. جامعه شناسی اش در آموزش کاربرد بیشتری می یابد و کمتر در متن جامعه.  این مانع، هم به دلیل دانش دانشگاهی و بوروکراسی حاکم بر نهاد است و هم به دلیل "طبیعت" جامعه شناسی ما که هنوز "فرهنگ" جامعه شناسانه نیافته است. فرهنگی که جز در تعامل با میدان اجتماعی پرورانده نمی شود و عملا نظریه ها را به "گیلاس روی کیک" بدل کرده است. نظریه هایی که اغلب، در آغاز رساله مان معرفی می کنیم، بدان می پردازیم و به محض آنکه وارد متن پژوهش خود می شویم، کنار گذاشنه می شوند و دیگر به کارمان نمی آیند.
در اینجا به سطح دیگری از این مانع بر می خوریم و آن،  آموزش/ﭘرورش  جامعه شناسی  و یا اگر بتوانیم از فرهنگ لغات ﭘزشکی استفاده کنیم، آموزش کلینکی یا بالینی جامعه شناسی ست. آموزش جامعه شناسی در ایران، بالینی نیست، به تحقیقات و کلاس درس(Cour magistrale) گرایش بیشتری دارد و از کار نزدیک به میدان عمل، غافل است. انقلاب مالینوفسکی که انسان شناس را از دانشگاه و کتابخانه به میدان تحقیقش کشاند، ظاهرا در جامعه شناسی ما هنوز اتفاق نیافتاده است. از مشاهده ی مشارکتی جامعه شناس خبر چندانی نیست. خواهید گفت ﭘژوهش این کاستی را ﭘر می کند. بله اما، ﭘژوهش  اغلب سفارشی ست، کارفرما دارد. کارفرمایش همیشه مساله یا دغدغه ی خود ما نیست. بوردیو می گفت: " برای کار علمی باید خشمگین بود و برای کنترل خشم، باید کار علمی کرد". راست است. تنها زمانی که سوال و مساله ایی داریم، میدان تحقیق می تواند به سخن درآید و در یافت پاسخی، هدایتمان کند. در غیر این صورت ﭘژوهش به یک انجام تکلیف یا قرارداد بدل می شود و هیچ مساله ایی ( جز بودجه ما را )حل نمی کند! جامعه شناسی مان می شود جامعه شناسی کارفرما، و جامعه شناسمان بدل می شود به کارگزار نظم اجتماعی و در هر دو صورت جامعه شناسی نخواهد توانست وظیفه ی نقد اجتماعی خویش را ایفا کند.
از سوی دیگر، پژوهش ها به طور معمول، از جانب دانشجویانی انجام می گیرند که تولید نظریه نمی کنند اما به میدان تحقیق می روند، برای اساتیدی که  تولید نظریه می کنند اما در میدان ﭘژوهش غایبند! در حالیکه به گفته بوردیو، جامعه شناسی با علوم دیگر، دست کم از یک نظر متفاوت است: از جامعه شناسی انتظار "در دسترس بودن"، یا " منتظر خدمت بودن" می رود، توقعی که از علوم دیگری چون فیزیک و فلسفه و زبانشناسی ... نداریم. در نتیجه دانشجو با حجم نظریات آشنا می شود، می آموزد، امتحان می شود و قبول، اما دانشش عملی و آماده ی بهره وری نیست. چرا که  امتحان اصلی را باید در کاربرد مستقیم این نظریات در میدان اجتماعی گرفت و نه صرفا در آشنایی با نظریات و چنین امتحانی جز با ایجاد کارگاههای عملی در تحلیل مسائل مشخص اجتماعی و در متن جامعه  ممکن نیست. در نتیجه جامعه شناسی که در میدان ﭘژوهش خود نیست و درمتن اجتماع حضور مداوم ندارد، جامعه شناسی که " تمام وقت" در دانشگاه است و در کلاسها و جلسات و در بهترین حالت، در کتابخانه و ﭘشت میز کامپیونر خویش، چگونه خواهد توانست تحلیلی صحیح از واقعیت اجتماعی ارائه دهد؟ این غیبت در میدان، شاید یکی از دلایل ضعف ما در تولید نظریه ها ی جامعه شناسی و یا بالعکس، در تولید انبوه نظریه های مطبوعاتی ست، نظریه هایی که محصول، ﭘژوهش نیست.
این شرایط، جامعه شناسی ما را امروز، به جامعه شناسی اورژانس بدل کرده است. جامعه شناسیِ دنباله روی شرایط اجتماعی. جامعه شناسی که تنها در اورژانس اجتماعی، و اغلب بعد از وقوع حادثه، بر بالین بیمار احضار می شود، وارد صحنه می شود و تشخیص خود را از حادثه ای که ﭘیش آمد، ارائه می دهد. تشخیصی که مبتنی بر ﭘپشینه نیست. جامعه شناسی اما ﭘراتیکی روزانه است و در این ﭘراتیک روزانه است که نظریه ها شکل می گیرند و جان می یابند.
دورکهیم، جامعه شناسی  را " توضیح امر اجتماعی با امر اجتماعی" می دانست  و  بوردیو تصریح می کرد که " امر اجتماعی، مشاهده می شود، بدست می آید، ساخته می شود". پس  می توان نتیجه گرفت که جز با مشارکت مستقیم و بی واسطه ی جامعه شناس در متن حیات اجتماعی، در میدان تحقیق خود، جز با طی مسیر همیشگی توصیف داده ها، دسته بندی آنها و جستجوی علتها، برای پاسخ به مساله ی مشخص، نمی توان به تولید نظریه دست یافت.
ظاهرا گریزی نداریم جز اینکه از نو، جامعه شناسی مان را بر ﭘاهایش استوار کنیم، میان دانشگاه و جامعه، آلترنانسی برقرار کنیم تا در این رفت و آمد مدام میان آکادمی و همچنین فضاهای متکثر اجتماعی، بتوانیم جامعه شناسی را از دور بسته ی تحصیل در دانشگاه و تدریس در دانشگاه، خارج کنیم و جهت  این دایره را به سوی جامعه و تحول اجتماعی  نشانه بگیریم.
بر این مانع، می توان افزود و به موانع دیگری هم اشاره کرد. حجم محدود صفحات این خبرنامه، با میدان وسیع " دو با مانع" ما برابر نیست.  مهم اما اندیشیدن و مهمتر از آن هم اندیشی بر سر فرا رفتن از این سرعت گیرهاست و همسویی با شرایط  پر شتاب اجتماعی و این کار از نظر من جز با ایجاد  تناوبی ( الترنانس) میان آکادمی و جامعه، ممکن نخواهد شد.

مصاحبه با ویژه نامه دانشجویی "آکادمی آزاد

مصاحبه با ویژه نامه دانشجویی "آکادمی آزاد"

1- «آکادمی آزاد» با این ایده آغاز به کار کرد که به مساله دانشگاه و به ویژه علوم اجتماعی نگاهی نقادانه داشته باشد. این تیغ نقد را گاه به سوی خودمان گرفته‌ایم در مقام دانشجو، گاه به سوی شما در مقام استاد و گاهی به سوی قانون‌ها و سیاست‌گذاری‌های دولتی. در مجموع ما مساله دانشگاه را به اجمال در این سه گزینه خلاصه کرده‌ایم:
اول: قلت سرمایه فرهنگی دانشجویان در بدو امر به عنوان دانشجوی علوم انسانی؛
دوم: عدم تعهد استاد و فضای دانشگاهی به پارادایم علمی مشخص؛
سوم: نظام ناکارآمد گزینش دانشجو(کنکور) که از اساس امکان رابطه ارگانیک میان استاد و دانشجو را در محیط دانشگاهی منتفی می‌کند.
ما می‌خواهیم صحبت با شما را در این مصاحبه متمرکز کنیم بر بحث اول و سهم دانشگاه در ارتقا این نوع سرمایه و به طور کلی اهمیت این نوع از سرمایه به ویژه برای اصحاب علوم اجتماعی. تحلیل شما از سه مبحث فوق چیست؟
بله، مسئله بر سر همین " بدو امر" است. بدوامر، باید ورود دانش آموز به دبستان باشد و نه ورود دانشجو به دانشگاه. دانشگاه قاعدتا در ادامه منطقی دبیرستان است و دانشجوی دانشگاه قاعدتا بایستی با همان روش و همان مفاهیمی که در طی سالها در دبیرستان آشنا شده و بکار برده است،در دانشگاه هم ادامه دهد و دانشش را در رشته مورد انتخابش تعمیق سازد. در حالیکه در ایران، اولا میان آموزش دبیرستان و آموزش دانشگاهی گسستی موجود است و در ثانی انتخابی در کار نیست. دانشجو رشته اش را انتخاب نمی کند بلکه این رشته است که دانشجو را بر اساس نمراتش انتخاب می کند.
این گسست خصوصا در حوزه علوم انسانی بسیار آشکار است. علوم انسانی لازمه اش داشتن اطلاعات عمومی و برخورداری از فرهنگ مطالعه تفکر، و فهم و گفت و گوست و اولین نکته ای که در دانشگاه بسیار چشمگیر است فقدان این اطلاعات عمومی و همچنین غیبت این فرهنگ است. دبیرستان خوب در ایران، دبیرستانی ست که دانش آموزانش را برای قبولی در کنکور ﭘرورش می دهد. به عبارت دیگر با تکنیک درس خواندن، تست زدن، سرعت و... آشنا می سازد. اما آشنایی با تکنیک درس خواندن به هیچ عنوان به معنای فهم و کسب فرهنگ عمومی نیست. اولین مشخصه تسلط بر این تکنیک، تمرین و ﭘرکاری و و سرعت است که اغلب وقتی برای هر فعالیت دیگری از جمله تفکر و مطالعه متفرقه باقی نمی گذارد. در نتیجه بالاترین رتبه های کنکور به دانشگاه میآیند اما اغلب از ابتدایی ترین اطلاعات عمومی در حوزه هایی چون فلسفه، ادبیات و هنر بی بهره اند. با نام نظریه ﭘردازان، برای اولین بار در سر کلاس دانشگاه آشنا می شوند و همان روش تست زدن و حفظ کردن را در این حوزه نیز بکار می گیرند. در نتیجه دانشگاه در بدترین حالت، محل دادن مدارک دانشگاهی ای می شود که در جامعه به هیچ کار نمی آید و در بهترین حالت، محل بازتولید مدرسان علوم انسانی. در هر دو حال ما نظریه ﭘرداز و شارح خوب علوم انسانی نخواهیم داشت.
اشاره کردم که "بدو امر"، در جوامع دمکراتیک باید مدرسه باشد. مدرسه نهادی ست که همه شهروندان، با هر سرمایه اقتصادی و فرهنگی بدان راه می یابند و آموزش در آن اجباری، مجانی و عمومی ست. این موقعیت مدرسه، برای دادن شانس برابر به همه شهروندان و غلبه بر نابرابری های طبقاتی و خانوادگی در جامعه مدرن بود.اما در ایران، همچون بسیاری از جوامع سرمایه داری، مدرسه یک نهاد برابر نیست و همچنان سرمایه های خانواده است که نقش تعیین کننده تری دارد. اگر در یک دوره ما برای تعیین جایگاه طبقاتی فرد از او شغل و درآمد ﭘدرش را می ﭘرسیدیم و یا محل سکونتش را، امروزه کافیست بﭘرسیم فرزند شما در چه مدرسه ای درس می خواند؟ با نوع مدرسه، شما وضعیت طبقاتی خانواده را می توانید تشخیص دهید. در حال حاضر ما کودکستانهایی داریم با شهریه 2 میلیونی. کودکستانی که در آنجا فرد از همان چند سالگی زبان خارجی و موسیقی و ورزش یاد می گیرد و یا حافظ قرآن می شود.
در این شرایط تئوری بوردیو مبنی براینکه مدارس خاص، محل بازتولید وارثان می شوند در ایران، خصوصا در حوزه علوم انسانی،... جواب می دهد. نهادهای دمکراتیک چون مدرسه دولتی و رسانه عمومی، در جوامعی چون جامعه ما نمی توانند نابرابریهای ﭘنهان اجتماعی را با وعده های آموزش عمومی و همگانی بﭘوشانند. در این شرایط "برندگان" اغلب کسانی هستند که باز در همان نهاد اولیه خانواده از سرمایه فرهنگی لازم برخوردار شدند و در نتیجه به سهولت مدارج علمی را طی می کنند و روشنفکران و نخبگان فردای جامعه می شوند.
چرا که از نقش "تبدیل سرمایه ها" نیز نباید غافل بود. سرمایه اقتصادی به سهولت به سرمایه فرهنگی تبدیل می شود و با گذشت یک نسل، نخبگان فرهنگی، همان نخبگان اقتصادی دیروز خواهند بود.
و اما در خصوص عدم تعهد استاد و فضای دانشگاهی به پارادایم علمی مشخص. حقیقتش این بحث دو وجه می یابد. اولا اشکال در نظام آموزشی ست که مثلا در آن به شیوه آمریکایی، ما با book سرو کار داریم که جانشین متون اصلی می گردد. کتابهایی که به معرفی کل جامعه شناسی و جامعه شناسانش جهان در چند صد صفحه می ﭘردازند و اغلب تا ﭘایان تحصیل،جانشین متون اصلی جامعه شناسی می شوند. مطالعه متون اصلی جامعه شناسی و مراجعه مستقیم بدان به اطلاع من هنوز در همه جا یک واحد درسی و یا یک الزام متدلوژیک نیست. به کتابهای جامعه شناسی و ﭘایان نامه ها نگاه کنید، کمتر رفرانسی به متن اصلی ست. در نتیجه، وقتی در مورد هیچکدام از این نظریه ها تخصصی کار نمی کنیم و کار نمی خواهیم، طبیعیست که مساله ﭘارادایم های علمی اساسا طرح نمی شود. در حالیکه این سنت ها در دیگر رشته ها وجود دارد. به عنوان مثال در حوزه فلسفه اشاره می شود که در فلان دانشگاه بیشتر فلسفه آنالیتیک درس می دهند و برای فلسفه سنتی باید به مرکز یا اساتید دیگری مراجعه کرد، یا در حوزه ی یکی از مراجع، فلسفه صدرایی آموزش داده می شود، در حالیکه در حوزه علوم اجتماعی، چنین تصویری موجود نیست و کار تخصصی بر متفکران انجام نمی شود. نمی دانیم مثلا برای مطالعات دورکهیمی به کجا و کی باید مراجعه کنیم. در نتیجه تاکید بر وفاداری به یک ﭘارادیم به معنای تاکید بر ضرورت ﭘیش برد کار عمیق و تخصصی بر کلاسیکهای جامعه شناسی و فرارفتن از اطلاعات عمومی ست. تا دچار آنچه که بوردیو fast-intellectuel ، (بروزن (fast-food می نامید، نشویم، تا fast-sociologue نباشیم.
از سوی دیگراما،در مرحله بعدی، باید از نوعی تنبلی علمی نیز برحذر بود. به این معنا که ما، کار خود را در خواندن، شرح و بسط، بکارگیری و تطبیق نظریه با شرایط خاص اجتماعی خود، واگذار نکنیم. از انجام "حرفه جامعه شناس" با وکالت دادن،شانه خالی نکنیم. جذابیت جامعه شناسی در این است که دست جامعه شناس را دیگر از یک جا رها می کند و شما را در میدان اجتماعی تنها می گذارد.
بوردیو به دانشجویانش می گفت: "مساله بر سر عینک است"، باید عینک جامعه شناسی به چشم داشت. باید عادت به فکر کردن و تحلیل داشت. من فکر می کنم در ایران اما، مساله بعدی،برای تولید نظریه، نوآوری یا به روز کردن نظریات، برداشتن عینک هم هست. یعنی ضرورت مواجه مستقیم با متن جامعه. گاه در این مواجهه شما به نتایجی می رسید که بسیار اوریژینال و کارساز است، مهم عادت فکر کردن و همچنین داشتن مساله است.
دانشجویان ما اما اغلب کم توقعند، به خیر الموجودین اکتفا می کنند و برای اینکه به نیاز خود ﭘاسخ دهند این خیر موجودرا ایدئالیزه می کنند. جامعه فکری ما نیز به شدت بومی و محلی ست و کمتر معیار و محکشان را اندیشه جهانی قرار می دهند. از این روست شاید که ما متفکر قابل طرحی در سطح جهانی نداریم. مشارکتی در مباحث نظری و تجربی جهان نداریم،آنهم در رشته هایی که از داده ها و هم موقعیتهای منحصر به فردی برخورداریم.
علوم انسانی گسترش یافته و ﭘچیده شده است. امروزه رویکردهای مابین الرشته ای و فرارشته ای ارزشگذاری می شود. اغلب یک رشته ناتوان است از ﭘاسخ به حتی ابتدایی ترین ﭘرسش انسان. ما از مشارکت رشته های دیگر بی نیاز نیستیم. به همین ترتیب، نباید میان ﭘارادایمهای علمی نیز دیوار چین و خط قرمزی کشید بلکه به "تقاطع ها" نیز باید اندیشید. به آنچه که زیمل را مثلا به دورکهیم نزدیک می کند و آنچه که در مباحث وبر خروج از جامعه شناسی ست و مداخله به دیگر عرصه های دانش. ما به قول ادگار مورن در عصر اندیشه ی ﭘیچیده هستیم،اندیشه بغرنج. در نتیجه در اینجا دیگر مفهوم "تعهد" و "وفاداری" به نوع دیگری صورتبندی می شود.

2- فرض بگیریم دانشگاهِ علوم انسانی قرار است سرمایه فرهنگی دانشجو را ارتقا دهد، به نظر شما آیا در ایران نقش استاد و کلاس و درس و کتاب دانشگاهی در ارتقاء این امر موثرتر است یا تعامل دانشجویان با هم، فرضا در تشکل‌های دانشجویی و مواجه‌ی آن‌ها با کتب حوزه روشنفکری و به طور کلی متونی که خارج از محدوده دانشگاهی منتشر می‌شود؟ اگر بخواهیم این سوال را به گونه‌ای دیگر مطرح کنیم آیا شما فضای رسمی را ﭘیشروتر می‌دانید یا فضای غیررسمی را؟
از این دو به عنوان آلترناتیو یکدیگر نباید استفاده کرد. برای غلبه بر نابرابری فرهنگی که اشاره کردم، نقش مکملهایی چون، نحوه آموزش، تشکلات فکری دانشجویی، رسانه های فرهنگی... بسیار مهم و حتی تعیین کننده است. دانشجویی که در خانواده خود و همچنین در مدرسه به ابزار فکری لازم برای ورود به این عرصه، مجهز نمی شود می تواند و باید این کمبود را در دانشگاه، با تلاشی مضاعف ﭘر کند. در اینجا نحوه تدریس و رابطه استاد و دانشجو اهمیت می یابد. اما عرصه کار دانشگاهی نباید از عرصه فکر عمومی در جامعه جدا باشد. در ایران مجلات دانشگاهی فقط به کار دانشجویان می خورند و در خارج از دانشگاه دیگر هیچ نقش و کاربردی ندارند. به همین ترتیب فعالیت مطبوعاتی و رسانه ای اغلب به ضرر کار دانشگاهی انجام می شود. در حالیکه میان این دو حوزه باید نسبتی برقرار کرد تا استاد دانشگاه تنها مدرس دانشگاه نباشد و در عرصه تولید فکری در جامعه نیز نقش ایفا کند. بگذریم از اینکه من فکر می کنم حاشیه اغلب، حاصلخیزتر از متن است و رسمیت آکادمی گاه با آزادی و در نتیجه باروری تفکر در تضاد می افتد.
به همیت ترتیب، دوگانه متون نظری و میدان اجتماعی نیز باید به نسبت متعادلی برسند. از دوگانه تئوریسیسم که به قول بوردیو میدان اجتماعی را از خیلی دور و از بالا نگاه میکند، دست خود را در این میدان آلوده نمی کندو دانشش دانش کتابخانه ایست و ﭘوزیتیویسم که به ورطه جامعه نگاری و جامعه سنجی در می غلطد باید بیرون آمد و صورتبندی جدیدی از داد و ستد میان متن و میدان ارائه کرد.

3- اگر نقش استاد را بالقوه در ارتقا سرمایه فرهنگی دانشجو موثر بدانیم به نظر شما استاد با استفاده از چه شیوه‌ای می‌تواند سهم عمده‌ای را در این راستا ایفا کند؟ با ایجاد نوعی فضای گفتگو و مشارکت در کلاس یا با وادار کردن دانشجو برای مواجهه با متون و عرضه مستمرِ تمرین‌هایِ ریاضت‌کشانه؟ اجازه دهید کمی بحث را انضمامی‌تر کنیم و برای پاسخ به این سوال وارد فضای علوم اجتماعی شویم و این‌ طور بپرسیم که نقطه آغاز مصرف جامعه‌شناسی برای دانشجویی که به احتمال قوی به قید قرعه کنکور و بدون هیچ‌گونه شناختی به این محیط پرتاب شده چه نقطه‌ای است؟ آیا باید از ابتدا او را با نظریه و متون کلاسیک جامعه‌شناسی آشنا کرد با این امید که او در آینده و با تسلط بر مفاهیم به سراغ مسائل جامعه ایرانی برود یا این که با پراتیک و تمرین جامعه‌شناسی از طریق گره‌زدن دانشجو به جامعه و بحث بر سر مسائل آن او را به گونه‌ای بار آورد که بتواند به پرسشی معین و دقیق به سمت شناخت و آشنایی با نظریه‌ و مفاهیم برود؟ در حقیقت رسالت دانشگاه را در قبال تربیت دانشجو چه گونه تعریف می‌کنید؟
شما از کلماتی "بارآوردن" و "تربیت" استفاده می کنید. تربیت به مفهوم مراقبه، ﭘﻰ گیری، استمرار... نیز هست. هم وجه آموزشی دارد و هم وجه ﭘرورشی. در عین حال باید در استفاده از کلمه ﭘرورشی احتیاط کرد. یکبار به یکی از معلمین مدرسه فرزندم می گفتم، نقش ها ظاهرا عوض شده، شما بجای آموزش در مدرسه بچه را ﭘرورش می دهید و اخلاقیات درس می دهید و خانواده به جای ﭘرورش کار آموزش را انجام میدهد، اموزش ریاضی و علو م و تاریخ ...
نظام دانشگاهی ما، نظام آموزشی ست. دانشجو در هر ترم با یک استاد سر وکار دارد و جز در صورتی که خودش اراده نکند، این رابطه مستمر نیست. در حالیکه خصوصا در جامعه شناسی، ما هم نیازمند درس نظری در دانشگاهیم و هم کار عملی در جامعه. در فرانسه میان cours magistrale ، درس نظری عمومی و travaux dirigees به معنای کار عملی هدایت شده توسط استاد، تفکیک قائل می شوند. در ایران این دو با هم است و محدود به یک ترم. در نتیجه استاد در اورژانس می بایست به برنامه آموزشی حتی المقدور وفادار بماند و دانشجو در این شرایط کارش به حفظ کتب و جزوات درسی محدود می شود. رابطه مستمر و ﭘیوسته ای میان استاد و دانشجو برقرار نیست. و این یکی از مشکلات نظام آموزشی ماست.

من هم به مواجهه با متون و تمرین‌هایِ ریاضت‌ کشانه فکری عمیقا معتقدم و هم به مواجهه با میدان اجتماعی.
چرا که تفکر در تحرک است که غنا می یابد، در اینکه در یقین های خود سنگر نگیریم و آرامش فکری خود را مدام در مواجهه با اندیشه و جهان اجتماعی به چالش بخوانیم. در این "جابه جایی"،مسلما خطر نیز هست، امااین منطق تفکر است و تنها راه غنای تفکر در اینست که بﭘذیریم به مخاطره اش بیاندازیم و فراموش نکنیم که آنجا که خطر هست،رهایی هم هست.

مصاحبه با نشریه دانشجویی "چراغ زنبوری


چطور شد که به حوزه‏ ی علوم اجتماعی به خصوص جامعه‏ شناسی علاقمند شدید؟
• اولین رشته های درسی من، ادبیات و تاریخ بود. از زمانی که اطلاع پیدا کردم لابراتوار جامعه‏شناسی دین در یکی از دانشکده های پاریس برقرار شده است، تغییر رشته دادم و به سراغ جامعه شناسی رفتم. این انتخاب شاید محصول موقعیت خاص زمانی و اجتماعی ما بود، دوران انقلاب و پس از آن، زمانی که مسائل اجتماعی برای ما از مسائل شخصی مان اهمیت بیشتری داشت، تاریخ جمعی بر زندگی فردی غلبه داشت وگاه مانع از آن بود که به پروژه های خاص خود بیاندیشیم. دین در این تاریخ جمعی نقش تعیین کننده ای داشت. مطالعه جامعه شناسی دین امکان فهم و مشارکت در این تاریخ را برای من فراهم می کرد.
اگر ممکن است مقایسه‏ای از جامعه‏شناسی دین در ایران با جامعه‏شناسی دین در اروپا داشته باشید؟
• جامعه‏شناسی دین در ایران در مراحل اولیه تکوین جامعه‏شناسی دین در اروپا است. در مرحله ی تاسیس خود و درگیری با مسائلی چون تعریف دین، مرزبندی میان جامعه شناسی دین با فلسفه دین و الهیات، و سوالاتی از این دست که آیا برای کار جامعه‏شناسی دین باید دیندار بود یا بی دین؟ این گرایش هنوز کاملا استقلال پیدا نکرده و از قیمومیت فلسفه، الهیات و ایدئولوژی‏های مختلف در نیامده در نتیجه در بسیاری از مواقع به توصیف تحولات میدان دینی بسنده می کند و از تحلیل و نظریه پردازی غافل می ماند یا گاه با رویکرد دینی به مسئله اجتماعی شاخص می شود. از سوی دیگر در فضای ملتهب اجتماعی ما و پیوندش با دین وخصوصا به دلیل بار عاطفی بسیار دین، مطالعه ی با فاصله و غیرجانبدارانه ی میدان دینی بسیار مشکل است و از اینرو در مقطعی من به ناممکن بودن جامعه‏شناسی دین در ایران اشاره کردم چون احساس می کردم در شرایط خاص جامعه ی ما، هر بار که سخن از دین می رود ناگزیر درگیر مباحث اعتقادی می شویم و از کار مقدماتی جامعه شناسانه غافل می مانیم.

خانم دکتر این روزها ما شاهد بحث‏هایی در خصوص بومی کردن ،اسلامی کردن جامعه‏ شناسی هستیم و بسیاری از ناتوانی جامعه‏ شناسی امروز صحبت می‏کنند آیا چیزی به نام جامعه‏ شناسی اسلامی ممکن است؟
• راستش من با این اصطلاح بومی سازی indigenisation مشکل دارم. این اصطلاح از اساس بار استعماری دارد و ما را در موقعیت "بومی" مستقر می سازد. اما مسئله ی "بومی کردن"، اسلامی کردن بحث جدیدی نیست و به این روزها برنمی گردد. بومی کردن همواره بحث قدیمی علوم انسانی در حوزه های غیر غربی بوده و اسلامی کردن از اواسط سالهای70 در مطرح بوده است و البته که پس از انقلاب این بحث با زمینه ی سیاسی جامعه و دولت نیز پیوند خورد و ابعاد گسترده تری یافت. در این خصوص دو موضع کاملا در برابر هم قرار می گیرند، نخست موضعی که علوم اجتماعی را درون زا میداند و مختص مدرنیته ی غربی و عملا تکثر منابع و مراجع را نمی پذیرد و در برابرش گرایشی که از علوم اجتماعی بومی و مختص به خود (خود جوامع اسلامی یا خود جوامع شرقی) سخن می گوید. رویکرد اول اروپا محور است، حوزه ی غیر اروپا و آمریکایی شمالی را در موقعیت فرودست قرار می دهد و رویکرد دوم به دام نیتیویسم، بومیت و بدویت می افتد. اولی اروپامحور است و دومی هم به نظرم نوعی اروپا محوری وارونه. اولی ما را همواره در موقعیت مصرف کننده قرار می دهد و دومی اغلب وجه سلبی و سیاسی دارد و نه وجه اثباتی و معرفت شناسانه. در این میان می بایست راه درست را جستجو کرد. من به "یک جامعه شناسی برای یک جهان" اعتقاد ندارم. هر جامعه ای مسائل خود را دارد و طبیعتا جامعه شناسی خود را می طلبد و نظریات و مباحث خاص خود را داراست اما از سوی دیگر به ملیت زدایی از علوم و وحدت رشته عمیقا معتقدم. فکر می کنم باید نسبت به وحدت و استقلال رشته سخت‏گیر بود و در عین حال از چند زبانه کردن علوم اجتماعی و از تکثر رویکردها دفاع کرد. اسلام می‏تواند موضوع مورد مطالعه جامعه‏شناسی قرار گیرد، همچنین می‏توان رویکرد دینی در تحلیل مسائل اجتماعی داشت و از داده های یک تحقیق جامعه شناختی در جهت اثبات و تحکیم مواضع خود استفاده کرد اما جامعه‏شناسی را و وحدت این رشته را نباید با تقسیم آن میان ادیان، و ایدئولوژیهای مختلف، زیر سوال برد. در این صورت جامعه شناسی دورکیم، جامعه شناسی یهود خواهد شد و جامعه شناسی وبر جامعه شناسی پروتستان... اگر وحدت رشته را زیر سوال ببریم و جامعه‏شناسی تحت شعاع مواضع و علائق ما قرار بگیرد، دیگر از صورت علمی خود خارج شده و به یک دیسکور اعتقادی بدل خواهد گشت.
به نظر شما علت اینکه در ادامه بحث جامعه‏ شناسی اسلامی، بومی شاهد ارجاع دادن به علی شریعتی از سوی کسانی که در گذشته از ایشان سخنی به میان نمی‏آوردند هستیم، چیست؟
• علت اشاره به شریعتی در این بحث، حساسیت شریعتی نسبت به در آمدن ما از موقعیت سوبالترن و فرودستی در سلسله مراتب علمی بود و تلاشش در جهت فهم، تحلیل و توجه به فرهنگ و مسائل خاص جامعه ی ما. این بومی سازی نیست، به کار بردن روش ها و نظریات جامعه شناسی در تحلیل جامعه خود است. اغلب جامعه شناسان کار خود را با مطالعه ی جامعه و دین خود آغاز کرده اند. مارکس به مساله یهود پرداخت. وبر پروتستانتیزم را تحلیل کرد. بوردیو همواره تاکید می کرد که مباحثش مختص به جامعه ی فرانسه است. همه جامعه شناسان تلاششان کاربست نظریات و روشها و غنی سازی آنها در جهت فهم جهان اجتماعی خود بوده است. در مورد خاص شریعتی، از آنرو که کار جامعه شناسانه اش با زمینه ی جهان سوم گرایی و نظریات او از جمله بازگشت به خویش هم-خوانی شد، اغلب به عنوان نمونه ی بومی سازی در ایران بدان اشاره می شود.
و اما اینکه چرا کسانی که در گذشته از شریعتی سخنی به میان نمی آوردند امروز به او ارجاع می دهند، قطعا دلایل مختلفی دارد و جامعه و سیاست در این میان سهم اصلی را دارایند. شاید این ارجاع دوباره به چهره هایی چون شریعتی، طالقانی و حتی گلسرخی که امسال در ارگانهای رسمی شاهدش بودیم، به نوعی نشان از سماجت مردم در ارادتشان نسبت به چهره هایی است که از آن خود کرده اند و با سیاست روز تملک یا حذفشان نمیکنند. به عبارتی مردم چهره های خود را تحمیل می کنند چون به تعبیر شریعتی، نویسنده را جز خواننده اش، هیچ کس نمی تواند خاموش کند و تا زمانی که این چهره ها خوانندگان و مخاطبانی در متن جامعه دارند، اجتناب ناپذیرند. از سوی دیگر مصلحت و منفعت و سیاست نیز در این محاسبات نقش مهمی دارند. سیاست منطق خود را دارد. بر اساس مصالح خود سیاستگذاری می کند، تبلیغ می کند یا حذف. در یک دوره به اقتضای مصلحت، سیاست خاموشی و فراموشی را در خصوص چهره ای پی می گیرد و در دوره ای برای منفعت، همان چهره را بر سر در خیابانها برافراشته می کند. حافظه ی اجتماعی را اما اغماض می کند، دست کم می گیرد، حافظه ای که مرهم نیافته و همچون یک زخم، هر دم آماده ی التهاب است.
 آیا به نظر شما سنت های جامعه شناسی می تواند قابلیت همه فهمی داشته باشد؟ و باید چنین انتظاری از آن داشت؟
• سنت های جامعه شناسی از آن رو که محصول مطالعه ی متن جامعه هستند، قطعا باید قابلیت همه فهمی را داشته باشند و اگر ژارگون علمی- آکادمیک را کنار بگذاریم، اصل مباحث را می توان عمومی و کرد با این وسواس که از عامیانه شدنشان نیز پرهیز کنیم.
 خانم دکتر شما به عنوان یکی از اساتید علوم اجتماعی جای خالی چه چیزی را بیشتر در دانشکده حس کنید؟
بیش از هر چیز جای خالی بحث فکری و گفت و گو را. ( نه گفت و شنود که در کلاس متداول است). گفت و گو میان دانشجویان. میان اساتید. میان اساتید با دانشجویان. میان رشته های متفاوت علوم اجتماعی که در این دانشکده هست، و... همچنین گفت و گوهای درون رشته ای. متاسفانه اغلب مباحث فکری طرح شده، در روزنامه ها انعکاس می یابند اما جریان سازی نمی کنند، چرا؟ به این دلیل که مورد نقد و بررسی و سنجش از جانب دیگران قرار نمی گیرد.
جامعه ما به دلیل همان زخم التیام نیافته ی خاطراتش که اشاره کردم و بار حافظه ی خاموش تاریخی اش، که ساکت است اما عمل می کند، به جامعه ی صف ها و سنگرها بدل شده است. ظاهرا در کنار همیم اما نسبت به هم پیش داوری داریم. هر کسی از همان سالهای نخست ورود به دانشگاه، جمعی را انتخاب می کند و در جمع خود، سنگر می گیرد و به سراغ دیگرانی که غیر خودی می داند نمی رود. این جمع ها با یکدیگر گفت و گو نمی کنند. در هم نمی آمیزند. از هم تاثیر نمی پذیرند و به مجرد آنکه بحثی در می گیرد، به سرعت به جدل تبدیل شده و به خشونت کلامی منجر می شود. شرایط امکان گفت و گو فراهم نمی شود. در نتیجه مسائل خود را فرو می خوریم اما در پشت این پرده، حرف و حدیث وهیاهو بسیار است.
پرده ها را باید کنار زد. در این جهت دانشجویان سهم اصلی را دارند. دانشجویان که تحرک دارند، جستجوگرند، از سنگرها عبور می کنند و می توانند پرسش گری و جستجو گری را با سماجت و جسارت پی گیرند تا فضای دانشگاه را به آگورای بحث و اندیشه بدل کنند. تنها در چنین صورت است که می توان به ارتقا سطح فکری و تعمیق مباحث امیدوار بود و دانشگاه را از محل صدور مدرک به یک کانون فعال، جریان ساز و تاثیرگذار فکری بدل نمود.

مصاحبه با روزنامه ی شرق

مصاحبه با روزنامه ی شرق
متن مصاحبه با آقای محبی روزنامه شرق. 29 خرداد 1386


-دکتر شریعتی جامعه شناس و مورخ بود و از این دو منظر به دین نگاه می کرد، این نوع نگاه به دین تازگی داشت و باعث چه نتایج و عکس العملهایی در آن روز جامعه ایران شد، در باره نگاه تاریخی و جامعه شناسانه او به دین توضیح دهید.

رویکرد معمول با دین، اغلب رویکرد الهیاتی، فلسفی و با تکیه برعلوم دینی است. رویکرد علوم انسانی در مطالعه ی دین، جدید است و به همان اندازه پر مناقشه. و اصولا مطالعه ی دین، که مدیریت امر قدسی است، امر مخاطره انگیزیست چرا که به گفته ی هانری دروش، یک جامعه شناس دین فرانسوی، ترجمه و تحقیق در این حوزه، محقق را در خطر اتهام به نسبی کردن کلام مقدس قرار می دهد، و خطا در این حوزه، او را با اتهام توهین به مقدسات مواجه می سازد. و در آنزمان، این همان سرنوشت شریعتی در رویکرد تاریخی و جامعه شناختی اش به دین بود. رویکرد تاریخی شریعتی در تحلیل تاریخ اسلام و تکیه اش به منابع مختلف، او را در معرض نقدهای بسیاری قرار داد که به عنوان نمونه استفاده از منابع سنی را مجاز نمی شمردند و یا تحلیل طبقاتی شریعتی از جامعه ی صدر اسلام، مورد نقدها اگر نگوییم تکفیرهای بسیار قرار گرفت.


2- چه نسبتی میان دین با فرهنگ و جامعه در زمان دکتر شریعتی برقرار بود؟ شما در جایی گفته بودید، این نسبت اعتراضی بود. به اعتقاد شما نگرش جامعه شناسانه و تاریخی شریعتی چه تاثیری در این نسبت داشت؟ منابع فکری دکتر ( علمی و مذهبی) در این رویکرد به دین چه بود؟

دین به تعبیر تیلیش، به عنوان "هسته ی سخت فرهنگ" یا به گفته ی دورکیم به عنوان "سیمان جامعه"، طبیعتا موقعیت تعیین کننده و نقش موثری در ساخت فرهنگی و بافت اجتماعی دارد. این موقعیت و این نقش اما به نسبت دوره های تاریخی یک جامعه متفاوت بوده است. از سویی در جوامع مختلف، دین کارکرد دوگانه ای داشته، در جایی و در مقطعی از تاریخ، مرجع مشروعیت بخش وضع موجود بوده است و در دوره ها و جوامع دیگر، کارکردی اعتراضی و مشروعیت زدا داشته است. نوآوری شریعتی، با تکیه به واقعیت جامعه شناسانه ی دین و نه حقیقت الهی آن، در اشاره به تکثر مذاهب تاریخی و کارکردهای متفاوت آنها بوده است. نظریه ی "مذهب علیه مذهب" اشاره به این واقعیت دارد که در طول تاریخ همچنانکه مذهبی در کار مشروعیت بخشی و طبیعی جلوه دادن نظم و نابرابری موجود بوده است، مذهب دیگری نیز در برابر مذهب حاکم وجود داشته و با آن مبارزه کرده است. یک مذهب نقش افیونی و مذهب دیگر نقش اعتراضی ایفا می کرده. در نتیجه دین به تعبیر مارکس هم " افیون مردم" و هم " آه مردم ستمدیده " بوده است. و البته اغلب به نقل از مارکس، افیون توده ها را تکرار می کنند و آه مردم ستمدیده را فراموش!  آقای مطهری هم در آنزمان، در مقاله ی احیای فکر دینی به این بحث از قول یک نویسنده ی عرب اشاره دارند که دین هم تریاک است و هم حرکت و جنبش و نتیجه می گیرند که حرکت و جنبش است، کدام دین؟ دینی که پیامبران آوردند و تریاک است، کدام دین؟ معجونی که ما امروز ساخته ایم.

منابع فکری شریعتی در اینجا هم  منابع تاریخی اسلام و هم میراث جامعه شناسانی چون مارکس، دورکیم، گرامشی...بوده است، شریعتی به تبع دورکیم که از "صور بنیانی و صور متاخر دین" سخن می گفت، میان "نهضت و نهاد" تفکیک قائل می شود، و اشاره دارد که دین در صورت یک نهضت، وجهی دینامیک و اعتراضی دارد و در شکل نهاد، متصلب و مشروعیت بخش می شود. او  به تبع مارکس از کارکرد دو گانه ی دین سخن می گوید و به تاسی از گرامشی که معتقد بود، دین بزرگترین اتوپیا است، به نسبت میان دین و اتوپیا می پردازد و در عین حال با تحلیل جامعه شناختی صدر اسلام، میان اسلام طبقاتی قریش و اسلام بردگان تفکیک قائل می شود و بر کارکرد اعتراضی دین تاکید می ورزد.


3-دکتر سروش در جایی، میان جامعه شناس دین و دیندار جامعه شناس تفکیک کرده اند و مرحوم شریعتی را یک دیندار جامعه شناس نامیده و ادامه داده اند که علم چنان است که با دیدگاههای عالم اختلاط پیدا می کند و جدا کردن آنها از یکدیگر همیشه آسان نیست، دکتر شریعتی یک متخصص محض نبود، بلکه یک متخصص متعهد بود. الف) آیا این تفکیک را قبول دارید ب) آیا نظر دکتر سروش را در باره مرحوم شریعتی درست می دانید، توضیح دهید.

راستش من با این نوع ایدئال- تیپ سازی هایی که ماکس وبر برای شناخت واقعیت پیشنهاد می کرد، چندان میانه ای ندارم. این نمونه سازی ها  در آموزش و سیاست بسیار کارآمد است، در حوزه ی تفکر اما اغلب تقلیل گراست. اگر شریعتی جامعه شناس است و این اصلی ست که در بحثی که شما از دکتر سروش نقل کردید، مفروض گرفته شده است، جامعه شناس دین نیز بود، چرا که یکی از مهمترین موضوعات کارش دین و تحول میدان دینی بود. در نتیجه نمی توان این دو را در برابر هم قرار داد. جامعه شناس دین می تواند درعین حال دیندار جامعه شناس نیز باشد، مانند بسیاری از جامعه شناسان دین که مومن یا متاله نیز بودند. مهم اینست که در تحلیل جامعه شناختی خود، فاصله ی لازم را با میدان تحقیق حفظ کند و گرنه صرف تعلق یا عدم تعلق فکری، کار جامعه شناس را بی اعتبار نمی سازد.

و اما در مورد نسبت میان علم و عالم و اینکه شریعتی یک متخصص محض نبود و یک متخصص متعهد بود. این درست است درعین حال می خواهم در خصوص این مفهوم "محض" در دانش علوم انسانی، چند و چون کنم. این محض به چه معناست؟ آیا به این معناست که این نوع دانش بدور از منفعت، مصلحت و قدرت است، که  البته از نظر من این رویکردی معصومانه با دانش است. برخی از جامعه شناسان به طور مثال، به مشاهده، کلاسه بندی، توصیف و تحلیل داده های اجتماعی بسنده می کنند و کار علمی را بیشتر توصیفی می نامند  اما حتی در این صورت نیز نتیجه ی کارشان در خدمت سیاستی قرار می گیرد که این داده ها را استخدام می کند برای توضیح و توجیه منافع و مواضع خود. در نتیجه تخصص محض مفهومی پر مناقشه است. و حتی دانشمند اگر خود، دانشش را با سیاست خود پیوند ندهد، دانشش مسلما به استخدام سیاستمدار در خواهد آمد. 


4- دکتر شریعتی  خود استاد این نمونه آرمانی دادنهاست، آیا در اینمورد نقدی به شریعتی دارید؟

بله. در آثار شریعتی ما به تیپولوژی های بسیاری بر می خوریم. دو گانه ها و تثلیث های شریعتی معروفند. دو گانه هایی چون اسلام آری و اسلام نه. تشیع سرخ و تشیع سیاه. ابوذر و سلمان. تمدن و تجدد. فرهنگ و ایدئولوژی... و تثلیث هایی چون زر و زور و تزویر. عرفان، برابری و آزادی. قاسطین و مارقین و ناکثین...     اما شرایط ما امروز با شرایطی که شریعتی در آن می زیست، متفاوت است. 

اولین اصل روش شناسی دکارت، وضوح و تمایز اندیشه است. این نمونه آرمانی ها، به وضوح و تمایز کمک می کنند اما اشکال در این است که در عین حال بسیار ساده سازی می کنند و دنیای امروزی ما به تعبیر ادگار مورن، نه با سادگی و وضوح که با پیچیدگی شاخص می شود. از اینروست که امروز بیش از آنکه بحث تفکیک ها و تمایزات مطرح  باشد، بحث بر سر ترکیبات و تبدیلات است. این سادگی و وضوحی که میان این دوگانه ها موجود است، دوگانه های رستگاری بخشی که با انتخاب یکی، تکلیفت  تعیین می شود، راه و چاه را به تو می شناساند و از انحراف، برحذرت می کند، در جهان اجتماعی ما دیگر موجود نیست. دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم ، پیچیده تر از این نمونه هاست و در نتیجه شاید می بایست به جای تکیه بر تفکیک ها، به ترکیب ها و تبدیل ها اندیشید، به اینکه چطور، بر اساس چه مکانیسمی و تحت تاثیر چه عواملی یکی به دیگری تبدیل می شود و یا چگونه این دو با هم ترکیب می شوند یا بر روی هم قرار می گیرند.


5- روش علمی- جامعه شناسانه و تاریخی شریعتی در با توجه به ضعف فاحش روشنفکران امروز در داشتن بینش تاریخی از مسائل چه درس هایی برای روشنفکران امروز دارد؟

مهمترین درس روش شریعتی در توجه وی هم به استاتیک و هم دینامیسم جامعه و صرف همزمان ایندو است. او امر اجتماعی را، به عنوان یک واقعیت، مورد تحلیل قرار می دهد اما با رویکردی تاریخی هم به فرایند تاریخی تکوین و عوامل سازنده اش توجه دارد( گذشته) و هم به این نکته که واقعیت یک کانون آتشفشانی فعال است، متصلب نمی ماند، تغییر می کند و به سمت و سویی میل می کند(آینده). این نگاه تاریخی و آینده نگر، آینده ای که با آرمان و پروژه ای پیوند خورده، به بینش او دینامیسم و غنایی می بخشد که اغلب در تحلیلها غایب است. گرایش غالب، امر اجتماعی را به تعبیر عامیانه، "بی سر و ته"، بررسی می کند. گویی واقعیت همچون داده ایی بر ما نازل شده است، گویی نه "محصول" یک فرایند تاریخی است و نه می تواند "منجر" به یک تحول شود. نگاه مسلط امروز، نگاه آلترناتیو ساز است. یکی می آید و جانشین دیگری می شود، همان نگاه علوم طبیعی، مرگ و تولد. اما حتی در علوم طبیعی به این واقعیت توجه می شود که هر تولدی، تا چه حد محصول میراث ژنتیک است و تا کجا انسان می تواند در این میراث دخل و تصرف کند.

به عنوان مثال در جامعه شناسی، برخی، از تکثر رویکردها، متد ها و مکاتب این رشته به این نتیجه رسیدند که ما با بحرانی روبروییم و این تکثر فزاینده، وحدت این رشته را با تنشی جدی روبرو کرده است که می رود تا موجودیتش را به خطر اندازد. در واکنش به این وضعیت، برخی از یک جامعه شناسی دفاع کردند و تلاش کردند مانیفستی برای این رشته یا یک رساله ی جامعه شناسی عمومی بنویسند. در حالیکه این تکثر را ما در رشته های دیگر نیز می بینیم. مگر انقلاب علمی، اصول اولیه ی علوم دقیقه را زیر سوال نبرد و مگر در تاریخ، مکتب آنال، کل تاریخ را با پرسشی جدی مواجه نساخت؟ اما این رشته ها هر بار در نتیجه ی این بحرانهای سازنده، قوی تر و غنی تر شدند. مساله در اینست که ما هنوز در درک و صرف تکثر مشکل داریم. هم به قول شما در بینش تاریخی ضعیفیم و هم به نظر من در توجه به آینده. مدام خود را در معرض انتخاب قرار می دهیم، انتخابی که در آن " محرومیت" هست. به عنوان نمونه: دانش بومی، دانش جهانی. یکی از بومیت دفاع می کند و خود را از جهان محروم. یکی از جهانییت دفاع می کند و از خود محروم. در حالیکه اصل بحث را باید زیر سوال برد. مگر نه اینکه هر جامعه شناسی ایی به نوعی بومی یا به تعبیر درستش محلی و ملی است، چون جامعه شناس طبیعتا به جامعه ی خود می اندیشد و در نتیجه جامعه شناسی اش معطوف به مسائل جامعه ی خودش است؟ جهان شناس که نیست، جامعه شناس است و جامعه ی خود را می شناسد. در نتیجه هر جامعه شناسی ای بنا به تعریف، محلی  است. در عین حال، جامعه شناس  در شناخت جامعه ی خود، برخی از نظریاتش از فیلتر فرهنگی و تاریخی و دینی جامعه اش عبور می کند و قابلیت استفاده در جوامع دیگری را نیز می یابد و به این ترتیب نظریه اش جهانی می شود. بخشی از نظریاتش تنها در جامعه ی خودش کاربرد می یابد و بخشی در جوامع دیگر نیز. بنابراین دانشی که تولید می کند هم دارای وجوه محلی و هم دارای وجوهی جهانی ست. و اصولا در شرایط امروز ما، در شرایط جهانی شدن، جهانی شدن که هم از جهان دهکده ی کوچکی ساخته و هم  به شکل تناقض آمیزی، به قطعه قطعه شدن جهان نیز منجر شده است، چطور می توان با تکیه بر یکی، دیگری را نادیده گرفت.

شریعتی این ویژگی را داشت که از طرفی به تعبیر سپهری، با همه ی افقهای باز نسبت داشت، به خود به عنوان انسانی در جهان می اندیشید، تا آنجا که می نویسد، گاه احساس می کنم که با همسایه ام، با دوستم به اندازه ی هزاران سال نوری فاصله دارم، و از سویی دیگر، از این واقعیت نیز غافل نبود که او به هر حال ساکن جهان سوم، جوامع اسلامی، ایران استعمار زده، و زاده ی روستای کوچکی است بر کرانه ی کویر. او نظریه را وام می گرفت و از آن استفاده می کرد، اما به شرایط جامعه شناختی تولید نظریه و موقعیت نظریه پرداز نیز توجه می کرد.

 این صرف همزمان ناهمزمانیهاست که هنر شریعتی یا به گفته ی شما، روش اوست. روشی که امروز در تحلیل جهان پیچیده ی اجتماعی ما، از کاربردش ناگزیریم.

مصاحبه ای پیرامون جامعه شناسی هنر

متن مصاحبه با مرسده آزاده. فصل نو. 1385

گفتگوی پیش رو با دکتر سارا شریعتی حاصل گذراندن یک ترم جامعه شناسی هنر با ایشان است. ترمی که بخش ﭘایانی جلسات آن به ارائه ی تحقیقات دانشجویان در حوزه های مختلف هنری و بحث از آسیب شناسی هنر در ایران سپری شد. مصاحبه ، پیرامون مسایلی است که در بحث های کلاسی و تحقیقات دانشجویان، بارها به عنوان سختی ها و نقص های هنر در ایران مطرح شده بود اما بازتابی عمومی نداشت . این گفتگو تنها به بخشی از موضوعات و نتایج تحقیقات انجام شده پرداخته است ( مطبوعات و موسیقی ) با این وجود دکتر شریعتی می گوید: " به این فکر هستم که نتیجه ی تحقیقا ت دانشجویان را منعکس کنم و یا به صورت سلسله نشست هایی با موضوع آسیب شناسی هنر به بحث بگذارم . "
***

- موقعیت و مقام هنرمندان در جامعه ما چیست؟
هنرمندان را نمی توان مانند هر کاتگوری شغلی دیگری تحلیل کرد. ارزش کار هنرمند بر خلاف دیگر مشاغل، بستگی به ساعات کارش ندارد بلکه به جایگاه هنرمند و آثارش، در نزد دیگر هنرمندان، مخاطبین، و همچنین واسطه های هنری بستگی دارد. اهمیت این چهار عامل یکسان نیست. گاه یک اثر هنری و یا یک کتاب، مورد ﭘسند عموم قرار می گیرد و مخاطبین بسیاری می یابد اما به این دلیل که از جانب نهادهای هنری و همچنین در میان دیگر هنرمندان نمی تواند اعتبار و جایگاهی کسب کند، آفریننده اثر، موقعیت و مقام هنرمندی را نمی یابد. و گاه بالعکس، هنرمند از آثارش فراتر می رود و مجموعه زندگی و کار و روابطش به او اعتباری هنرمندانه می بخشد. به این مجموعه می بایست، سرمایه و یا سرمایه های هنرمند را نیز که بوردیو اشاره می کند، افزود. در اینجا این دیگر اثر هنری نیست که تعیین کننده موقعیت و مقام هنرمند است بلکه روابط اجتماعی- سیاسی هنرمند ( سرمایه اجتماعی)، توانمندی اقتصادی ( سرمایه اقتصادی)، و یا اعتبار فرهنگی او نیز در تعیین جایگاهش نقش اساسی ایفا می کند. در جامعه ی بحران زده ی ما، این سرمایه ها در قیاس با جوامع دیگر، به مراتب قدرت بیشتری دارند تا خلاقیت های هنرمند. هنرمندان در جامعه ما،مقام و موقعیتی ندارند. بی صاحبند. در ناامنی مدام شغلی و اجتماعی. هنرمند را نمی توان در کاتگوری مشاغل دسته بندی کرد. هنرمندی می گفت وقتی از من می ﭘرسند شغلت چیست و مثلا میگویم شاعر، نقاش یا موسیقیدان، بالافاصله به من تبریک می گویند و تصریح می کنند که " بله! اما شغلتان چیست؟". شاعری یا نویسندگی یا نقاشی که شغل نیست. درآمد نیست. تامین اجتماعی ندارد، درآمد ماهیانه ندارد و در نتیجه مقام و منزلتی نمی یابد. از اینروست که فاجعه یک خانواده متوسط اینست که فرزندش به هنر علاقمند است و می خواهد در کنکور هنر شرکت کند. خصوصا وقتی با این واقعیت روبروییم که آموزش هنر در ایران، از طریق کلاسهای خصوصی صورت می گیرد و مستلزم ﭘشتوانه قوی مالی ست. اغلب هنرمندان ما ناگزیر در عرصه ی دیگری مشغول بکارند و از سیاستهای حمایت کننده محرومند.

- با توجه به این عوامل که اشاره کردید، آیا می توان برای هنر در ایران دوره های خاصی درنظر گرفت ؟ منظورم این است که این چهار عامل هر کدام مربوط به دوره ی زمانی خاصی هستند ؟


مسلما در هر دوره اجتماعی یکی از این عوامل تعیین کننده تر می شود. در یک دوره افراد از آثارشان مهمتر بودند. چهره ها، به دلایل بسیار( سابقه سیاسی، موقعیت خانوادگی، جایگاه علمی...) مطرح میشدند و به تبع آنها آثارشان نیز اهمیت می یافت. آدمها یا حرفها؟ هنرمند یا اثر هنری؟ فردوسی شاهنامه را ساخت یا شاهنامه فردوسی را؟ همان بحث کاریزما، نبوغ، جنون، نامتعارف بودن هنرمند، هنرمندی که تابع هیچ قاعده ای نیست و اغلب استثناست تا قاعده، ...همین نگاه است که رویکرد جامعه شناسانه را با هنر و هنرمند دچار مشکل می سازد. هنرمند از اینکه از نبوغ و خلاقیتش افسون زدایی شود و به عوامل بسیاری از جمله مثلا در تحلیل بوردیو، به سرمایه هایش، نسبت داده شود، بر می آشوبد. از اینکه جامعه شناس موقعیت و مقامش را در نتیجه روابط اجتماعی، تبلیغاتی و سیاسی اش بداند و یا محصول سرمایه های اقتصادیش. خصوصا در جامعه ما که اغلب، قدرت، سیاست، ثروت و روابط در موقعیت هنرمند تعیین کننده تر از آثار او بوده است. بالعکس در جوامعی که افکار عمومی رشد کرده اند و سطح فرهنگ اجتماعی بالا رفته است، مخاطبین نقش تعیین کننده تری ایفا می کنند. مخاطبینی که یک اثر هنری، یک رمان، یک فیلم... را می ﭘسندند، از آن استقبال می کنند، آن را به جامعه ی هنری تحمیل می کنند و منتظر ارزیابی کارشناسان و منتقدین حرفه ای نمی شوند.
و اما در دوره جدید، عصر صنعت فرهنگی، عصر تبلیغات و رسانه ها، ... این واسطه های هنری اند ( نهادها، رسانه ها، جوایز، تبلیغات ) که عامل تعیین کننده می شوند. سینما خود نمونه ی خوبی در تعیین نسبت و اهمیت این عوامل است. گاه یک فیلم به دلیل کارگردانش، ﭘیشاﭘیش قبل از آنکه به روی ﭘرده بیاید، اهمیت می یابد، گاه اهمیت فیلم به دلیل استقبال بسیار مردم است، گاه به دلیل جوایز بسیار و در بسیاری از مواقع سیاستهای تبلیغاتی که در مطرح کردن یک فیلم نقش بسیاری دارد. در نتیجه می توان گفت که این دوره بندی، بستگی به تعیین نسبت و نقش قدرت سیاسی، جامعه مدنی، جامعه ی هنری و رسانه ها در دوره های متفاوت تاریخی ما دارد.

- بحث سرمایه ها که در تحلیل بوردیو بدان اشاره کردید، تا چه حد در زمینه هنر می تواند تعیین کننده باشد؟
بوردیو از توزیع نابرابر سرمایه ی فرهنگی و سرمایه ی اجتماعی سخن می گوید. از نظر وی، این فقط سرمایه ی اقتصادی نیست که منشا نابرابریست، "سرمایه ی فرهنگی" نیز هست. میزان تحصیل فرد و خانواده اش و امکان دسترسی او به آنچه که بوردیو " اموال سمبولیک"( فرهنگ، زبان، درک زیباشناسانه) می نامد، صرفا در نتیجه امکانات مالی نیست بلکه در تحلیل وی به "عاداتواره"، به عبارتی به مجموع عادات ناخودآگاه فرد و یا ساده تر بگوییم همانکه در فرهنگ عامه ما "استعداد" های ذاتی فرد می نامند، بستگی دارد. از نظر بوردیو، برخورداری از این استعدادها و یا محروم بودن از آن، ذاتی نیست. زمانی که جامعه امکان اجتماعی شدن فرد را با عرصه هنر، از طریق، خانواده، مدرسه، دانشگاه و رسانه ها... فراهم نمی کند، این عدم آشنایی، به عنوان نداشتن استعداد هنری قلمداد می شود و همواره مانعی ناﭙیدا در ورود افراد به عرصه فرهنگ و هنر است. و اما در مورد هنرمند، هنرمند نیز تابع همین قانون توزیع نابرابر سرمایه هاست. هنرمندانی که از سرمایه ی اقتصادی، از سرمایه های اجتماعی، از مناسبات سیاسی و روابط قدرت و ثروت محرومند، عملا کارشان ناشناخته می ماند و در " بازار و کنکور هنر" از شرایط و شانس برابر محرومند.

- مگر می توان از بازار و کنکور هنر صحبت کرد؟ مگر هنر تابع قوانین بازار است و یا آیا کنکوری در هنر وجود دارد؟
مسلما بله. قانون بازار و مسابقه، قانون حاکم بر جامعه مدرن است و هیچ عرصه ای را بی نصیب نگذاشته است. امروزه علم، فرهنگ، هنر و حتی دین نیز از این قانون مستثنی نیست. ما در جامعه شناسی دین نیز از ﭘلورالیسم دینی، بازار دینی، کالاهای دینی، عرضه و تقاضای دینی
سخن می گوییم. عصر حکمت گمشده، جستجوی علم، رفتن به سراغ عارفی در شرق دور...می گویند که به ﭘایان رسیده. امروزه همان عارف و حکیم و عالم، اگر از غار تنهایی و خلوتشان بیرون نیایند، اگر در بازار فرهنگی مشارکت نکنند، اگر اندیشه هایشان را به صورت کالایی در این مکاره بازار عرضه و تبلیغ نکنند، ...نیستند. استثناهایی البته که وجود دارند، نبوغهایی که سر می زنند، حساب و کتابها را به هم می ریزند و از جامعه متوسط ها فراتر می روند اما این قانون رایج نیست.
- شما معتقدید ما در ایران خبرنگار متخصص و متبحر در حوزه ی هنر نداریم . لطفا بیشتر توضیح دهید.
این البته اعتقاد من نیست، نتیجه کار تحقیقی دانشجویانی ست که سال گذشته در خصوص جایگاه هنر در مطبوعات، در ﭘرتیراژترین روزنامه های کشور کار کرده بودند. مثال می زنم: یکی از مهمترین بخشهایی که وجود این سرمایه ها را در کار هنرمند اجتناب ناﭘذیر می کند، عرصه ارائه آثار هنریست. اولا 1. هنرمند از نظر شغلی وابسته به سفارش است، و مهمترین سفارش دهنده در جوامعی چون جامعه ما، دولت و نهادهای دولتی هستند که امکان سفارش دادن و ﭘرداخت هزینه را دارند، 2. هنرمندی که وابسته به سفارشات بازار نیست و مستقلا کار می کند، امکانی برای ارائه اثر هنری خود ندارد و 3. حتی اگر چنین امکانی برایش فراهم شود، امکان اطلاع رسانی درستی نیز جهت آگاهی مردم از نمایشگاه و یا کنسرتش ندارد. چرا؟ به این دلیل که همچنانکه ما برنامه های رادیو، کانالهای تلویزیون، ستونهای روزنامه و همچنین نشریاتی داریم که کارشان انعکاس مداوم و بی وقفه اخبار سیاسی و اجتماعیست، روزنامه ، هفته نامه و ماهنامه های تخصصی که اخبار هنری و فرهنگی را در اختیار عموم بگذارند نداریم. مجلات تحلیلی هنری البته که هست اما نشریات خبری که برنامه های هنری را( فیلم، کنسرت، تئاتر، نمایشگاه ...) را هر روز و هر هفته منعکس کند، نداریم. این اطلاع رسانی عمدتا یا از طریق رسانه های دولتی ست و یا اگر کار مستقلی باشد، گوش به گوش است و به شکل شبکه ای از طریق دوستان و آشنایان انجام می شود. به همین ترتیب، بر طبق تحقیقات دانشجویان که چندین ماه مفصلا به جایگاه هنر در مطبوعات ﭘرداختند و با خبرنگاران ﭘرتیراژترین روزنامه های کشور مصاحبه کرده بودند، خبرنگاران و منتقدین هنری حرفه ای نیز که به شکل تخصصی تنها به این عرصه بﭘردازند نادرند. طبق تحقیقات این دانشجویان، در این عرصه نیز داشتن روابط اجتماعی، همانکه بوردیو تحت عنوان " سرمایه اجتماعی" از آن نام می برد نیز، تعیین کننده است. اغلب کسانی خبرنگار این عرصه می شوند که می توانند مثلا موفق شوند مصاحبه ای با بزرگان هنری و فرهنگی کشور، انجام دهند و یا امکان ایجاد رابطه با جامعه هنری را دارند. منتقدین هنری ما، آنها که با این عرصه آشنایند و فرماسیون فرهنگی و هنری دارند، به شهادت نقدهایی که در مجلات تخصصی نوشته می شود، بسیار محدودند. سینما شاید تنها عرصه ای باشد که در آن بیشترین اطلاع رسانی، تبلیغات و منتقدین را داراست، اما در زمینه های دیگر چون نقاشی، موسیقی، تئاتر.... این کمبود بسیار چشمگیر است. و این یکی از حلقه های مفقوده ی تسلسل هنریست.

- یکی از حلقه های مفقوده و یا مهمترین آن؟ این شرایط را چگونه تحلیل می کنید؟
مهمترین مانع از نظر من مانع آموزشی ست. هنر در سیستم آموزشی جامعه ما غایب است. در مدرسه و دانشگاه. در رسانه ها. در صدا و سیما . . و این غیبت، اطلاعات عمومی را در زمینه هنر بسیار تنزل داده است و کاملا وابسته به شرایط خانوادگی فرد کرده است. افرادی که در خانواده های فرهنگی و هنری بدنیا می آیند، با این فرهنگ آشنا می شوند و در غیر این صورت امکان آشنایی شان با این عرصه به شدت تقلیل می یابد. اغلب حتی با اسامی مهمترین چهره های جهانی رمان، نقاشی، موسیقی، تئاتر ... نیز بیگانه ایم. چهره ها و آثاری که آشنایی با آنها از مقدمات فرهنگ عمومیست. خصوصا زمانیکه در دانشگاه، دروسی چون جامعه شناسی ادبیات، یا جامعه شناسی هنر تدریس می شود و تصور کنید که تدریس جامعه شناسی ادبیات یا هنر برای دانشجویانی که به گفته خودشان هیچ زمینه آشنایی با ادبیات و هنر ندارند، تا چه حد می تواند موفق باشد. این بیگانگی تنها با هنر و چهره های هنر جهانی نیست، بلکه در خصوص هنر و هنرمندان ایرانی نیز صدق می کند. در کلاس جامعه شناسی هنر، دانشجویی که در مورد موسیقی سنتی ایرانی کنفرانس میداد، با تعجب با واکنش دانشجویانی روبرو شد که از او در مورد شکل سازها سوال می کردند و می گفتند که تاکنون حتی عکس و تصویر این سازها را نیز ندیده اند. و این یکی از خصوصیات جامعه ماست. جامعه ای ﭘارادوکسیکال و از هم گسیخته، از هم گسیختگی میان نخبگان اجتماعی، متن جامعه و نهادهای رسمی. و از اینروست که تحلیلها و نتیجه گیریها اغلب ناکارآمدند. از طرفی ما انعکاس همه تحولات و تنوعات هنری جهانی را مثلا در نمایشگاهها ی نقاشی می بینیم، و تحلیل می کنیم که هنر در ایران از مقام و موقعیت خوبی برخورداراست و از سویی متن جامعه که اغلب از رسانه های رسمی تغذیه می شود با الفبای مقدماتی این حوزه نیز آشنا نیست و بدان بی توجه است. از طرفی در نظام آموزشی مثلا جامعه شناسی هنر و انسانشناسی هنر داریم، و نتیجه می گیریم که این حوزه ها نیز مورد توجه اند و از سویی با مبانی و مقدمات ابتدایی هنر نیز بیگانه ایم. از طرفی در متن جامعه، کلاسهای موسیقی و نقاشی روز به روز گسترش می یابد و نشان از تقاضای اجتماعی دارد و از سویی در رسانه های رسمی، نه صدایی و نه سیمایی مثلا از موسیقی و نقاشی نیست.
- شما در کتابخانه تیر ماه شرق مطلبی در باره ی تصویرگری کتاب کودک داشتید، الان بیشتر در کدام حیطه ی هنر در ایران تحقیق می کنید؟
زمینه اصلی تحقیقات من جامعه شناسی دین است. در زمینه هنر اما کار تحقیقاتی عمدتا بر عهده دانشجویان بوده است و در حال حاضر دغدغه اصلی ام جمع آوری آنها، ایجاد ارتباط میان گروههای تحقیقاتی، و ارائه و انعکاس نتایج این تحقیقات در مطبوعات و نشریات است تا لااقل این تلاشها بتوانند در علاقه مند کردن، عمومی کردن و توجه به این حوزه موثر باشند.

متن سخنرانی در سمینار موسیقی زیر زمینی

متن سخنرانی در سمینار موسیقی زیر زمینی/20 آذر 1386

از خودم پرسیدم: چرا اینجایم؟ جایگاه من چیست؟ موسیقی زیرزمینی ایران را درست نمی شناسم، محسن نامجو را هم همینطور. مسلما دعوت بچه ها انگیزه اصلی من نبوده چرا که در بسیاری از موارد، این دعوتها را رد کرده ام. حوزه ی کارم در جامعه شناسی هنر نیز، انگیزه ی اولیه من برای مشارکت در این جمع  نیست. پس چرا اینجایم؟
دیروز سوال یک نفر وادارم کرد که به این موضوع بیاندیشم و بنویسم. تنها که شدم، اولین تصویری که به ذهنم آمد، تصویر مویه خوانان اهالی کرس یا باسک بود. مویه خوانی های اهالی کرس را دیده اید؟ شنیده اید؟ عزاداران، گرد نعش مرده ای حلقه می زنند، همه دسته جمعی سر تکان می دهند و  آرام مویه می کنند. ناگهان، یکی از این جمع بلند میشود، می ایستد و بعد با صدای بلند زیر آواز می زند و مویه می کند. این آوازه خوان نابهنگامِ بی محل، مرا یاد "محسن نامجو" می اندازد. این جمع مویه خوانان سر به زیر "بخشی از دانشجویان دانشکده خودمان" و این نعش وسط خوابیده: "بخت سرکش" شان؛ جوانانی که گرد بخت سرکششان حلقه زده اند و مویه می کنند. مویه؟ نه! کورش نوشته بود: "غرغر زدن بی حاصل"، "نق زدن بی سرانجام"، "حنجره پراکنی های بی مخاطب"...  سرنوشت این نوشته ها: "سبزی فروشی". آخرش چه؟ امیر می گوید: "تیغ از جیب در آوردن و رگ گردن زدن!" پژواک این نوشته ها بود که من امسال در شعر محسن نامجو شنیدم و تکان خوردم: "عقده گشایی"، "لنگ در هوایی"، "جبر جغرافیایی".
محسن نامجو برای من، نام عامِ بسیاری از دانشجویان دانشکده ی ماست که با شور و شوق وارد می شوند و بعد، مرثیه خوانِ دلِ سرخورده ی خویش. خودش را نمی شناسم اما مویه ی او را چند سالی است از زبان دانشجویان شنیده ام. چند سالی است در مطبوعات دانشجویی خوانده ام. مطبوعات ممنوع نه! اما مجازهای بی محل!... با عمر کوتاه یکی دو ترمی، با فتوکپی دستی، اغلب رایگان، روی دسته ی صندلی، کنار یک جعبه مقوایی که با ماژیک رویش نوشته اند: پ"نجاه تومن"؛ با یادداشتهای تلخ، نومید، بی آینده. به همین دلیل من اینجایم. اینجایم تاهمین را بگویم.
مطالعه ی این پرونده، دو گانه است: از طرفی رویکردی استاتیک، زیبایی شناسانه، موسیقیایی، جایگاه او در موسیقی امروز ایران (اغلب مصاحبه هایی که دیده ام حول این محور بوده) تلفیق موسیقی جاز و راک و بلوز و سنت و مسیر هنری اش. من وارد این بحث ها نمی شوم، هستند افراد ذیصلاحی که در این زمینه بحث کنند. از طرف رویکرد جامعه شناختی است، گوش سپردن به حرفهای او، به کلامش، کلماتش.
محسن نامجو چه می گوید که از خلال آن، من پژواک صدای بسیاری ازدانشجویان را می شنوم؟ می گفتند: موسیقی اعتراض. کلید واژه هایش اما جبر بود: جبر جغرافیایی، جبر اقتصادی، جبرسیاسی و اجتماعی، جبر فیزیکی. جوانی پیر شده : "در 28 سالگی دیگر پیر شده بود!"  بخت سرکش:" ای عرش کبریایی کی با ما راه می ایی؟"، سرنوشت لنگ در هوا...  ناامیدی و تلخی و درد؛ دردی که به قول خودش "خیلی درد می کند"!
به همین دلیل گفتم سراغ این پرونده رفته و رویکردی جامعه شناسانه داشته باشم، با همان سنت جامعه شناسی انتقادی، روش پرده برداری؛ از خلال حرفهایش، پشت پرده را پیدا کنم. ریشه های اجتماعی را و تفسیرش کنم....یک کار رفلکسیو، بازتابشی، یعنی رفت و آمدی میان خودم و موضوع تحقیقم. گفتم در چار چوب جامعه شناسی دریافت کار می کنم. سراغ آماتورهای موسیقی نامجو می روم، بعد سراغ  اکتور می روم و بعد خودش....در چارچوب همان نظریه ی بوردیو: اتو- سوسیو- آنالیز. خود- جامعه – تحلیلی، ابژکتیویاسیون. اما راستش، کم آوردم! هر چه را می خواستم پیدا کنم، آماتورها پیشاپیش می گفتند. خودش هم دست خودش را رو می کرد، عامدانه. اینجا بود که یاد چارپایه ی  آنتوان هینیون در جامعه شناسی موسیقی افتادم و یاد این جمله اش که "آماتور، یک ابله فرهنگی نیست" که منتظر باشد ما تحلیلش کنیم! اگر جامعه شناسی انتقادی در خصوص هنرهای پلاستیک کاربرد دارد، چون  با یک ابژه مادی، یک شی، یک اثر نقاشی یا مجسمه سر و کار دارد، می تواند دورش بگردد، وراندازش کند، و در تثلیث "هنرمند، اثر، مخاطب" ارزیابی اش کند، اما در موسیقی، این تثلیث کاربرد پیدا نمی کند چرا که با ابژه سر و کار نداریم. موسیقی به گفته هینیون، یک حادثه است نه یک شی ثابت. اتفاق می افتد، جریان پیدا می کند،  جمعی است. هینیون می گوید:  یک چارپایه: فرد، اثر، جمع و تکنیکهای بکار رفته. تکنیک به معنای یونانی  آن، از بدن گرفته تا دست و ابزار و حرکتی که انتقال می دهد و نسبتی که برقرار می کند.
این موسیقی به قول فریث، یک فکت اجتماعی است، یک امر واقع اجتماعی است، نوعی بودن چند نفره. هوارد بکر می گوید: doing thing to gether، انجام دادن کاری  با هم. جامعه شناس اغلب زندانی این "باهم" می شود و زیبا شناس زندانی "کار". در سلیقه ی موسیقیایی،  این امر واقع، این امر اجتماعی ای که در فرد ساکن است، ظهور می کند. چگونه؟ با یک کار رفلکسیو، بازتابشی، تاملی، یک کنش متقابل. هینیون می گوید در اینجا سلیقه ی ما به سلیقه ی دیگری ربط پیدا می کند و موسیقی در این ربط برساخته می شود. رفلکسیویته، یعنی تامل در سلیقه ی خود، در انتخابت، در رابطه ات. این کار رفلکسیو،  آماتور را، علاقه مند به موسیقی را، سوسیولوژیزه می کند. خودش، علائم و آثار  تاریخ جمعی را و عادتواره های خود را در این سلیقه و ذائقه اش پیدا می کند. دیگر جامعه شناس، دوربینی را ان بالا نمی کارد تا تصویر بکشد و تحلیل کند. در نتیجه به قول بولتانسکی و تونو، نوعی جامعه شناسی انتقاد شکل می گیرد و نه یک جامعه شناسی انتقادی.
این مشاهده ی من است: ظهور کنشگر و علاقه مند رفلکسیو در موسیقی ما. در کار محسن نامجو و علاقه مندانش، اکتور و آماتورها؛ اکتور و آماتورهایی که خودشان مفسر سلیقه ی خودشان هستند و در این تفسیر مهمترین عامل پیوندشان، تجربه ی مشترک زیستشان است.
در نتیجه به حرفها و تحلیلهای خودش، خودشان ( علاقه مندان به کار نامجو) گوش دادم. تا بفهمم چرا به موسیقی نامجو علاقه مندند؟ بلانشو می گوید: تفسیر فرهنگی، یعنی وصل کردن، چسباندن، ربط دادن. این کار من است. ربط دادن آنچه که از زبان دانشجویان اینجا می شنوم، با کلام نامجو.
در این تجربه چند المان را برجسته می کنم:
- کلیپ نامجو را دیدم: زندگی یک جوان ایرانی در پایتخت. فضای زندگی شهری و دانشجویی.  در این کلیپ، از حمام گرفته، شامپو آوه، تا محل خواب و میز کار و خیابان و کتابفروشی و بالای برج و پارک و جاده و قبرستان....حضور دارند. اگر در خارج بودم، صحنه های کلیپ نیز که به نحوی نمای تهران امروز است را می دیدم. همه جوانند به استثنای حاج سلیمان. این موسیقی، موسیقی جوان است. کودک و پیر در آن حضور ندارند. جوانانش همه تحلیلگرند. همه تفسیر می کنند. جوانی البته به قول بوردیو، " واژه ای بیش نیست". امری نسبی است. هر کسی، جوان یکی و پیر دیگری است. در اینجا اما منظورم جوانی به معنای رایج اش در ایران است، با رویکرد آسیب شناسانه ای که اغلب در ایران نسبت به جوانی وجود دارد.
- از همان اول، ماجرای خود را با دانشگاه شروع می کند، خیابان ابن سینا، درگیری با  نظام آموزشی اقتدار گرا  که متناسب جوانی ای در جستجوی خودمختاری خود و بیان خود نبود. جوانی ای با سوداهای بلند پرواز. جوانی که تحول فرهنگی پیدا کرده بود و می خواست نظام آموزشی با این تحولات  هماهنگ باشد و نبود. در نتیجه تا به دانشگاه می رسد، درمی افتد. انصراف می دهد یا اخراج می شود، جوانی ای سر خورده.
- این موسیقی جوانان تحصیلکرده  بعد از جنگ است. نسلی که خیلی زود پیر شده بود. پنجاه سالگی، امید زندگی اش بود. نسلی که پدرانشان انقلاب کردند و برادران بزرگشان، جنگ. تاریخ اجتماعی شان به تاریخ فردی شان اجازه ی رشد نداد و به قول آرون " تاریخ مثل تانک  از روی جوانی آنها رد شده بود".  این را در "در گذر" می شنویم. آنجا که می گوید: " شهید شد برادرت. بباد رفت تمام اید ه ها و آرزو، به باد رفت." " روی رود تشنگیت، سد بزن" نسلی که در 28 سالگی به گفته ی خودش "نصف راه را رفته بود!"
- این  موسیقی جوانی آگاه و گرفتار جبر است. جبر جغرافیایی. "من زاده ی آسیایی". که "تو بازی جهانی راهش نمی داد".  "خارج از چرخه". "ما که نمی دهد مان جهان، محل سگ"،  جبر اقتصادی، مستاصلش می کرد و جبر فیزیکی، روز به روز موهایش را سفیدتر می کرد و شانه هایش را خمیده تر و جبر سیاسی که یا  "دست هایش را رو سرش می گرفت یا ندیده اش"! "نسلی بریده از اساس"، " بیرون از چرخه". نتیجه اش؟ "می رود سر کوچه چند نخ سیگار بگیرد... می رود تا ته دنیا بمیرد."
- این  موسیقی جامعه در حال گذاری است  که دورکیم توصیف می کند. جامعه ای که "آرمانهای پدرانش دیگر او را به شور و شوق نمی آورد و آرمانهای جدیدی هم نیافریده بود"، جامعه ای بسیار ادغام گر، انسجام گر که می خواهد این من های متکثر و فردیت یافته را یکی کند، یکدست کند. جامعه ایی که محصول به هم فشردگی جمعیتی بود که در نتیجه ی آن مدام الکتریسیته تولید می شد و فرد را خشک می کرد.  جامعه ی گذار. شکوفه نوشته بود: "گذار از سنت به نیستی". شرایطی که در آن جوانش بیشتر از " احترام"  می گوید تا  "اعتقاد". می خواهد مرز شکنی کند نه مرزبانی ( مرز میان سبکها را، میدان ها را، فرهنگها را، حتی هنرها را، موسیقی و عکس و نمایش را  ندیده بگیرد)، جا به جایی کند، نه درجا زدن. این موسیقی، " توهم وضعی بود که محتاج توهم است".
نتیجه می گیرم: نه! موسیقی نامجو برای من موسیقی اعتراض نیست، موسیقی خشم نیست، موسیقی "سرعت و هیجان و وجد" نیست، شکست تابوها نیست، موسیقی انقطاع فرهنگی نیست. برای من،  کلام او رنج است تا اعتراض، نومید است تا مطالبه گر، حسرت خورده است تا افشاگر. " آرامش با دیازپام 10 " است تا شورش. خود ویرانگری است تا ویرانگری.
چهچه زد، ناله کرد، نعره زد، هق هق کرد، زار زد، داد زد،  اما... فریاد خشم نکشید!
به جایش  دم گرفت:
 ای کاش ای کاش ای کاش ای کاش....
ای وای ای وای ای وای ای وای....
موسیقی ای  "که پارس می کند، که رنج می برد"و دست آخر به خودش دل داری می دهد:
"هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان سوی جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دردی که تراست
کان درد به دمانت رساند روزی..."

مسلما در این رنج، نارضایتی هم هست، اعتراض هم هست، طرد هم هست، اما قاطعیت نیست، خشونت نیست. تهاجم هست اما مدام خودش را پس می گیرد. پرخاش می کند اما بعد دلجویی می کند. مصمم است اما در عین حال مردد.
و اما موسیقی اش، یک کار دو گانه:  موسیقیایی کردن اصوات  عرفی: خانگی، شهری، صدا ها یا  سر و صدا ها. و همزمان گاه،  موسیقی زدایی از اصوات قدسی موسیقی... در هر دو حالت شوک ایجاد می کند.
این شوک، شوک نجات بخشی است که نسل ناامید، در حیات کرخت فرهنگی ایجاد می کند. در نتیجه، پرداختن به موسیقی، شعر و سبک و زیباشناسی اش، به جای خود، اما، به کلماتش هم گوش دهیم  چون برای اعتراض،غلبه یا درمان رنج ، نخست باید آنرا شناخت، آنرا شنید.

به پرسش اولم بر می گردم: چرا این کلام، مخاطبانی پیدا می کند؟ به دلیل اشتراک در تجربه ی زیستی. تجربه ای "تلخ"، "عبث"، "هجو"، "مسخره"، اینها واژه هایی است که در متن حرفهای دانشجویان تکرار می شود. در کنار جریان امیدواری که در میان دانشجویان هست، جریانی که امیدهایش را می خواهد با کنش سیاسی محقق کند، دعوت دارد، ناراضی و معترض است، اعتراضش را ثبت می کند، مطالبه دارد و برای مطالباتش تلاش می کند، این جریان، جریان ناامید است، سرخورده از سیاستی که مدام تکذیبش می کند و پر هزینه است، در فرهنگ و هنر، ماوایی جستجو می کند تا از خلال آن خود را بیان کند. در موسیقی، تئاتر، رمان، یادداشتهای مجازی وبلاگها، یادداشتهای مکتوب دانشجویی...
حیات دانشجویی اگر بخواهد به بقا و پویایی خودش امیدوار باشد، مستلزم ایجاد رابطه ای میان این دو جریان است. گفتگویی میان رنج و اعتراض. با تکذیب یکدیگر، تنها خود را معلول می کند، تجزیه می کند، تقلیل می دهد.

ماکسیم رودنسون، اندیشه دو کرانه

ماکسیم رودنسون، اندیشه دو کرانه
(1915-2004)

ماکسیم رودنسون، زبانشناس، مورخ، جامعه شناس دین، یکی از مهمترین متخصصین اسلام و جهان عرب در 23 مه 2004 درگذشت. چهره ای نامتعارف در جامعه ی آکادمیک، حاشیه نشینی حاضر در متن مباحث فکری، کمونیستی که اسلام را موضوع مطالعه ی خود قرار داده بود، یهودی ای ضد صهیونیسم و مدافع مطالبات جنبش فلسطین، استاد دانشگاهی حاضر در همه صحنه های سیاسی و اجتماعی جامعه، رودنسون در تقاطع همه ی راهها و اندیشه های عصر خود حاضر بود و با این حال همواره حاشیه را برای حیات و کار خویش برگزید.

شرح کوتاهی از زندگی

ماکسیم رودنسون در 26 ژانویه 1915 در خانواده ای یهود کمونیست از مهاجران روس در ﭙاریس بدنیا آمد. ﭙدر و مادرش، اولین نسل از اعضای حزب کمونیست فرانسه که در سال 1920 تشکیل شد، کارگر خیاط بودند و خانواده از آن رو که امکانات مالی نداشت ناگزیر ﭙس از تحصیلات ابتدایی فرزند را به جای دبیرستان به بازار کار فرستاد و بدین ترتیب ماکسیم کوچک در 13 سالگی باربر یک شرکت حمل و نقل شد.

با این حال او عطش آموختن خود را با مطالعه ی فردی شبانه روزی  فرو نشاند و با کمک کتابهای درسی دوران دبیرستان، لاتین و یونانی را فراگرفت. در 17 سالگی در کنکور "مدرسه ملی فرهنگها و زبانهای شرقی" که هر ساله برای کسانی که دﯿﭙلم نداشتند برقرار میشد، شرکت کرد و ﭙذیرفته شد و ﭙس از ﭙایان تحصیلاتی درخشان، موفق به کسب ﭙنج دﻴﭘلم در ﭙنج زبان عربی شرقی، زبان عربی مغربی و زبان عربی ادبی ، زبان ترکی وهمچنین آمهاریک( زبان مرکزی اتیوﭘی) گشت. در همین سالها همزمان در کلاسهای مارسل موس و ﭙل ریوه ، که با همکاری لوی برول از سال 1925 "انستیتو مردم شناسی" را در ﭙاریس بنیانگذارده بودند، نیز شرکت کرد، به تحقیقات انسانشناسی علاقه مند گشت و از 1937 به عنوان محقق رسمی  عضو مرکز تحقیقات ملی فرانسه شد. 

در سال 1939، در زمانی که فاشیسم در اروﭙا قدرت میگرفت و در فرانسه "جبهه ی مردمی" متشکل از نیروهای ﭽﭗ علیه فاشیسم بوجود آمده بود، ماکسیم رودنسون به گفته ی خودش به "دلایل اخلاقی" به حزب کمونیست ﭘیوست. در خاطراتش تحت عنوان " خاطرات یک حاشیه نشین" مینویسد: "برای نسل ما انقلاب روسیه تولد یک امید بود امید جامعه ای بی طبقه و آینده ای که درساختن آن همه ی اقشار اجتماعی سهیم بودند".( رودنسون 2004) عضویت در حزب کمونیست در واقع گامی جهت تحقق این امید و مقابله با سلطه ی فاشیسمی بود که آزادی و جان خانواده ی او را به عنوان یهود به مخاطره می انداخت. بیست سال بعد، در سال 1958 ﭘس از علنی شدن گزارش مخفی خروشچف در بیستمین کنگره ی حزب کمونیست و آگاهی به واقعیتی که امیدش را به کابوس بدل کرده بود، به مخالفت با حزب ﭘرداخت و در نتیجه از آن اخراج شد. رهبران حزب گفته بودند که چنانچه رودنسون درخواست کند دوباره می تواند به حزب بازگردد. رودنسون اما هیچگاه چنین تقاضایی نکرد و نوشت: "به عنوان یک جامعه شناس دین از خودم تعجب میکنم که چطور درنیافتم که وارد یک نوع دین شده بودم" و توضیح میداد که" وقتی انسان وارد یک مبارزه ی اجتماعی میشود با منطق مبارزه است که بیش می رود ."( محمد حربی.2004) استعفا از حزب کمونیست و فاصله گرفتن از مارکسیسم روسی اما باعث نشد که رودنسون از مارکس و همچنین مارکسیسم انتقادی و مستقل نیز ، روی بگرداند.

در بیست و دو سالگی ، در آستانه ی جنگ جهانی دوم که اروﭘا در ثقل آن قرار گرفته بود، رودنسون به دلیل آشناییش با زبانهای عربی برای گذراندن خدمت سربازی به خاور میانه فرستاده شد و بدین ترتیب توانست آنچه را که در کتابها آموخته بود با زندگی در متن فرهنگ و مردم آن دیار به عنوان کتابدار کتابخانه، سردبیر نشریات علمی و مدرس تجربه کند. هفت سال بعد در سال 1947، ﭘس از سالها زندگی در خاورمیانه به ﭘاریس بازگشت. جنگ در اروﭘا ﭘایان یافته بود اما در این دوران ﭘدر و مادرش دستگیر شده و در اردوگاههای مرگ فاشیستها، در آشویتس درگذشته بودند.

در بازگشت از خاورمیانه، رودنسون به دلیل نداشتن تحصیلات منظم آکادمیک امکان تدریس در دانشگاه را نیافت. کتابدار کتابخانه ی ملی شد و تنها ﭙس از گذشت 7 سال بدنبال درگذشت استادش مارسل کوهن، زبانشناس و استاد زبان آمهاریک،  توانست جانشین او در "مدرسه عملی مطالعات عالی" که بعدها به "مدرسه عالی مطالعات علوم اجتماعی" تغییر نام داد،  گردد. از 1959 تا 1972 رودنسون کلاسهای "مردم نگاری تاریخی خاورمیانه" را نیز عهده دار شد، درسی که با"جامعه شناسی کشورهای اسلامی" ژاک برک در آن سالها، تنها دروس اجباری دانشجویان و متخصصین خاورمیانه و آفریقای شمالی در ﭘاریس بود. از این زمان او محور اساسی تدریس و تحقیقات خود را جامعه شناسی کشورهای اسلامی و جوامع عرب قرار داد.

جامعه شناس دین  

به گفته ی پییر لوری ، استاد مدرسه عملی مطالعات عالی تحقیقات اجتماعی، رودنسون از اولین کسانی بود که با مطالعه ی تحول تاریخی جوامع اسلامی در علل رشد و توسعه ی بی سابقه ی این جوامع، و ایستایی و جمود بعدی شان اندیشید و انحطاط تمدن اسلامی را به پرسش کشید. در مصاحبه ای با مجله ی لوپوئن ﭘس از حوادث 11 سبتامبر که از او در خصوص نقش استعمار غرب در جوامع مسلمان سوال میکند، می گوید: "مسلمانان اغلب فراموش میکنند که آنها بودند که اول به عنوان رقیب تمدن غربی قدم به عرصه گذاشتند و تهاجم را آغاز کردند. اغلب کشورهای مسلمان امروزی در آغاز مسیحی بودند: مصر، سوریه، ترکیه... تا مدتهای زیادی مسلمانان قوی تر، ثروتمندتر و متمدن تر از غرب بودند. تنها پس از گذشت چندین قرن بود که اروپا توانست با زور و همچنین با ایده ها و تجارتش بر کشورهای اسلامی برتری بیابد. این فرایند از قرن 1300-1400 آغاز شد و اروپای مسیحی از سالهای 1800 سلطه ی تکنولوژیک خود را تثبیت کرد. "( رودنسون. 2001).


 در مطالعه ی دلایل انحطاط تمدن اسلامی، وی برخلاف گرایش مسلط بر شرق شناسی آن دوره ، که تحلیل شرایط اجتماعی این جوامع را با تفسیر اسلام آغاز میکرد، بر عوامل تاریخی، اقتصادی و سیاسی توجه نشان داد. رودنسون همواره در برابر تحقیقاتی که عامل مذهبی را عمده کرده و کلید فهم و تحلیل جوامع اسلامی قرار میدادند بر می آشفت و تاکید می کرد که همچنانکه نمیتوان سیاست لویی 14 را با تفسیر اناجیل توضیح داد، تحلیل سیاست دول اسلامی نیز صرفا از طریق ریشه یابی در آموزه های قرآنی، تحلیلی تقلیل گراست.از نظر وی بر محقق غربی مسلم است که در مطالعه ی شرایط اجتماعی رویکردی صرفا مذهبی ناکافیست اما در خصوص دیگری و مشخصا اسلام، محققان غربی گرایش دارند که شرایط و موقعیت کشورهای اسلامی را به آموزه های قرآنی نسبت دهند و بدین ترتیب عوامل اقتصادی سیاسی و اجتماعی را اغماض کنند. (فیصل ریاض. 2005). رودنسون بعدها نیز با تحلیل هانتینگتون در خصوص شوک تمدنها مخالفت کرد و به عنوان یک جامعه شناس، اسلام را واقعیتی متکثر و گسترده دانست که در هر دوره و در هر جامعه ای صورتها و کارکردهای مختلفی یافته بود. وی همواره خاطر نشان میساخت که موضوع کار جامعه شناس دنیاهای متفاوت اجتماعی ست و نه متن واحد مقدس، و در تفسیر متن نیز آنچه می بایست موضوع مطالعه ی جامعه شناسانه قرار گیرد اینست که این متن چگونه دریافت میشود؟ چگونه تفسیر میشود؟ چگونه ندیده گرفته میشود و نهایتا چگونه فراموش میشود.

از این رو نخستین کار ﭘژوهشی رودنسون به مطالعه و جمع آوری اسناد و مدارکی در خصوص خورد و خوراک اعراب اختصاص یافت.( رودنسون 1949).  ژان ﭘییر دیگر در توضیح انتخاب آشﭘزی به عنوان نخستین موضوع کار ﭘژوهشی، می نویسد: " ماکسیم رودنسون، به عنوان یک مارکسیست، به تبع مارکس و انگلس معتقد بود که " برای زندگی کردن باید نوشید و خورد و ﭘوشاک و مسکن داشت، و در نتیجه اولین امر تاریخی، تولید امکاناتیست که بتواند به این نیازهای اولیه ی انسان ﭘاسخ گوید"، ( مارکس و انگلس.1845) و همچنین از آنرو که شاگرد مارسل موس بود و آموزه های او، رودنسون را به سمت مطالعه ی تکنیک ها در مردم شناسی سوق داده بود و در نهایت در واکنش به محیط های اسلام شناسی آن دوره که همچون لویی ماسینیون مجذوب محافل عارفانه بودند، تصمیم گرفت که اولین کارش را نه به دین و عرفان، بلکه به آشبزی اعراب اختصاص دهد" ( ژان ﭘییر دیگر. 2004). این توجه به عینیت زندگی اجتماعی و وجوه مادی و اقتصادی جوامع، از مهمترین شاخص های آثار رودنسون بود.

" محمد" عنوان کتابی که وی در سال 1961 در خصوص زندگی پیامبر اسلام انتشار داد و امروزه یکی از مراجع اصلی تحقیقات اروپاییان است، نمونه ی دقیق چنین رویکردیست. این زندگینامه که انتقادات بسیاری را برانگیخت، تلاش خود را مطالعه و ارائه ی تحلیلی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی از ظهور اسلام قرار داد،   مطالعه ای که وی در اثر بعدی اش تحت عنوان : "اسلام و سرمایه داری"( 1966) دنبال کرد و به نحوی یادآور کار ماکس وبر در خصوص نسبت اخلاق پروتستانی و روحیه ی سرمایه داری ست. در مقدمه ی این کتاب می نویسد: "من بنیانگذار دین را موضوع مطالعه ی خود قرار داده ام. مردی که عمیقا و صادقانه – لااقل بخش مهمی از زندگیش- مذهبی بوده است و حضور مستقیم و بی واسطه ی الوهیت را به روشنی احساس کرده است. به من خواهند گفت که به عنوان یک ملحد نمی توانم او را بفهمم. شاید! مگر فهمیدن چیست؟ با این وجود اعتقاد دارم که یک ملحد اگر به خود زحمت دهد، اگر حس تحقیر و ریا و احساس برتری خود را به کناری نهد، می تواند وجدان مذهبی را درک کند(...)من مطمئن هستم که یک انسان مذهبی،  قهرمان این کتاب را به نوعی دیگر درخواهد یافت. اما آیا بهتر ( از یک ملحد)؟ هیچ معلوم نیست!  بنیانگذاران ایدئولوژی ها،  به انسانها دلایلی برای زندگی دادند و وظایفی فردی یا اجتماعی به آنها محول کردند، و وقتی صحبت از ادیان بود، ادیان نیز به نوبه ی خود تاکید کردند ( و بیشتر اوقات خود نیز باور داشتند) که ﭘیامشان از ماورا جهان سرچشمه می گیرد و ادعا کردند که نمایندگان چیز دیگری جز بشریت هستند. ملحد ( در ﭘاسخ) به گفتن اینکه هیچ چیز اثبات نمی کند که این پیام ریشه ای فرا- انسانی دارد، اکتفا میکند، با این حال او دلیلی ندارد که نفس پیام را بی ارزش قلمداد کند. ملحد می تواند برای پیام ارزشی بسیار قائل شود. او می تواند در ﭘیام، تلاش قابل ستایشی برای فرا رفتن از شرایط انسانی ببیند. او حتی میتواند سرچشمه ی ﭘیام را در کارکردهای هنوز ناشناخته ی روح انسانی بیابد. گاه، من فکر می کنم ملحد می تواند تب و تاب اولیه ی ﭘیام را بهتر درک کند و خود را بدان بهتر تشبیه کند تا بیروان متعارف آن که برایشان این پیام تنها یک وسیله ی عادی کمکی ست که منتظرش بودند تاآنها را تسکین دهد، توجیه کند و به آنها اجازه دهد تا با وجدانی آسوده، به  زندگی ﭘیش و ﭘا افتاده ی خود، ادامه دهند. و اگر بخواهیم از کلمات تحسین برانگیز اﭘیکور به مه نه سه کمک بگیریم، به تبع او خواهیم گفت: کافر کسی نیست که خدایان عوام الناس را رد میکند. کافر کسی ست که تصور عوام الناس از خدایان را می ﭘذیرد"( رودنسون. 1961. ص15).

انتشار این دو اثر، واکنشهای زیادی را برانگیخت و  تاثیر شگرفی بر محیط اسلام شناسان و شرق شناسان آن دوره داشت. به گفته ی ژان ﭘییر دیگر،  "این دو اثر، مرزهای میان علوم اجتماعی و شرق شناسی از میان بردند و در سالهای 1960 چرخشی در مطالعه ی جوامع مسلمان ایجاد کردند: از این دوره به بعد دیگر تنها دین نبود که می توانست توضیحگر تکامل جوامع معاصر باشد ، آن چنانکه در آغاز توسعه ی این جوامع نقش محوری داشت، بلکه فرهنگ، سیاست و اقتصاد نیز از دین لاینفک قلمداد شدند."(دیگر.2004).

 با انتشار آثار دیگری چون " اسلام، سیاست و اعتقاد"(1993)، " میان اسلام و غرب"(1998)،" مارکسیسم و دنیای مسلمان"( 1972) و " جاذبه ی اسلام" (1980) ، رودنسون در کنار ژاک برک، ونسان مونتی، مونتگمری وات، هانری لائوست و هانری کربن ... در حلقه ی نادر جامعه شناسان و محققانی قرار گرفت که کشورهای اسلامی را موضوع کار خود قرار داده بودند، به اتصال دو کرانه ی غربی و شرقی مدیترانه اندیشیدند و کوشیدند تا در ﭘس این کثرتها، تنوعات و تفاوتها، کانون مشترک تمدن بشری را بازیابند و بدین ترتیب راهی که لوئی ماسینیون در غرب گشوده بود را تداوم ببخشند.

مبارز سیاسی

رودنسون اما خود را به آکادمی محدود نکرد و در جنبشهای سیاسی دوران خود نیز مداخله کرد. در ژوئن 1967 در شماره ی ویژه ی مجله ی " عصر جدید" که سارتر بنیانگذاری کرده بود " اسرائیل، یک امر استعماری؟ " را به عنوان یک ﭘرسش از افکار عمومی طرح کرد. آن هم در شرایط بس از جنگ جهانی دوم که افکار عمومی اروﭘا به شدت از واقعیت سیاستهای نژادﭘرستانه ی فاشیسم برافروخته بود و اخبار اردوگاههای مرگ هیتلری به نوعی سمﭘاتی را برای دولت اسرائیل بوجود آورده بود . سارتر بیش از او در سال 1948 به نفع تشکیل دولت یهود برای مقابله با روحیه ی ضد سامیگری که در اروبا رواج یافته بود موضع گرفته بود و سه سال ﭘیش از این مقاله، جایزه ی نوبل ادبیات را در حمایت از اسرائیل رد کرده بود. رودنسون به این پرسش جنجال برانگیز که عنوان مقاله ی مفصلش بود ﭘاسخی مثبت داد و سیاستهای اسرائیل را سیاستهایی استعماری خواند. رودنسون یهود تاکید میکرد که علت حساسیت و مشارکتش در این جنبش تنها به دلیل یهودی بودنش نیست بلکه احقاق حقوق فلسطینیان نیز او را به عنوان یک روشنفکر متعهد زمان خود به واکنش می خواند. رودنسون به عنوان مبارز ضد صهیونیستی که بارها از اهداف جنبش فلسطین حمایت کرده بود و صهیونیسم را " ویروسی در ﭘیکر یهودیت" قلمداد می کرد( رودنسون 1968)، تاکید می کرد که صهیونیستها در دو عرصه خطاکاربودند: نخست به این دلیل که به یهودیان سراسر جهان یک ایدئولوژی ناسیونالیست را به عنوان وجه لاینفک هویت یهود تحمیل می کردند و ﺴﭙس از آن رو که می کوشیدند قلمروی عرب را به قیمت اخراج و به زیر سلطه کشیدن ساکنینش، یهودی کنند. " در این مقاله رودنسون نوشت : " تعداد کمی از یهودیان مثل من هستند که احساس میکنند وظیفه ی خاصی در برابر مردم فلسطین که یهودیان حقشان را ﭙایمال کرده اند دارند. من ترجیح میدهم بدینگونه با یهودیت ﭙیوند بخورم". با این احساس تعهد بود که رودنسون از سال 1967 تا   که جنبش فلسطین تکوین یافت، تا سال 1978 " گروه مطالعات و عمل برای حل مساله ی فلسطین" را به همراه ژاک برک بنیاد گذارد و هدایت کرد.  پایان زندگی رودنسون سراسر افتخارات آکادمیک و علمیست. او در فرانسه نشان شوالیه لژیون دونور و افیسیه هنرها و ادبیاتها را دریافت کرد. 

میراث علمی این متفکر با بیش از دهها کتاب و صدها مقاله بسیار غنیست اما آنچه که از این میراث آموزاننده تراست، درسهای زندگی اوست. رودنسون محروم از تحصیلات آکادمیک، به دلیل فقر اقتصادی، زبانشناس شد و به بیش از سی زبان سخن میگفت. جامعه شناس دین شد و دهها اثر در خصوص جامعه شناسی کشورهای اسلامی منتشر کرد. انسان شناس شد  و به خورد و خوراک و زبان وباورهای عامه ی  جوامع عرب ﭘرداخت. مورخ شد و با رویکردی اجتماعی ، تاریخ قدسی بیامبران را روایت کرد. شرق شناس شد اما همزبان با ادوارد سعید  بازنمادهای هویتی محصول روابط قدرت را به مبارزه خواند، همه ی تعینات اجتماعی را در هم شکست و هر بار از آن فراتر رفت. یهود بود و ﭙدر و مادرش را در آشویتس از دست داد اما در عکس العمل به ویروس صهیونیسم مبتلا نشد. کمونیست بود و به حزب ﭙیوست اما به دگماتیسم حزبی دچار نشد و از آن بیرون آمد. از همه ی مرزها عبور کرد و همه ی  قالبها را به چالش خواند. و بدین ترتیب به گفته ی ژاک برک " غنای تکثر" را با " وحدت انسانی" ترکیب کرد.
  

 منابع : 

Jean-Pierre Digard, 2004. Maxime Rodinson. L'Homme, 171-172 - Musique et anthropologie

Mohammed Harbi. 2004 Maxime Rodinson, un marxiste face à l’islam 29 mai 2004 à 22:48,

Fayçal Riad . avril 2004.De quoi, de qui veut-on parler lorsqu’on utilise le mot « arabe » ?

Maxime Rodinson. 1949 Recherches sur les documents arabes relatifs à la cuisine. Paris, Geuthner (extrait de la Revue des études islamiques, vol. XVII).
Maxime Rodinson. 1961 Mahomet. Paris, Club français du livre.
Maxime Rodinson. 1966 Islam et capitalisme. Paris, Seuil.

Maxime Rodinson. 1967 «Israël, fait colonial ?», Les Temps Modernes, n° 253 bis.

Maxime Rodinson. 1968 Israël et le refus arabe, 75 ans d’histoire. Paris, Seuil
Maxime Rodinson. 1972 Marxisme et monde musulman. Paris, Seuil.
Maxime Rodinson. 1980 La Fascination de l’Islam, Paris, Maspero.

Maxime Rodinson. 1981 Peuple juif ou problème juif ? Paris, Maspero.

Maxime Rodinson. 1993 L’Islam : politique et croyance. Paris, Fayard.

Maxime Rodinson. 1993 De Pythagore à Lénine : des activismes idéologiques. Paris, Fayard.

Maxime Rodinson. 1998 Entre Islam et Occident. Paris, Les Belles Lettres.

Maxime Rodinson.2005 Souvenirs d’un marginal. Fayard. 2005 .


کتابشناسی رودنسون به زبان فارسی:

ماکسیم رودنسون. اسلام و سرمایه داری. ترجمه محسن ثلاثی. انتشارات شرکت سهامی کتاب جیبی. 1358.


Ecole nationale des langues et civilisation orientales
Amharique
Paul Rivet
Levy-Bruhl

Centre Nationales de Recherches Scientifique
Front populaire

Souvenirs d’un marginal

Marcel Cohen
Ecole pratique des  hautes études en sciences sociales

Ecole des hautes études en sciences sociales
Pierre Lory
le point
le point 05/10/01 - N°1516 - Page 74 -
Jean Pierre Digar
Ménécée
Jacques Berque
Vincent Montaigne
Montgomery Watt

Henri Laost

Henri Corbin

Temps moderns

GRAPP : Groupe de Recherches et d’Action pour le règlement du Problème Palestinien

گفت و شنود، صورت متداول گفت و گو در ایران


مصاحبه با خبرنامه ی انجمن جامعه شناسی ایران

- فرهنگ گفت و گو و نقد را چگونه می توان توسعه داد؟ این فرهنگ باید بر طبق چه اصول و قواعدی بنا شود؟

نخست باید اثبات کرد که چنین گفت و گویی وجود دارد، شرایط امکان دارد، هست و سﭘس در خصوص شرایط توسعه آن اندیشید. شاعر می گفت که برای زیستن، دو قلب لازم است... می توان به تاسی از وی گفت که برای "گفت و گو" نیز، دو کس لازم است. دو کس هم ﭙا و هم سخن، یکی "با" دیگری. فرهنگ ما اما بیشتر فرهنگ " گفت و شنود" است، فرهنگ سخنرانی، یکی "برای" دیگری. یک گوینده با جمع شنوندگان. این دومی، گفت و گو نیست. گفت و شنود است. مخاطبین در مقام شنونده اند و تنها انتظاری که از ایشان می رود اینکه، گوش شنوا داشته باشند! اینست که مطالب سخنرانان را شنوندگان می خوانند، شنوندگانی مشتاق که منتظر سخن سخنران هستند. سخنرانان اما اغلب سخنان یکدیگر را نمی خوانند. با هم وارد گفت و گو نمی شوند. هر از چندی، زمانی که یکی سخنش انعکاس بیشتری یافت، دیگر سخنرانان ناگزیر به جدل با سخن او می ﭘردازند، به او ارجاع می دهند اما این متداول نیست.

این موقعیت، به نحوی یادآور همان موقعیت انسان سلسله مراتبی (homo hierarchius ) لوئی دومون است در قیاسی که وی با انسان برابر(homo aequalis ) انجام می دهد. لوئی دومون، با مقایسه میان جامعه ی کاستی هند و جامعه ی غربی، ایدئولوژی سلسله مراتبی و هولیستی هند را با برابری طلبی و اندیویدوالیسم دمکراتیک غرب، مقایسه می کند. می توان در نتایج تحلیل وی چند و چون کرد و زیر سوالش برد اما نظام حاکم بر جامعه ی فرهنگی ما، به نحوی هنوز یادآورهمان نظام سلسله مراتبی ست که دومون تشریح می کند. از این روست که صورت متداول گفت و گوی ما، سخنرانی و گفت و شنود است.

سخنرانی محدودیتهای خود را نیز ایجاد می کند:

اول: فرهنگ ما را شفاهی می کند. تیراژ نازل کتاب در جامعه ما، نشانگر سطح بسیار ضعیف کتابخوانان است در حالیکه در سراسر کشور و به طور مدام، همایش ها و سخنرانی هایی برگزار می شود و گویی جلسات سخنرانی تدریجا دارند جای خالی کتابها را ﭘر می کنند و این یکی از مشکلات جامعه فکری  ماست. دوم: سخنران را تابع دعوت کنندگانش می کند و دعوت کنندگان معمولا همفکران خودشان را دعوت می کنند، کسی که به انتظارات آنها ﭙاسخ گوید و با جمع آنان همخوانی داشته باشد، در نتیجه گفت و گو و تبادل میان آرا مختلف و مخالف در نمی گیرد. 

سوم: به قبیله ای کردن اهل اندیشه می انجامد. همه محافلی برای خود شکل می دهند، دوستان و مریدانی می یابند و صف هایی ایجاد می شود که با توجه به شرایط خاص اجتماعی ما تدریجا به سنگرهایی مبدل می شوند. هر کسی می رود سراغ همفکرانش، و به سراغ محفل خود، و  جامعه عملا به مجمع الجزایری تبدیل می شود از هم بی خبر.  وضعیتی که ما می توانیم هم در جامعه ببینیم و هم در میان رشته های علمی، در میان اساتید و همچنین دانشجویان.

این شرایط، نقد را ( critique) در جامعه ی فکری ما به جدل (polemique) بدل می کند، جدلی که الزاما به اعتلای اندیشه کمکی نمی کند و عمدتا در تعمیق صف ها و سنگرها بکار خواهد آمد و اگر در جامعه ای خاموش و  ساکن، جدل و جنجال، موثر و مثبت است و می تواند حتی گاه  از نظر فکری حرکت زا باشد، اما در جامعه ی که سیاست به قدر لازم و کافی اسباب اشتعال آنرا فراهم کرده است، بالعکس می تواند نقش مخربی ایفا کند.

در نتیجه می توان گفت که فرهنگ گفت و گو، فرهنگ جامعه ی فردیت های شکل گرفته و برابر  است تا از موقعیت گفت و شنودی خارج شویم، شرط گفت و گو، ایمن سازی فضای فکری ست تا جسارت بیان و نقد بی مهابا را بیابیم و ضرورت گفت و گو، درفوریت ایجاد ارتباط میان جزایر فکری و محافل ﭙراکنده ی اجتماعی ست تا میان این جزایر نامتحد ﭙل هایی ایجاد کنیم، ﭘل هایی که ما را به هم می ﭙیونداند، اندیشه ها را در هم می آمیزد و سطح تحمل و ﭘذیرش عقاید مخالف را بالا می برد.  


- نقش انجمن جامعه شناسی را در گسترش گفت و گو بین اصحاب علوم اجتماعی چگونه ارزیابی می کنید؟


انجمن جامعه شناسی به عنوان یک نهاد علمی و غیر دولتی، می تواند  ﭘل ارتباطاتی بسیار موثری باشد اگر این انجمن نیز به نوبه ی خود به یک جزیره ی فکری بدل نشود، اگر تولیداتش به خود محدود نشوند و بتواند با دیگر رشته ها، دیگر نهادهای فکری داخلی و همچنین خارجی رابطه برقرار کند. برای اینکار درگام نخست بایستی میان گروههای علمی- تخصصی درون خود انجمن رابطه ی منظمی برقرار کرد، ارتباطی که در حال حاضر چندان برقرار نیست.

از طرف دیگر به سوال شما مبنی بر "نقش انجمن در گسترش گفت و گو بین اصحاب علوم اجتماعی" می بایست مولفه ی دیگری را نیز افزود و آن نقش انجمن در گسترش گفت و گو ی اجتماعی ست. انجمن جامعه شناسی، شناخت جامعه را ثقل کار خود قرار داده است و در نتیجه وظیفه اش بسط مشارکت ( مشارکت کردن و مشارکت دادن) هر چه بیشترمیان انجمن و جامعه است. انجمن می تواند نقش حلقه ی ﭙیوندی را میان دانشگاه و جامعه ایفا کند. نقشی که باید خود بیافریند و به کارگردانان اجتماعی تحمیل کند.

کاربرد فرهنگ


گزارش سخنرانی در کرمانشاه 1386 

موضوع صحبت من را در این همایش، دکتر امیری "کاربرد فرهنگ" نام گذاشتند، عنوان خوبی بود به این دلیل که با دغدغه های من هماهنگی دارد. همواره در مطالعه و گوش دادن به مباحثی که تحت این عنوان نوشته وطرح میشود از خود می پرسم کاربرد این مباحث چیست؟  این مفهوم( (concept تا چه حد با زمینه ی اجتماعی contexte)) ما هماهنگ است و در این زمینه ی اجتماعی، چه مصادیقی می یابد؟

اغلب از دوستانم در ایران می پرسم آدم فرهنگی کیست؟ یکبار شنیدم خانم راننده ی شیکی، به راننده ی آژانسی که سوارش بودم گفت: بی فرهنگ. چون از نظر ایشان، قواعد رانندگی را رعایت نکرده بود. یک بار همسایه مان گفت، که ما فرهنگ آپارتمان نشینی نداریم، برای اشاره به اینکه ساکنین ساختمان، رعایت قواعد همجواری را نمی کنند. یکبار هم شنیدم که از فرهنگ ترافیک صحبت می کنند. برخی فرهنگ را با دین، یکی و یا لازم و ملزوم می دانند: نام وزارتخانه ی ما، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. برخی فرهنگ را نتیجه ی ارتباطات می دانند: نام وزارتخانه ی فرهنگ در فرانسه، وزارت فرهنگ و ارتباطات است.
در آخرین پرس و جویی که کردم، به این نتیجه رسیدم که  از نظر فرهنگ رسمی، هسته ی سخت فرهنگ به قول تیلیش، دین است و در متن جامعه، اغلب آدم با فرهنگ با آدم تحصیل کرده مترادف گرفته می شود. در نتیجه، دو نهادی که مهر اعتباری بر فرهنگی بودن شما می زنند، نهاد دین و نهاد آموزش است. این دو نهادند که فرهنگ ما را می سازند و تعیین کننده اند. برای روشنفکران ما، منابع فرهنگ، اندیشه ی جهانی است. از مراجع اندیشه ی جهانی تغذیه می کنند و افکارشان را با ما در میان می گذارند. در اروپا، رسانه ها، منابع فرهنگ سومی هستند. در ایران، من چنین نقشی برای رسانه ها قائل نیستم چون، اولا رسانه های رسمی، صدا و سیما و مطبوعات همان فرهنگ رسمی را تبلیغ می کنند و در ثانی تراکم ندارند و رسانه های غیر رسمی نیز، چون ماهواره و اینترنت، عمومیت ندارند. در نتیجه می توانم بگویم، امروز نهاد آموزشی، نهاد دینی و تولیدات اعم از ترجمه ها و تالیفات روشنفکران، مهمترین منابع فرهنگی ما هستند.
 اما، کاربرد این فرهنگی که تولید می شود چیست؟ از مسئولین می شنویم که سی سال کار فرهنگی ما جواب نداده است و امروز به ناگزیر باید "برخورد" کنیم! و از دانشجویان می شنوم که موضوعات اندیشه، نظریات فرهنگی و مباحث روشنفکری، واقعی نیست. به کارمان نمی آیند، اطلاعاتمان را بالا می برند اما در زندگی عملی مان نقشی ندارند. اینجاست که برای من مساله ی کاربرد فرهنگ مطرح می شود و در اینجاست که می خواهم به  فرضیه ی اصلی خودم برسم که در این فرهنگی که برای جامعه تولید می شود، مخاطب غایب است و ما هنوز از آنچه که بوردیو "جامعه شناسی بازتابشی" می نامد بسیار دوریم.
مشکل در کجاست، در این که یک مونوکولتور تولید می شود و در این تولید فرهنگی، تولید کننده، نقش دانای کل را ایفا می کند و جامعه را همچنان به قول دورکیم "به عنوان یک شئی" تحلیل می کند و جامعه را خاموش در نظر می گیرد. اما امروز میدان تحقیق و تحلیل به سخن درآمده و خودش از زندگی اش و از فرهنگش تحلیل دارد.
اول:  آنچه که در فرهنگ رسمی ما، در آموزش و پرورش تولید می شود، یک قرائت از یک دین است و آن هم به شکل حفظیات. این قرائت، حیات اجتماعی و دینامیزم موجود در متن جامعه را در نظر نمی گیرد. سه مثال می زنم:
- هنرها: جامعه ی ما دارد هنرها را تملک می کند و هنرها هنوز به رسمیت شناخته نشده اند. هنوز ساز در صدا و سیما نشان داده نمی شود. هنوز بخش مهمی از تولیدات موسیقیایی ما،  زیر زمینی و غیر مجاز است. مجسمه سازی آموزش داده می شود اما بر سرش حرف و حدیث بسیار است. هیچ سیاست جدی ای در حمایت از هنرها نیست و جامعه شناسان ما می گویند که دولت، گوسفند و گرگ را با هم رها کرده، هم فعالیت هنری وجود دارد و هم شمشیر داموکلس بر سرش هست.
- معنویت گرایی های جدید: در این دهه گذشته، شاهد ظهور جریانات متفاوتی هستیم که در شکل کلاسها، آموزشها، تجمعات  به وجود آمده اند، از کلاسهای یوگا گرفته تا مثنوی خوانی تا ان ال پی، تا بنیان، تا لند مارک، تا رنگ درمانی و انرژی درمانی ...جریاناتی که آموزش را با درمان و روانشناسی درآمیخته و بسیاری را جذب خود کرده اند. برخورد با این جریانات چگونه است؟ اغلب یا ندیده گرفته می شوند و یا تحت عنوان "شبه دین" محکوم می شوند.
- تکنولوژی های جدید ارتباطی: ماهواره ها، اینترنت، وبلاگ نویسی، بازی های کامپیوتری...و همه منابع جدیدی که به وجود آمده اند. برخورد با اینها چگونه است؟ جمع می شوند و قفل می شوند و  محدود می شوند و باز جامعه، اشکال جدیدی پیدا می کند تا از نو به کارشان بیاندازد.
می بینیم که یک زورآزمایی میان جامعه و تک فرهنگی حاکم وجود دارد. حیات اجتماعی ما، بسیار دینامیک  اما خاموش است در حالیکه  فرهنگ رسمی حاکم، بی توجه به دینامیسم موجود در جامعه، حرف خودش را می زند و به تولید یک فرهنگ می پردازد و عملا در بسیاری از جهات با جامعه در گیر می شود در نتیجه صراحتا اعلام می کند که سی سال کار فرهنگی نتیجه نداشته و باید به نیروی انتظامی متوسل شد. چرا؟ جون به جای به رسمیت شناختن تکثر فرهنگی موجود در جامعه و تلاش برای مدیریت آن، نادیده اش می گیرد  و در برابرش مقاومت می کند.
دوم:  جامعه ی علمی و روشنفکران ما، روشنفکران به نوبه ی خود، در این سالهای اخیر، یک نهضت عظیم ترجمه راه اندازی کرده اند. آثار بسیاری از متفکران، با سنت های متفاوت فکری و حساسیت های متفاوت ترجمه شده است. رشته های بسیاری تاسیس شده اند: ارتباطات، مطالعات فرهنگی، مطالعات زنان...حجم عظیمی از مفاهیم و نظریه ها وارد بازار اندیشه شده است. اما آنچه تولید می شود، در آکادمی محبوس می ماند و نه تنها به جامعه که حتی گاه به فضا و دنیای روشنفکری ما هم راه پیدا نمی کند. سه مثال می زنم:
- کاتالوگ نظریه ها که در میدان به هیچ کار نمی آیند. کافیست به پایان نامه ها نگاهی بیاندازیم. یکبار گفتم این نظریه ها نقش گیلاس روی کیک را ایفا می کنند. وقتی تکلیف دانشگاهی مان را حل کردیم و وارد میدان شدیم، فراموششان می کنیم.
- جدایی میان آکادمی و فضای روشنفکری: میان دنیای دانشگاهی ما با فضای روشنفکری شکاف عمیقی وجود دارد. اغلب من ناگزیر از انتخابم، یا به محافل فکری روشنفکرانی بروم که چهره های شاخص فکری جامعه اند یا به جلسات علمی-تخصصی. به نشریات این دو دنیا نگاهی بیاندازید: یا نشریه ی علمی – پژوهشی که امتیاز دارد و رتبه دارد اما خواننده ندارد یا روزنامه ها که خواننده دارند و مخاطبانی برای آنها می یابید اما جامعه ی آکادمیک بدان بدبین است. یکی، دیگری را به آکادمیسم متهم می کند و دیگری آن یکی را به ژورنالیسم.
- حجم رفرانسها به نظریات، و قلت بحث، زمانیکه به ایران می رسیم.  اغلب مقالات وجه نظری مفصل و دایره المعارفی دارند و درست زمانی که وارد میدان میدان و زمینه ی اجتماعی ایران می شویم، درست زمانیکه خودمان باید حرف بزنیم و قلم بدست بگیریم و دیگر متفکران خارجی به کمکمان نمی آیند، یا به جدول و آمار بسنده می شود یا بحث بسیار رقیق می شود و از تب و تاب می افتد.
در اینجاست که من به این نتیجه می رسم: این تولید کنندگان فرهنگ، عملا بی مخاطب می مانند وجامعه، فرهنگهای خود را تولید می کند و شاید از این رو باشد که فرهنگ حاکم ناتوان است. ناتوان است چون در برابر حیات اجتماعی مقاومت می کند و فرهنگ جامعه ی علمی و روشنفکران نیز ناتوان است، چون از حیات اجتماعی غافل است. چون به فرهنگ به عنوان یک راه حل بهداشتی کم هزینه پناه برده و در حد نظریه ها باقی مانده است.
نتیجه می گیرم:
 در برابر تک فرهنگی حاکم بر آموزش ما، از تکثر فرهنگی باید دفاع کنیم. کشاورزی به ما می گوید که در یک خاک اگر مدام یک محصول را کشت کنی، از غنا و حاصلخیزیش می کاهد.
در برابر  فرهنگ محبوس در متون و زندانی آکادمی، باید از رویکرد بازتابشی و انتقادی جامعه شناسی دفاع کرد تا بتوان به این نظریه ها، به تئوری، پراکسیس را نیز بیافزاییم وکاربردیش کنیم.
مارکس نوشته بود تاکنون تفسیر کرده اند ، ما برای تغییر آمده ایم اما، کار ما به عنوان جامعه شناس، تفسیر جهان است اما برای اینکه بتوانیم تغییرش دهیم، شناختمان از جهان اجتماعی نمی تواند از رویکردی رفلکسیو و بازتابشی صرف نظر کند. جامعه شناسی نمی تواند از پرسش مداوم از خود در مورد کارایی اش و یافته هایش صرف نظر کند. با علم به اینکه تنش های اجتماعی می توانند در تولید معرفت تاثیر گذار باشند.
جامعه شناسی باید با آوردن بازتابش بیشتر، به جامعه امکان دهد که خود را به پرسش بکشد. برای این کار باید نخست از خود انتقاد کند: با جامعه شناسی جامعه شناس، با تامل در خصوص زمینه مند بودن کار خود و زمینه های تولید معرفتش، تامل در مورد شرایط مشخص کارش و تعیناتی که محصورش است. تنها در این صورت است که جامعه شناسی می تواند به دام بی تفاوتی نیفتاده و دنباله روی جریانات اجتماعی نشود.

قدسی وحشی؛ نگاهی به انسان شناسی دینی روژه باستید در ایران


سخنرانی سارا شریعتی در انجمن انسان شناسی ایران/18 بهمن 1385

جامعه ما شاهد ظهور اشکال جدیدی در همه حوزه ها ست:  دین، هنر، اندیشه، سبک زندگی...دین یکی از حوزه هایی ست که در این مدت، تحولات بسیاری را به خود دیده است و بسیاری، از اشکال نوین دینداری در ایران سخن گفته اند.  در تحلیل اشکال نوین دینداری، اغلب از دو مفهوم استفاده می شود: خرافه گرایی و عرفی گرایی. برخی این اشکال را به رشد خرافات در میان مردم نسبت می دهند و برخی به رشد عرفی گرایی در میان جوانان.
در مشاهده این اشکال اما، همیشه به نظرم می رسید که هر کدام از این تعابیر، در جایی، به نحوی دچار کاستی می شوند. هر کدام نمایانگر تحولی در بخشی از اقشار اجتماعی اند و در همان حال نیز گاه به طور جامع بیانگر اتفاقی که دارد می افتد، نیستند. چرا؟ به این دلیل که این اشکال، متصلب نیستند، سیالند، مدام جابجا می شوند. مدام از دست مفاهیم ما سر می خورند و می لغزند و نظریه پرداز را گیج می کنند. در اینجا بود که به یاد روژه باستید افتادم و " قدسی وحشی" او.
در معرفی روژه باستید، کلود راوله مقاله ای نوشته است با این عنوان: "زندگی-کتابشناسی روژه باستید" و توضیح داده است که در زندگی باستید اتفاق خاصی نیفتاده است. زندگی او عبارتست از کتابها و آثارش؛ بیش از 1300 مطلب.
در اینجا من  نخست  اجمالا نگاهی به زندگی باستید می اندازم ، سپس بحث وی را در خصوص قدسی حشی معرفی می کنم و در پایان توضیح می دهم که در کجا این مفهوم می تواند بیانگر واقعیت جدید دین در جامعه ما باشد.

روژه باستید کیست؟
روژه باستید  در سال  1989 در نیم فرانسه در خانواده ای پروتستان به دنیا آمد. پدر و مادرش معلم بودند. او لیسانس فلسفه می گیرد و بعد در دانشگاه بوردو، محل تدریس دورکیم، تحصیلاتش را ادامه می دهد. در این دوره در محافل شعر و ادبیات شرکت می کند. اشعار بسیاری می سراید و در یکی از اشعارش می نویسد که آنچه شورمندانه همیشه به جستجویش بودم، ماجرا بوده است. این جستجو نتیجه می دهد و در همین سالها، ماجرای زندگی باستید آغاز می شود. سفر به سائو پالو به عنوان جانشین لوی اشتراوس، ماجرای زندگی باستید بود.  در برزیل، در برابر ادغام نژادها و فرهنگهای مختلف  شگفت زده می شود. مفاهیم ترکیب، التقاط، انقطاع، درهم آمیزی، جامعه پذیری، ...در انسان شناسی باستید، در آنجا شکل می گیرد.
اولین دروسش در دانشگاه، در خصوص جامعه شناسی هنر است. بعد وارد عرصه روانشناسی اجتماعی می شود. او در سال 1965، پس از بازگشت به فرانسه، کرسی مردم شناسی دینی را در سوربن به دست می آورد و چندی بعد، به عنوان جانشین گورویچ، مسئول مرکز جامعه شناسی معرفت، می شود.
مهمترین حوزه های تعلق و فعالیتهای فکری باستید را، همکارانش بدین ترتیب نام برده اند:
جامعه شناسی دین،  تفسیر تمدنها، هنر وروانشناسی اجتماعی. و من شاید بتوانم  اضافه کنم: رویاها، به دلیل فصل جامعه شناسی رویا در کتابش تحت عنوان " رویا، خلسه، جنون"(1972). این تنوع حوزه ها، باعث شده است که برخی، از گستردگی، اگر نگوییم آشفتگی  اندیشه باستید نام ببرند اما آنچه که این پراکنده ها را به هم می پیونداند و  سر نخ همه نوشته های باستید است، امر قدسی ست. اندیشه باستید سیستم ندارد. خودش می گوید: اندیشه تاریک و مغشوش را به سیستمهای کلان توضیحگر (مارکسیت یا استروکتورالیست) ترجیح می دهد.
دو چهره در باستید تاثیر گذار بوده اند: دورکیم و برگسون. از برگسون، ایده خیزش حیات) Elan vital) را وام می گیرد و این بحث را که دین، بر خلاف بحث دورکیم،  صرفا یک امر اجتماعی نیست. از نظر باستید، عرفان گرایی تبلور اندیویدوالیسم دینی ست. باستید همچنین به تاسی از برگسون و تفکیکش میان ادیان استاتیک و ادیان دینامیک، میان آنچه ادیان کنسروی می نامد ( منظور ادیان استاتیک، ایستا و فسیل شده) و ادیان زنده و پویا ، تفکیک قائل می شود و اما  از دورکیم و مکتب دورکیمی، روژه باستید، تفکیک میان امر عرفی و  امر قدسی ، تفکیک میان دین و جادو و نظریه جوشان اجتماعی را وام می گیرد و تحت تاثیر نظریه غلیان اجتماعی دورکهیم در صور بنیانی حیات دینی، صور بنیانی حیات عرفانی را طرح می ریزد. در این میان، باستید به دورکیم نزدیکتر است اما به نسبت او، جایگاه بیشتری برای روانشناسی در کارش قائل می شود. در مقاله ای تحت عنوان " عرفان گرایی بی خدا"که در سال 1931 منتشر می کند، می نویسد: اگر عرفان گرایی، ادغامی میان معبود و عابد باشد، میان نفس انسانی و روح الهی، چگونه می توان این تجربه را بیان کرد؟ در مدت این تجربه، در خلسه ایم و تنها زمانی می توانیم از آن سخن بگوییم که از خلسه خارج شویم.
"غلیان اجتماعی"  یکی از نظریات پنهان و کارنشده دورکیم است. در سالهای 1930، در college de sociologie باتای، کییوآ، ایریس... به واسطه مارسل موس به بازخوانی جامعه شناسی دین دورکیم می پردازند و این نظریه و همچنین  امر قدسی را در کار دورکهیم  مجددا موضوع مطالعه خود قرار می دهند. باتای می گوید: امر قدسی  در واقع افسارگسیختگی شورمندیست . 
        
-  قدسی وحشی
"قدسی وحشی" آخرین اثر باستید ست؛ مجموعه ای از مقالات که به کوشش هانری دروش پس از مرگش به چاپ رسید. این کتاب، ادامه مطالعات رودلف اوتو، روژه کاییوا، میرچا الیاد، بر تاملی در امر قدسی ست.
از نظر باستید، قدسی وحشی، یکی از اشکال تجربه امر قدسی ست  که از هنجارهای معمول اجتماع تبعیت نمی کند  و  از نهادها ی مشروع و محافظ تجربه قدسی، خروج می کند. قدسی وحشی که باستید تحت عنوان قدسی نهادگزار، sacré instituante  در تضاد با قدسی نهادینه  sacré instituéeسازمانهای رسمی دین طرح می کند زمانی شکل می گیرد که   امر قدسی در نهاد دین  سرد، ایستا و خشک  می شود، در این حال، جامعه، امرقدسی گرم و پویا را بازآفرینی می کند. این امر قدسی گرم را باستید، قدسی وحشی می نامد.
روژه کاییوا می گوید دین، مدیریت امر قدسی ست . اولین کار نهاد دین،  تنظیم و مدیریت تجربه امر قدسیست، یعنی اهلی و رام  کردن  و یا برانگیختن آن.  روژه باستید این ایده را در اثرش قدسی وحشی، وام  می گیرد و اشاره می کند که وقتی مدیریت نباشد و یا زمانی که مدیریت سرد شده و یا در شرایطی که مدیریت، اقتدار منشانه است و با ممنوعیت مترادف می شود، امر قدسی در واکنش به این شرایط، وحشی می شود. در نتیجه امر قدسی در چه شرایطی وحشی می شود؟ از سویی در شرایطی که مدیریت قدسی، سرد و خشک می شود و از سوی دیگر زمانی  که ممنوعیت های بسیار محصورش می کنند، ممنوعیتهایی  که خود دعوتی  به خطور و تخطی از آنهایند.
قدسی وحشی یک قدسی خودانگیخته است، یک قدسی پخش، منتشر و نه رام در یک نهاد. قدسی وحشی بیان قدسی ایست که توسط نهاد دین به رسمیت شناخته نمی شود، و یکی از دلایلی که آنرا به رسمیت نمی شناسد اینست که نهاد دین این تجربه را دینی نمی د اند.
قدسی وحشی در نتیجه یک قدسی غیر نهادینه است، نمی تواند خود را به رسمیت بشناساند، سیال و بی شکل است، ممنوعیتها را زیر پا می گذارد و کارکردی مخاطره آمیز به خود می گیرد. و این همان تجربه ی transgression یا تخطی ست،  آنچنان که باتای از آن حرف می زند، تجربه ای در مرز ممنوعیت . ممنوعیت، مرز است، محدودیت است و  چون سرکوب می شود نیازمند بیان  خود است. در جستجوی راهی برای تظاهر، ظهور، نشان دادن خود. ممنوعیت، نیازمند تخطی است .این تخطی اگر کنترل نشود، خطرناک  می شود.
مدیریت قدسی مشخصا از خلال آیین ها صورت می گیرد. آیین ها سه کارکرد دارند: نخست محافظت کننده اند،بدین معنا که از یاد و خاطره ای محافظت می کنند و جاودانه اش می کنند، سپس همچنان که وان ژنپ می گوید، آیین گذارند، همراه انسان در همه مراحل گذار، تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ،  و همچنین  کار کرد افسونگری و جادویی دارند.  وقتی یکی از این کارکردها بر دیگر کارکردها غلبه می کند، مثلا وقتی کارکرد محافظت کننده غلبه کند، آیین ها تکراری و موروثی می شوند و پویایی خود را از دست می دهند  و وقتی وجه افسونگری غلبه کند، غیر قابل کنترل و خطرناک می شوند.  از نظر باستید، اهمیت " جشن، خلسه، جوشان اجتماعی در فرهنگ  جوانان ( به عنوان نمونه در کنسرت های راک...)  نمایانگر غلبه یافتن آخرین کارکرد و فعال شدن الگوهای ابتدایی حیات دینی ست. در اینجا قدسی وحشی ظهور می یابد و در جستجوی اشکال بیان خویش است.
این بحث باستید در خصوص قدسی وحشی ست اما توجه به این نکته نیز ضروری ست که موضوع این قدسی می تواند دین باشد چرا که دین، زمینه و میدان مرجح امر قدسیست اما در عصر جدید، امر قدسی حوزه های دیگر را هم پوشانده و  موضوعات غیر دینی ای چون  فرد، خانواده، ورزش... را  نیز در برگرفته است. یک انسانشناس فرانسوی، آلبرت پییت با مطالعه این اشکال جدید، از "قدسی لائیک" نیز صحبت می کند. در نتیجه می توان بحث باستید را به عرصه های دیگر نیز تعمیم داد.

نگاهی به وضعیت ایران
حال با توجه به این بحث و نظریه قدسی وحشی باستید، نگاهی به جامعه خودمان و اشکال جدید دینداری و خصوصا دینداری جوانان بیاندازیم. آنچه که ما در این آیین ها و مراسم دینی شاهدیم، چیست؟
عرفی گرایی؟ به زمین کشاندن خدایان و قدیسین؟ بله. این هست. چون می بینیم که خصلتها و شاخص های انسانی به قدیسین می دهیم و امر قدسی را روزمره می کنیم تا در سیاست و زندگی روزمره از آنها استفاده کنیم.
یا افسونگری مجدد؟ آسمانی کردن و تعالی بخشیدن به خدایان و قدیسین؟ جادویی کردن و خرافی شدن؟  بلی. این هم هست چون از سوی دیگر شاخصهای فراانسانی و خارق العاده برایشان قائلیم و در واکنش  به سرد شدن و سیاسی شدن دین می خواهیم از آنها محافظت کنیم.
من فکر می کنم در این ایام و در این آیین ها، خصوصا در میان جوانان ما بیش از هر چیز با "قدسی وحشی" روبروییم. با  قدسی که از دین فراتر رفته، چون دین، نهاد دارد و نهاد می خواهد تصرفش کند و مدیریتش کند. امر قدسی از نهاد درآمده، دیگر عرصه های اجتماعی را تصرف کرده و میل  به  تخطی دارد، می خواهد ممنوعیتها را زیر پا بگذارد، می خواهد  به مرز ممنوع  نزدیک شود. این ممنوعیتهایی  که زندانی اش کرده اند،  در عین حال  دعوتی هستند به خطور. این رفتار، از جنبه هایی شبیه به تحلیل باستید از واکنش جوانان  در سال  68 فرانسه است. در برابر جامعه ای که برای همه چیز نهاد درست کرده، عرف و هنجاری تعریف کرده و استانداردهایی قائل شده است.  جامعه کنترل، جامعه مراقبت، جامعه ای که شور را هم می خواهد مدیریت کند. وحشی را هم می خواهد مدیریت کند؛ موفق یا ناموفق.
در مراسم عزاداری امسال یاد باستید افتادم. اگر او می بود و جامعه ما را می دید می توانست از کاتگوری دیگری هم حرف بزند، "مدیریت قدسی وحشی"! حتی این میل به خطور را هم دولت می خواهد مدیریت کند.
دورکیم در مطالعه ی جوامع استرالیایی، زمانهای اجتماعی این جوامع را به طور متناوب در دو مرحله تبیین می کرد: مرحله ی روزمرگی و ثبات اجتماعی که در آن مردم به طور ﭘراکنده سرگرم مسائل روزمره و فعالیت های اقتصادی خود هستند و مرحله ی جوشان اجتماعی. حیات اجتماعی انسانها به تناوب از این دو مرحله تشکیل می شود. شرایط اجتماعی ما اما، از تناوب معمول دو مرحله ی "روزمرگی" و "جوشان" در دیگر جوامع بشری با دو ویژگی، متمایز می شود: نخست، مداوم بودن جوشان اجتماعی به نسبت روزمرگی و همچنین سلطه و تاثیر سیاست بر همه ی سطوح زندگی. در خاک زلزله خیز جامعه ی ما که در کمتر از سی سال، تاریخ یک قرن را به طور فشرده تجربه کرده است، هنوز جراحتهای انقلاب و جنگ بر خاطره اش ترمیم نشده است و حافظه ی سیاسی (صف ها و سنگر ها)، عامل تعیین کننده ی رفتار اجتماعی مردم است. در سرزمین ﭘهناور ما که غنایش در تکثر فرهنگی ست اما زخم ستم قرون نیز در حافظه ی قومی جامعه هنوز مداوا نشده و آماده ی آنکه با کوچکترین "بی ملاحظه گی" به خونریزی بیافتد، نوبت روزمرگی  خیلی دور و خیلی دیر فرا می رسد. ما در جوشان اجتماعی مدام زندگی می کنیم. هر بار در معرض حادثه ای، زلزله ای، ماجرایی هستیم که می تواند سرنوشت ساز باشد.
از سوی دیگر،  بر خلاف مدرنیته غربی که دچار کاستی آیین هاست، ما با تورم آیین ها و تورم مناسبتها  روبروییم. هر روز، مناسبتی دارد و برای بزرگداشت این مناسبت، آیین هایی برگزار می شود. البته که جامعه به جشنها و عزاهای خودش، احتیاج دارد، به گریز از روزمرگی، به نقاط عطف تاریخی اما، جامعه نمی تواند و نباید در وضعیت جوشان اجتماعی مدام زندگی کند.
در تحلیل این جوشان، باستید از مفهوم " کلام غایب" استفاده می کند. زمانی که مسئله نمی تواند به زبان بیاید، در رفتار و در افسارگسیختگی خشم و شور، تجلی می یابد. من فکر می کنم، مدیریت و ممنوعیتها  که اجازه بروز آن " کلام غایب" را به جوانان ما نمی دهد، حافظه های خاموشی که از جامعه ما  غار دموستنسی ساخته است که هر فراروی ای در آن، در زندگی مان جراحتی ایجاد می کند، عامل ظهور و رشد این قدسی وحشی است.
در اروپا، غلیان دورکیمی، وجه پنهان و اغماض شده میراث دورکهیم است. در ایران غلیان اجتماعی شاید وجه پایدار و مداو م میراث دورکیمی باشد. اما این جوشان برخلاف جایگاهش در جامعه شناسی دورکیم، خلاق نیست. چرا؟ چون مدیریت شده است و نه خودانگیخته، ادغام ضمیرهای مدیریت شده!
***

این بحث را با اشاره به یکی از آثار باستید، نتیجه گیری می کنم:
عنوان یکی از آخرین آثار باستید "پرومته و کرکس او. درآمدی بر مدرنیته و ضد مدرنیته" است. ظاهرا این عنوان،  بزرگداشتی از گورویچ است که تمدن مدرن را تمدن پرومته ای می خواند، تمدنی که  می خواهد از محدودیت شرایط انسانی اش فراتر رود و بر جهان و بر طبیعت مسلط شود. اما باستید یادآوری می کند که  پرومته، کرکسی هم داشت که هر روز جگرش را می جوید!  و این کرکس مدرنیته را او در حضور همزمان دیسکورهای ضد مدرنِ همراه زیست مدرن می دید. مدرنیته همواره کرکس خود را نیز با خود همراه دارد. در نتیجه به گفته باستید،
جامعه شناسی کاربردی  می بایست در عین حال جامعه شناسی تخیل خلاق هم باشد. باید گفتگویی میان این دو برقرار کنیم، میان آنها که از همه اسباب مدرنیته برخوردار نشده اند و در نتیجه خواهان آنند و آنها که سیر شده و تماما نفی اش می کنند. شاید میان مدرنیته و کرکس او!