Sunday 17 April 2011

کاربرد فرهنگ


گزارش سخنرانی در کرمانشاه 1386 

موضوع صحبت من را در این همایش، دکتر امیری "کاربرد فرهنگ" نام گذاشتند، عنوان خوبی بود به این دلیل که با دغدغه های من هماهنگی دارد. همواره در مطالعه و گوش دادن به مباحثی که تحت این عنوان نوشته وطرح میشود از خود می پرسم کاربرد این مباحث چیست؟  این مفهوم( (concept تا چه حد با زمینه ی اجتماعی contexte)) ما هماهنگ است و در این زمینه ی اجتماعی، چه مصادیقی می یابد؟

اغلب از دوستانم در ایران می پرسم آدم فرهنگی کیست؟ یکبار شنیدم خانم راننده ی شیکی، به راننده ی آژانسی که سوارش بودم گفت: بی فرهنگ. چون از نظر ایشان، قواعد رانندگی را رعایت نکرده بود. یک بار همسایه مان گفت، که ما فرهنگ آپارتمان نشینی نداریم، برای اشاره به اینکه ساکنین ساختمان، رعایت قواعد همجواری را نمی کنند. یکبار هم شنیدم که از فرهنگ ترافیک صحبت می کنند. برخی فرهنگ را با دین، یکی و یا لازم و ملزوم می دانند: نام وزارتخانه ی ما، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. برخی فرهنگ را نتیجه ی ارتباطات می دانند: نام وزارتخانه ی فرهنگ در فرانسه، وزارت فرهنگ و ارتباطات است.
در آخرین پرس و جویی که کردم، به این نتیجه رسیدم که  از نظر فرهنگ رسمی، هسته ی سخت فرهنگ به قول تیلیش، دین است و در متن جامعه، اغلب آدم با فرهنگ با آدم تحصیل کرده مترادف گرفته می شود. در نتیجه، دو نهادی که مهر اعتباری بر فرهنگی بودن شما می زنند، نهاد دین و نهاد آموزش است. این دو نهادند که فرهنگ ما را می سازند و تعیین کننده اند. برای روشنفکران ما، منابع فرهنگ، اندیشه ی جهانی است. از مراجع اندیشه ی جهانی تغذیه می کنند و افکارشان را با ما در میان می گذارند. در اروپا، رسانه ها، منابع فرهنگ سومی هستند. در ایران، من چنین نقشی برای رسانه ها قائل نیستم چون، اولا رسانه های رسمی، صدا و سیما و مطبوعات همان فرهنگ رسمی را تبلیغ می کنند و در ثانی تراکم ندارند و رسانه های غیر رسمی نیز، چون ماهواره و اینترنت، عمومیت ندارند. در نتیجه می توانم بگویم، امروز نهاد آموزشی، نهاد دینی و تولیدات اعم از ترجمه ها و تالیفات روشنفکران، مهمترین منابع فرهنگی ما هستند.
 اما، کاربرد این فرهنگی که تولید می شود چیست؟ از مسئولین می شنویم که سی سال کار فرهنگی ما جواب نداده است و امروز به ناگزیر باید "برخورد" کنیم! و از دانشجویان می شنوم که موضوعات اندیشه، نظریات فرهنگی و مباحث روشنفکری، واقعی نیست. به کارمان نمی آیند، اطلاعاتمان را بالا می برند اما در زندگی عملی مان نقشی ندارند. اینجاست که برای من مساله ی کاربرد فرهنگ مطرح می شود و در اینجاست که می خواهم به  فرضیه ی اصلی خودم برسم که در این فرهنگی که برای جامعه تولید می شود، مخاطب غایب است و ما هنوز از آنچه که بوردیو "جامعه شناسی بازتابشی" می نامد بسیار دوریم.
مشکل در کجاست، در این که یک مونوکولتور تولید می شود و در این تولید فرهنگی، تولید کننده، نقش دانای کل را ایفا می کند و جامعه را همچنان به قول دورکیم "به عنوان یک شئی" تحلیل می کند و جامعه را خاموش در نظر می گیرد. اما امروز میدان تحقیق و تحلیل به سخن درآمده و خودش از زندگی اش و از فرهنگش تحلیل دارد.
اول:  آنچه که در فرهنگ رسمی ما، در آموزش و پرورش تولید می شود، یک قرائت از یک دین است و آن هم به شکل حفظیات. این قرائت، حیات اجتماعی و دینامیزم موجود در متن جامعه را در نظر نمی گیرد. سه مثال می زنم:
- هنرها: جامعه ی ما دارد هنرها را تملک می کند و هنرها هنوز به رسمیت شناخته نشده اند. هنوز ساز در صدا و سیما نشان داده نمی شود. هنوز بخش مهمی از تولیدات موسیقیایی ما،  زیر زمینی و غیر مجاز است. مجسمه سازی آموزش داده می شود اما بر سرش حرف و حدیث بسیار است. هیچ سیاست جدی ای در حمایت از هنرها نیست و جامعه شناسان ما می گویند که دولت، گوسفند و گرگ را با هم رها کرده، هم فعالیت هنری وجود دارد و هم شمشیر داموکلس بر سرش هست.
- معنویت گرایی های جدید: در این دهه گذشته، شاهد ظهور جریانات متفاوتی هستیم که در شکل کلاسها، آموزشها، تجمعات  به وجود آمده اند، از کلاسهای یوگا گرفته تا مثنوی خوانی تا ان ال پی، تا بنیان، تا لند مارک، تا رنگ درمانی و انرژی درمانی ...جریاناتی که آموزش را با درمان و روانشناسی درآمیخته و بسیاری را جذب خود کرده اند. برخورد با این جریانات چگونه است؟ اغلب یا ندیده گرفته می شوند و یا تحت عنوان "شبه دین" محکوم می شوند.
- تکنولوژی های جدید ارتباطی: ماهواره ها، اینترنت، وبلاگ نویسی، بازی های کامپیوتری...و همه منابع جدیدی که به وجود آمده اند. برخورد با اینها چگونه است؟ جمع می شوند و قفل می شوند و  محدود می شوند و باز جامعه، اشکال جدیدی پیدا می کند تا از نو به کارشان بیاندازد.
می بینیم که یک زورآزمایی میان جامعه و تک فرهنگی حاکم وجود دارد. حیات اجتماعی ما، بسیار دینامیک  اما خاموش است در حالیکه  فرهنگ رسمی حاکم، بی توجه به دینامیسم موجود در جامعه، حرف خودش را می زند و به تولید یک فرهنگ می پردازد و عملا در بسیاری از جهات با جامعه در گیر می شود در نتیجه صراحتا اعلام می کند که سی سال کار فرهنگی نتیجه نداشته و باید به نیروی انتظامی متوسل شد. چرا؟ جون به جای به رسمیت شناختن تکثر فرهنگی موجود در جامعه و تلاش برای مدیریت آن، نادیده اش می گیرد  و در برابرش مقاومت می کند.
دوم:  جامعه ی علمی و روشنفکران ما، روشنفکران به نوبه ی خود، در این سالهای اخیر، یک نهضت عظیم ترجمه راه اندازی کرده اند. آثار بسیاری از متفکران، با سنت های متفاوت فکری و حساسیت های متفاوت ترجمه شده است. رشته های بسیاری تاسیس شده اند: ارتباطات، مطالعات فرهنگی، مطالعات زنان...حجم عظیمی از مفاهیم و نظریه ها وارد بازار اندیشه شده است. اما آنچه تولید می شود، در آکادمی محبوس می ماند و نه تنها به جامعه که حتی گاه به فضا و دنیای روشنفکری ما هم راه پیدا نمی کند. سه مثال می زنم:
- کاتالوگ نظریه ها که در میدان به هیچ کار نمی آیند. کافیست به پایان نامه ها نگاهی بیاندازیم. یکبار گفتم این نظریه ها نقش گیلاس روی کیک را ایفا می کنند. وقتی تکلیف دانشگاهی مان را حل کردیم و وارد میدان شدیم، فراموششان می کنیم.
- جدایی میان آکادمی و فضای روشنفکری: میان دنیای دانشگاهی ما با فضای روشنفکری شکاف عمیقی وجود دارد. اغلب من ناگزیر از انتخابم، یا به محافل فکری روشنفکرانی بروم که چهره های شاخص فکری جامعه اند یا به جلسات علمی-تخصصی. به نشریات این دو دنیا نگاهی بیاندازید: یا نشریه ی علمی – پژوهشی که امتیاز دارد و رتبه دارد اما خواننده ندارد یا روزنامه ها که خواننده دارند و مخاطبانی برای آنها می یابید اما جامعه ی آکادمیک بدان بدبین است. یکی، دیگری را به آکادمیسم متهم می کند و دیگری آن یکی را به ژورنالیسم.
- حجم رفرانسها به نظریات، و قلت بحث، زمانیکه به ایران می رسیم.  اغلب مقالات وجه نظری مفصل و دایره المعارفی دارند و درست زمانی که وارد میدان میدان و زمینه ی اجتماعی ایران می شویم، درست زمانیکه خودمان باید حرف بزنیم و قلم بدست بگیریم و دیگر متفکران خارجی به کمکمان نمی آیند، یا به جدول و آمار بسنده می شود یا بحث بسیار رقیق می شود و از تب و تاب می افتد.
در اینجاست که من به این نتیجه می رسم: این تولید کنندگان فرهنگ، عملا بی مخاطب می مانند وجامعه، فرهنگهای خود را تولید می کند و شاید از این رو باشد که فرهنگ حاکم ناتوان است. ناتوان است چون در برابر حیات اجتماعی مقاومت می کند و فرهنگ جامعه ی علمی و روشنفکران نیز ناتوان است، چون از حیات اجتماعی غافل است. چون به فرهنگ به عنوان یک راه حل بهداشتی کم هزینه پناه برده و در حد نظریه ها باقی مانده است.
نتیجه می گیرم:
 در برابر تک فرهنگی حاکم بر آموزش ما، از تکثر فرهنگی باید دفاع کنیم. کشاورزی به ما می گوید که در یک خاک اگر مدام یک محصول را کشت کنی، از غنا و حاصلخیزیش می کاهد.
در برابر  فرهنگ محبوس در متون و زندانی آکادمی، باید از رویکرد بازتابشی و انتقادی جامعه شناسی دفاع کرد تا بتوان به این نظریه ها، به تئوری، پراکسیس را نیز بیافزاییم وکاربردیش کنیم.
مارکس نوشته بود تاکنون تفسیر کرده اند ، ما برای تغییر آمده ایم اما، کار ما به عنوان جامعه شناس، تفسیر جهان است اما برای اینکه بتوانیم تغییرش دهیم، شناختمان از جهان اجتماعی نمی تواند از رویکردی رفلکسیو و بازتابشی صرف نظر کند. جامعه شناسی نمی تواند از پرسش مداوم از خود در مورد کارایی اش و یافته هایش صرف نظر کند. با علم به اینکه تنش های اجتماعی می توانند در تولید معرفت تاثیر گذار باشند.
جامعه شناسی باید با آوردن بازتابش بیشتر، به جامعه امکان دهد که خود را به پرسش بکشد. برای این کار باید نخست از خود انتقاد کند: با جامعه شناسی جامعه شناس، با تامل در خصوص زمینه مند بودن کار خود و زمینه های تولید معرفتش، تامل در مورد شرایط مشخص کارش و تعیناتی که محصورش است. تنها در این صورت است که جامعه شناسی می تواند به دام بی تفاوتی نیفتاده و دنباله روی جریانات اجتماعی نشود.