Sunday 17 April 2011

غریبه ای به نام مدرنیته در زندگی دین


متن سخنرانی در دانشگاه الزهرا شرق 13 بهمن 1383

دانشجویان ﭙیشنهاد کردند که من به اقتضای رشته و کارم، صحبتی داشته باشم در مورد دین و نسبت آن با مدرنیته و اینکه درسهای عملی و امروزین رشته ی جامعه شناسی ادیان چیست؟ و من در تامل در نسبت و رابطه ی دین و مدرنیته، بی اختیار به یاد داستان خاخام یهود افتادم و اینست که بیشنهاد کردم عنوان صحبتم را "غریبه ای به نام مدرنیته در زندگی دین" بگذاریم. البته که با رویکردی جامعه شناسانه ما نمی توانیم از دین صحبت کنیم. در جامعه شناسی، دین یک حقیقت مفرد نیست. حیات دینی در هر دوره ی تاریخی، صور گوناگون یافته  و دین در هر جامعه ای کارکردی متفاوت داشته است. ما ادیان وحیانی و ابراهیمی داریم همچون یهودیت و مسیحیت و اسلام و ادیانی که در آن خدای متشخص وجود ندارد همچون بودیسم، و دینداریهای ایمانی و عارفانه ای داریم  که مقید به یک شریعت مشخص نیستند و اگر کارکردهای دینی را معیار قرار دهیم، میتوانیم به تعبیر ریمون آرون از "ادیان سکولار" هم صحبت کنیم و و یا به ﭙیروی از زیمل، احساس دینی را، دینداری را در برابر دین قرار دهیم... در نتیجه نمیتوان از یک دین صحبت کرد. این ملاحظات در خصوص مدرنیته نیز صادق است. مدرنیته هم متکثر است، مدرنیته هم در هر عرصه ای، جلوه ای یافته، مدرنیته ی سیاسی، مدرنیته ی فرهنگی، درنیته ی اقتصادی ...و این مدرنیته ها خود هر یک، در جوامع گوناگون، مولد الگوهایی متفاوت بوده اند و در نتیجه نمی توان از یک مدرنیته نیز سخن گفت. در ثانی، میتوان به تبع ماکس وبر از "ریشه های دینی مدرنیته" هم یاد کرد و سهم دین را در تکوین مدرنیته مورد مطالعه قرار داد و در نتیجه، مدرنیته را در نسبتش با دین غریبه نخواند... در انتخاب این عنوان اما من صرفا به وجه نمادین بحث تکیه دارم و منظورم شرح ماجرای یک برخورد یا ملاقات است که شاید ﭙایان آن به ما بستگی داشته باشد.

ﭙس صحبت خودم را با تعریف این داستان شروع میکنم: یک داستان یهودی که الیاد به نقل از هاینریش زیمر شرق شناس تعریف میکند:

خاخام یهود تنگدستی، به نام آی زیک  که در خانه ی کوچک و محقر خود در کراکو در لهستان زندگی میکرد، یک شب خوابی دید. در خواب صدایی شنید که به او میگفت: به ﭙراگ برود و در زیر ﭙلی بزرگ که به قصر ﭙادشاه راه دارد گنجی ﭙنهان را بیابد. این رویا سه شب  ﭙیاﭙی تکرار شد. و آی زیک ﭙیر با ﭙای ﭙیاده آهنگ سفر کرد. به ﭙراگ رسید و ﭙل را یافت. اما ﭙل شب و روز تحت مراقبت نگهبانان بود و آی زیک جرات نمی کرد زمین را بکند. با ﭙرسه زدن در اطراف ﭙل توجه نگهبان را به خود جلب کرد. نگهبان از او ﭙرسید که چه می خواهد. خاخام ﭙیر ساده دل، رویایش را بازگفت. سرنگهبان زد زیر خنده و گفت: تو واقعا به خاطر یک رویا کفشهای نو خودت را ﭙاره کردی؟ من هم در خواب  رویایی دیدم که به من میگفت به کراکو به خانه ی فردی به نام آی زیک فرزند جکل بروم و در اجاق خانه ی او گنجی را بیدا کنم. ولی من مردی عاقل هستم و به صداهایی که در خواب می شنوم اعتماد نمی کنم. خاخام تکانی خورد. تعظیمی کرد و با شتاب به خانه اش برگشت و در اجاق خاموش خانه اش گنج را یافت.

در تعریف این داستان زیمر نتیجه می گیرد که گنج واقعی که می تواند به تنگدستی ما ﭙایان بخشد هیچوقت دور نیست، لازم نیست در کشورهای دوردست به جستجوی آن باشیم. این گنج در ﭙنهان ترین بخش های خانه ی ما مدفون است. یعنی در وجود خودمان. اما همیشه ﭙس از سفری زاهدانه به کشوری دوردست و به سرزمینی غریب است که معنای آن صدای درون را درخواهیم یافت و و آن کس که ما را به این گنج هدایت میکند، همیشه یک غریبه، از ﻧﮊاد و عقیده ی دیگر است.

این داستان، داستان یک رویاست. یک سفر. یک گفت و گو و بازگشت. این داستان همه ی حرف امروز من است. حکایت دین و مدرنیته. حکایت دین در دنیای جدید، حکایت همان خاخام تنگدست یهود بود. دینی که فرتوت شده بود و تنگدست. دینی که تبدیل شده بود به یک سری شعایر تشریفاتی، خالی از معنا و محتوا. دینی که در یک نهاد رسمی متصلب شده بود و جایگاه اجتماعی خود را روز به روز از دست میداد. دینی که به یکسری اصول عقاید که دیگر ما به ازای عملی نداشتند، تقلیل یافته بود.  دین تا قبل از مواجهه با مدرنیته، عبارت بود از سنت، از حافظه ی انباشته شده، از میراث ناخوداگاه، از آیین تشریفاتی و موروثی، تکرار و تقلید و تبعیت. دینی که تنها کرکردش مشروعیت بخشی به وضع موجود بود. تا زمان مواجهه با غریبه ای به نام مدرنیته.

غریبه که می گویم نه الزاما به معنای خارجی بلکه به معنای دیگری ست. دیگری ناآشنا با گذشته ی ما، با حافظه ی ما، با منطق ما، با عرف و شرع ما، دیگری که با حضور خود، نظم و تکرار زندگی مان را به هم میریزد و ورودش به نحوی گسستی ست در تداوم یک تاریخ. ماجرای یک برخورد، یک مواجهه. مواجهه ی ما با خودمان از خلال و به واسطه ی یک غریبه. مواجهه ی که باعث شد خود را در آینه ی دیگری ببینیم. خود را مورد ﭙرسش قرار دهیم. خود- آگاه شویم. حرکات و رفتار و باورهای خودمان را دیگر بدیهی ﻧﭙنداریم. با افق های دیگر ﭙیوند برقرار کنیم و موقعیت خودمان را در این میان  در یابیم. چرا که ما بدون آن دیگری مانند روبنسون کروزوه در جزیره ی خود تنها بودیم و  به خود، آگاهی نداشتیم. به همه ی وجوه خود. به باورها و رفتارهایمان، سلائق و علائقمان، سنتها و آدابمان. در نتیجه سنت و دین و عادات و آدابمان و در یک کلام خود را، مرکز جهان و ثقل زمین میدانستیم و فکر می کردیم حقیقت تنها در دستهای ماست. روبنسون در جستجوی نجات بود و این نجات تنها در یافتن دیگری ست که امکان ﭙذیر می گردد. 

دیگری کیست؟ دیگری عامل و واسط خودآگاهی ماست. سارتر این دیگری را در "هستی و نیستی" ترسیم میکند و شرم را جلوه ای از حضور دیگری میداند: شما یک حرکت نامتعارف میکنی. بینی ات را ﭙاک میکنی و یا ﭙایت را دراز میکنی. این حرکت توست. نه قضاوتش میکنی و نه به آن فکر میکنی. تو فقط زندگیش میکنی. این رفتار توست. خود توست. بعد سرت را بلند میکنی و میبینی یکی دارد نگاهت میکند و یکباره خجالت میکشی. از خودت شرم میکنی. از رفتارت. دیگری واسطه ای میشود تا خودت، خودت را در معرض قضاوت قرار دهی و خوداگاه شوی. انگار در برابر تصویر بدی از خود قرار گرفته ای، در برابر عکسی که دوست نداری. میخواهی ﭙاره کنی و عکس بهتری را به جایش بگذاری. سارتر می گوید: شرم بنا به طبیعتش، شناخت دوباره ی خود است. من اعتراف میکنم که من آنگونه هستم که دیگری مرا می بیند.

این دیگری در زندگی دین، مدرنیته بود. مدرنیته که به عنوان یک غریبه با دین مواجه شد و دین را در برابر خودش قرار داد. دریدا می گوید: "غریبه همواره کسی ست که اولین سوال را میکند". بدیهیات زندگی ترا به ﭙرسش میکشد، ناگزیرت میکند در کار خودت تامل کنی. خودت را توضیح دهی.

غریبه ی مدرن، به فردیت، به عقلانیت، به سعادت دنیوی اعتقاد داشت. همه چیز را معطوف به انسان و بوسیله ی انسان میدانست و سر از کار دینی که در آن فرد جایگاهی نداشت، که در آن باورها اغلب غیر عقلانی و خرافی بود، که در آن آئین و تشریفات معنا و محتوای خود را از دست داده بود و نقشش تنها به  مشروعیت بخشی به وضع موجود بدل شده بود، در نمی آورد.

غریبه مدرن از سنت مووثی ﭙرسید. اگر سنت و دینت را به ارث بردی، ﭙس خودت چی؟ انتخاب خودت چه بوده است؟ مسئولیت فردی چه میشود؟ آگاهی و انتخاب تو کجاست؟ مدرنیته بر ﭙایه ی فردیت استوار بود و نمی فهمید که افراد، باورها و اعتقادات خود را نیز به ارث ببرند. اگر تنها به تقلید از نهاد دین بسنده میکنی، ﭙس تعقل و فهم خودت چه نقشی دارد؟ مبنای علمی و عقلانی این باورها در کجاست؟ اعتقاد و ایمانت را چگونه توضیح میدهی؟

غریبه ی مدرن از دینداری صوری و تشریفات دینی ﭙرسید، از تقلید و تعبد و تکرار. از فرمالیسم، توجه کردن به ظاهر و شکل دینداری و نه علت، کارکرد و محتوای آن. ازدینی که خالی از محتوا شده بود. از قرائت متن مقدس بدون فهم معنا و محتوای آن. قرائت کلام مقدس اگر معنای آن را نفهمیم چه ثوابی میتواند داشته باشد؟ این فرمها اگر دربرگیرنده ی محتوایی نباشد به چه کار می آیند؟ این تشریفات مذهبی اگر با تاریخ آن آشنایی نداشته باشیم، به چه درد میخورد؟

غریبه ی مدرن از دینداری عارفانه و فردی ﭙرسید؟ ما به ازای اجتماعی این اعتقادات چیست؟ به چه کار مردم می آید؟ این دینی که همه چیز را به آخرت موکول میکند، به چه کار دنیا می آید؟ این دینی که دنیا را تحقیر میکند، زندگی دنیوی را ناچیز میشمارد، همواره نقش مشروعیت بخش وضع موجود را خواهد داشت. دنیا را به دنیامداران واگذار میکند و مردم را در فقر و ظلم و تنگدستی شان تنها میگذارد.

غریبه ی مدرن، از کارکرد دین ﭙرسید. دین اگر عبارتست از همین که هست، ﭙس این دین، یک دین بسته است. امکان هر گونه تحول و تغییری را منتفی میکند. امید را از بین می برد. چشم اندازها را می بندد. دین تبدیل می شود به وضع موجود و کارکردش تقلیل می یابد به مشروعیت بخشیدن به آنچه که هست.

غریبه ی مدرن از معیار دینداری ﭙرسید. دیندار کیست؟ آیا صرف به زبان آوردن اصول اعتقادی و ادعای کلامی، معیار دینداری فرد است یا عملش، رفتارش، کردارش؟ چرا این نسبت را نباید وارونه کرد؟ چرا ملاک مذهبی بودن را نباید رفتار عملی گرفت؟ چرا فردی که زندگیش را وقف مردم میکند، تنها به اعتبار اینکه مذهبی نمی نماید، بی دین میخوانید و فردی را که تنها در کلام و ادعا دیندار است، مومن؟ 

غریبه ی مدرن، از ممنوعیت های دینی ﭙرسید. ازدینی که بر اندیشه ی گناه و ممنوعیت مبتنی بود: نکن. نخوان. ﻧﭙرس. ﻧﭙوش. ثروت نیاندوز. دل به دنیا نبند. عشق نورز.. دین سخت گیر که تنها عبارت بود از قید و بند و محرومیت و اسارت. دینی که فروید، دین تابو و گناه میخواند. ﭙس زندگی در این میانه کجاست؟ دین آیا به معنای محکومیت زندگی ست؟

غریبه ی مدرن، از نسبت میان حق و تکلیف ﭙرسید. اگر تکالیف دینی تو اینهاست، ﭙس حقوق انسانی ات چیست؟ مدرنیته بر فردیت، عقلانیت، دنیویت و سعادت استوار شده بود و در این چهارعرصه، سنت دینی را که مبتنی بر کمونوتاریسم، جمع گرایی، ایمان بدون فهم، آخرت گرایی و کمال بود، به چالش کشید.

در این مواجهه با غریبه ی مدرن، در این گفت و گو، دین سنتی خود را در آئینه ی دیگری دید. در آئینه ی انسان مدرن. مورد سوال قرار گرفت و به ریشه ها و سرچشمه ی اولیه ی خود بازگشت، نسبت به افزوده های تاریخ، آگاه شد و در خود ﭙالایشی را آغاز کرد. ﭙالایشی که در تاریخ کاتولیسیم از جمله با واتیکانII  شروع شد و در تاریخ  معاصر مابا جریان اصلاح فکر و فرهنگ و سنت دینی. اصلاح دینی، در نسبت میان وحی و علم، دین و دنیا، امت دینی و فرد، شکل و محتوا، دنیا و آخرت، دین و زندگی، اعتقاد و عمل، خدا و مردم...باز اندیشی کرد و به ﭙروﮊه های بسیاری شکل داد. تلاش برای عقلانی کردن یکسری مفاهیم مذهبی، توضیح علمی دادن از یکسری احکام، ما به ازای عملی و اجتماعی بخشیدن به اصول اعتقادی، تکوین نوعی الهیات رهائیبخش، دینداری های ایدئولوﮊیک، آگاهانه و انتخابی خواندن اعتقادات و نه سنتی و موروثی قلمداد کردنشان، بازتفسیر تاریخی و اجتماعی از تاریخ قدسی دین ... نخستین جلوه های این تحولی بود که در فکر دینی بوجود آمد و شرایط نوعی "نقد دینی دین موجود" را فراهم ساخت. جریان انتقادی ای که هم به نحوی  در درون نهاد رسمی دین نسبت به دین سنتی و آیینی و خرافی بوجود آمد و هم خصوصا  از جانب یک تیپ جدید اجتماعی که روشنفکر مذهبی نام گرفت، صورتبندی شد. توجه کردن به دیگر سنتهای دینی، گفتگوی میان ادیان و رویکردهای غیر دینی به ﭙدیده های دینی نیز از دیگر نشانه های این تحول عظیم بودند.    

اینها تاثیرات مواجهه ی سنت دینی با مدرنیته بود که به خلق سنتهای جدیدی انجامید. سنتهایی که ما امروز بدیهی میدانیم ولی تا دیروز یک ابتکار و نوآوری بود. به عنوان نمونه در اختیار داشتن کتاب مقدس، خواندن آن و ترجمه و تفسیر آن که امروز برای ما بسیار طبیعی و بدیهی ست تا دیروز جرم بود. در اروﭙا انجیل را که در دست کسی ﭙیدا میکردند، به جرم ﭙروتستان بودن به زندانش می انداختند و در ایران چند نسل قبل از ما، حتی ترجمه و تلاش برای فهم قرآن از جانب غیر متخصصین و نه صرفا اکتفا کردن به قرائت و تلاوت آیات، ﭙذیرفتنی نبود. امروز ما شاهد صور دیگری از حیات دینی هستیم. جنبش های جدید دینی، دینداریهای فردی، ایمانی، ترکیبی، دنیوی، آئینی، اجتماعی و رهائیبخش... نمونه ای از این انواع جدید دینداری هستند. این تحول در دین، تحت تاثیر وضعیت مدرن بود. اما داستان به اینجا ختم نمی شود. ادامه دارد.

دین هم از مدرنیته ﭙرسید. مدرنیته ای که همچون نگهبان قصر در داستان الیاد، عقلانیت حسابگرش مانع از آن میشد که به رویاهای خود دل ببندد. رویاهایش را خیالاتی غیر عقلانی می ﭙنداشت و در نتیجه نمی خواست که کفشهای نویش را در ﭙی رویاهای ناممکنش ﭙاره کند. مدرنیته هم در تداوم خود به سنت متصلب دیگری تبدیل شده بود. شده بود نگهبان قصر و از برج و باروی خود ﭙاسداری میکرد. مدرنیته به نام عقلانیت، رویاهای خود را محکوم می کرد. به نام فردیت، وجدان اجتماعی را شکننده و تجزیه کرده بود. به نام آزادی و اقتدار انسان، اخلاق را بی بنیاد کرده بود. با تکنیک و فن آوری خود، برای تسلط هر چه بیشتر بر طبیعت، انسان را در جنون خود برای ﭙیشرفت و سلطه، همراه کرده بود و مساله ی معنا و چرایی انسان در جهان را مسکوت گذاشته بود. دین  به خود آگاه شده، در سه عرصه ی معنا، اخلاق و آئین اجتماعی... مدرنیته را به چالش می کشید. چون مدرنیته هم از منطق مدرن خود که بر نوآوری و خلاقیت استوار بود، جدا شده و  به سنت دیگری تبدیل شده بود. مدرنیته هم متصلب شده و گفتمان و الگوی انحصاری خود را یافته بود. دین نیز مدرنیته را به ﭙرسش کشید و در شکل دادن به نوعی "نقد مدرن از مدرنیته" سهیم شد.

این تحولات نتیجه ی این مواجهه بودند و از اینروست که  ما امروز هم حضور امر دینی را در مدرنیته می بینیم و هم منطق مدرن را در حیات امروزی دین باز می یابیم. این تحولات اما ناتمامند. هنوز به استقرار سنت های جدیدی منجر نشده اند. هنوز خالق ارزشهای واحدی نشده اند. ما به گفته ی ماکس وبر در دوران "شرک ارزشی" هستیم، در دنیایی که هر کدام از ارزشهای ما که تا دیروز در ﭙیکره ی واحدی جمع شده و وحدت یافته بودند، از دیگری جدا شده، با هم به ﭙیکار برخاستند  و دعوی استقلال میکنند. آزادی به عنوان یک ارزش در برابر ارزش دیگری که عدالت نام دارد، قد علم کرد. عقلانیت، خود را از رویا ها و تخیل بی نیاز می دید. علم به نوعی خود بسندگی رسید. عدالت با فردیت و رهایی انسان درگیر شد. فردیت،استقلال خود را با شکننده کردن وجدان اجتماعی به دست آورد. دین در یک ارتودکسی واحد متصلب شد. در جنگ میان این ارباب ارزشها، انسان امروز یا سرگردان و تنها شد و یا برای حفظ خود به امنیت هویتهای موروثی گذشته ی خود، هویت سنتی، هویت قومی، هویت خانوادگی ﭙناهنده شد و خشونت یکی از نتایج این وضعیت جدید بود.

ما هنوز به تعبیر دورکهیم در "مرحله ای از گذار و میانمایگی اخلاقی" به سر میبریم. " خدایان کهن ﭙیر شده و می میرند و خدایان دیگری هم هنوز ﭙیدا نشده اند."سنتهای کهن شکننده و بی اعتبار شده اند و سنتهای جدید هنوز شکل نگرفته اند. ارزشهایی که ﭙدران ما را به شوق و شور و حرکت وا میداشت، دیگر در میان نسلهای جدید، برانگیزاننده و حرکتزا نیستند. آرمانها و ارزشهای جدیدی که بتوانند مجددا بافت جامعه را ایجاد کنند و هم بستگی اجتماعی بوجود بیاورند، هنوز تکوین نیافته اند. ما در شرایط "ناهنجاری" به سر می بریم و این ناهنجاری ریشه در شرک ارزشی،  در بحران همه ی سیستم های ارتدکسی و اعتباریگذشته ویقینها و قطعیتها ی دیروز دارد. انسان، آزادی و بلوغ خویش را به یمن رهایی از قیمومیت همه ی نهادها بدست اورد، اما روی دیگر سکه ی این رهایی، عدم قطعیت، ناامنی، جستجو و سرگردانی بود . این شاخص بلوغ انسان، شاخص عصر ما و شاخص جامعه ی مدرن و به تعبیری، "جامعه ی فردیتها" ست.

دورکهیم ادامه میدهد: " اما روزی فراخواهد رسید که جوامع ما دوباره لحظات جوش و خروش و آفرینشگری را باز خواهند یافت و آرمان های جدیدی سر بر خواهند کشید". در این سخن نوعی دعوت ﭙیامبرگونه نهفته است، از جانب جامعه شناسی که معتقد بود علم بایستی در خدمت حل مشکلات عملی ما باشد و جامعه شناسی اگر تنها فایده ی نظری داشته باشد، حتی یک ساعت هم نباید صرف آن کرد. از جانب جامعه شناسی که "بیطرفی ارزشی" را به عنوان یک متد، با فقدان ارزش یکی نمی گرفت.

"روزی فراخواهد رسید". روزی از همین روزهایی که از ﭙی هم می آیند و ما زندگیشان میکنیم. روزی که ما در آمدنش سهیم هستیم و فرا رسیدنش به ما بستگی دارد.

چگونه؟ این سوال بزرگیست که من ادعای ﭙاسخ به آن را ندارم. اما فکر می کنم مقدمه ی اندیشیدن به این ﭙرسش، به تعبیر ادگار مورن، گسست از "ﭙارادایم سادگی" ست. فراروی از انتخاب میان دوگانه های ساده سازانه، دوگانه ی دین و مدرنیته، سنت و تجدد، آرمان و واقعیت، عقلانیت و رویا، گذشته و آینده، فرد و جامعه،علم و عمل. سرباز زدن از ﭙذیرفتن یک ارزش به قیمت طرد ارزشهای دیگر. درست است که ما ناگزیر از تفکیک میان این دوگانه های درهم هستیم تا بتوانیم تکلیف خود را بر هر یک روشن کنیم. درست است که همه را با هم نمی توان داشت و ترکیب این سنتهای متفاوت، ما را سردرگم و در عمل ناتوان خواهد کرد. درست است که التقاط این ترکیبها می توانند نامتجانس و غیر قابل هضم باشند. مگر کار علم، تفکیک و جداسازی برای آشکار کردن قوانین ساده ی ﭙدیده های اجتماعی نیست؟ بله. ولی این شیوه های ساده سازانه برای شناخت واقعیت ﭙیچیده، مرکب و ناهمساز، ناگزیر از مثله کردن آن و تقلیلش به یک یا چند اصل ساده اند. در حالیکه به تعبیر باشلارد « روح علمی جدید» با درک پیچیدگی اندیشه و حیات انسان، از علت مندی و تعین گرایی های ساده ی قرون پیشین فاصله گرفته است و تنها با درک این ﭙیچیدگی ها و صرف همزمان این تناقض ها ست که می توان شرایط فهم واقعیت بغرنج اجتماعی امروز را فراهم نمود. با صرف همزمان این زمانهای ناهمزمان است که شاید بتوان حال را ﭙی ریخت، با بازاندیشی به این دوگانه های ناهمسازی که مولفه های سازنده ی جامعه است، با به چالش کشیدن هر مولفه همچون یک غریبه و آشنا کردن این غریبه ها با خود، با اندیشه ی تداوم، در مدرنیته ای که مظهر گسست است، با صرف "مدرنیته ی تداوم" در برابر "مدرنیته ی گسست"،  مدرنیزه کردن مدرنیته و همچنین با اندیشه ی تحول و نوآوری در دینی که مظهر سنت و تداوم است، تا شرایط " نقد دینی از دین" و "نقد مدرن از مدرنیته" را فراهم سازیم.   برای چه؟ برای خلق و  ابداع سنت های جدیدی.

در اینجا این سوال طرح میشود که مگر سنت هم خلق میشود؟ مگر سنت عبارت نیست از میراثی که نسل به نسل انتقال می یابد؟ ﭙس چطور از خلق سنت جدید سخن می گوییم؟ در ﭙاسخ به این سوال به موریس هالبواکس، جامعه شناس حافظه ارجاع میدهم که معتقد بود که حافظه و سنت تاریخی، عبارت از حفظ گذشته نیست بلکه بازسازی گذشته به کمک حال است. و به اثر هابس باوم، تحت عنوان " ابداع سنت"، سنت هم مفهومی  زمان مند است. سنت هم آغازی دارد و انجامی. سنتها هم مثل نسلها، ﭙیر میشوند و می میرند و سنتهای جدیدی بوجود میایند. نسلهایی در تداوم نسل ﭙیشین و هم با گسست از آن. گسستی که یک گسست نیست و تداومی که صرفا حفظ گذشته نیست.
٭٭٭


من صحبتم را با یک داستان شروع کردم. ﭙس این صحبت را با یک داستان هم به ﭙایان ببریم. داستانی که به بسط این دیدگاه کمک خواهد کرد. 

در یک روستای سن اه لوآر در فرانسه، بعد از مرگ کشیش روستا، کشیش جوان تازه ای را از ﭙایتخت برای خدمت به روستا فرستادند. این کشیش میدید که در یکی از ﭙس کوچه های روستا، دیواری هست که هر بار که مردم از برابرش رد میشوند، مردها کلاهشان را ز سربر می دارند و زنان صلیب میکشند. کشیش از مردم علت این ادای احترام را به یک دیوار خرابه، ﭙرسید اما هیچکس نمی دانست علت چیست. همه ﭙاسخ میدادند که این ادای احترام، همیشه و از جانب همه انجام میشده است و هیچکس هم دقیقا نمی دانست چرا. کشیش جوان از کنجکاوی دست برنداشت و جستجو را آغاز کرد و باز بی نتیجه. بالاخره نیمه شبی، طاقت نیاورد و با کمک چند جوان جسور روستا که ﭙایبندی شان به سنت مانع از جستجوی منشا آن و تلاش برای فهم آن نشده بود، با چکش دیوار را شکافت و ﭙس از مدتی،  از درون دیوار  مجسمه ی قدیسی  را درآورد، قدیس مارتن را. و فهمید که در زمانی که ﭙروتستانها این منطقه را در دست داشتند و کیش قدیسین را ممنوع کرده بودند، خانواده ی کاتولیکی که نمی خواست مجسمه را از بین ببرد و در عین حال بر جان خود بیم داشت، این مجسمه را در شکاف دیوار خانه شان ﭙنهان کرده بودند و در نتیجه هر بار از مقابل دیوار عبور می کردند، به قدیس مارتن ادای احترام میکردند. سالها گذشته بود و والدین آن خانه درگذشته بودند و خانه به دست افراد دیگری افتاده بود و بعد تخریب شده بود اما، دیوار همچنان ﭙا برجا بود و ادای احترام به دیواری که نسلهای بعد دیگر نمی دانستند رازش چیست، به یک سنت بدل شده بود. سنتی که مثل هزار سنت دیگر،  با گذشت زمان شکل و ظاهرش ﭙابر جامانده بود اما علت و معنایش از دست رفته بود. مجسمه  را که از دیوار  بیرون کشیدند، دیگر کسی در برابر دیوار خرابه صلیب نمی کشید، اما کشیش، روز بیرون کشیدن مجسمه از دیوار را، روزی مقدس خواند و از آن زمان به بعد، هر سال به همین مناسبت و برای ادای احترام به قدیس مارتن، دسته هایی از آن محل، به سوی مجسمه که در کلیسای روستا قرار داده بودند، راه می افتادند و آن را گل باران میکردند. این دسته های مذهبی هنوز هم هر سال در این منطقه راه میافتند و امروز اگر از یکی از مردم روستا مناسبتش را بﭙرسد،  شاید هیچکس نداند چرا در این روز چنین جشنی، به مناسبت قدیس مارتن برگزار میشود!

این طبیعت ﭙارادوکسیکال سنت است. در عین حال که ریشه در تاریخ و قدمت گذشته دارد، اما به هر حال این سنتها هم روزی بوسیله ی کسی ابداع شده اند و در زمان خودشان تحولی را ایجاد کردند. سنت ها، حافظه ی فرهنگی و سازنده ی هویت اجتماعی اند اما در عین حال این سنتها هم تاریخ دارند، تاریخی کم و بیش جدید و قدیمی. گاه با اهدافی سیاسی یا برای منافعی اقتصادی ابداع شده اند و بعد بقا ﭙیدا کرده و متصلب شده اند و با گذشت زمان با اصول عقاید یکی گرفته می شوند. در حالیکه این سنتها خصلتی اجتماعی و تاریخی دارند و در نتیجه می توان و باید تجدید شان کرد.

سخنرانی من شد داستانسرایی. ﭙس کار را تمام می کنم و به رسم معلمی و سنت همان داستانهای مادربزرگ، از این صحبت نتیجه ی اخلاقی هم می گیرم: همواره قطعیتهای خود، بدیهیات خود و باورهایمان را در معرض ﭙرسش و گفت و گو با  بیگانه قرار دهیم، تا شاید به تبع آی زیک بتوانیم در نتیجه ی این گفت و گو، گنج درون  خود را بیابیم، در اجاق خاموش خانه مان. دین و مدرنیته را از انحصار گفتمان واحدی که متصلب شان میکند، درآوریم، به تعامل و گفت و گو با هم بخوانیم، تا در این گفت و گو همچون آن کشیش، بتوانیم خالق سنت های جدیدی شویم.