Sunday, 17 April 2011

آخرین تصویر

آخرین تصویر
5 خرداد 1382

«رساله ی نا امیدی» را میخواندم. رساله ی معروف سورن کی یر که گُرد. در مقدمه اش ژان ژاک گتو نوشته است که در جوانی، کی یر که گُرد به این نتیجه می رسد که سه راه در برابرش است: نخستین راه، لذت است. دومین راه شک. سومین، نومیدی. لذت، شک و ناامیدی، محصول زندگی انسان در دنیاست. زیستنی که تجلی زیبائیست. و با این حال، زیبایی پس از لذت، شک را و نا امیدی را به دنبال دارد. در اینجاست که او به اخلاق رو می آورد و به مذهب. و بدینترتیب، فلسفه ی «سه ساحت زندگی» کی یر که گُرد  شکل میگیرد: ساحت زیبایی، ساحت اخلاق. و ساحت مذهب.

انسان در جستجوی زیبایی، «انسان نومید» یست که در لحظه زندگی میکند. در فوریت لحظه.

انسان اخلاقی، «انسان مسئول» یست که در زمان زندگی میکند. در تداوم تاریخ.

انسان مذهبی، انسان «امیدوار» یست که لحظه و زمان، جز در رابطه شان با  جاودانگی، برایش بی معنایند.

... این سه مرحله آیا همان تثلیث زیبایی، خیر، حقیقت  شریعتی نیستند؟ همان سه ضلع مثلثی که شریعتی، زندگی را در آن میان، معنا میکرد؟ زیبایی زندگی بود و خیر، اخلاق و حقیقت، مذهب.

با حقیقت به یقین میرسی و از این یقین  به آرامش. آزادی و امکان شدنت را به دست ایمانت میسپاری تا تو را بر طراز اصول خود بسازد. در این مرحله ما با انسان مذهبی، انسانی که خطای عصیان اولیه اش را با تسلیم به خدا میشوید مواجهیم. انسانی که در این تجربه ی وجودی به رستگاری میرسد و با نجات خود به جاودانگی.

با اخلاق، در هر لحظه، مدام، میان خیر و شر، خوب و بد، درست و غلط،  تردید میکنی، سبک و سنگین میکنی، ترازوی معیارهایت را میزان میکنی و در نهایت میان دو امکان، انتخاب میکنی.

که حقیقت، ایمان است و اخلاق، انتخاب.

زیبایی اما، آزادی ست. دلهره ی آزادی. در اینجاست که فلسفه ی انسان شکل میگیرد و در پاسخ به اوست که مذهب امکان وجود مییابد. اومانیسم یا تئیسم؟ انسانگرایی یا خداپرستی؟ میتوان آیا ایندو را با هم جمع بست؟ میتوان آیا از انسانگرایی ای خداپرستانه سخن گفت؟ انسان گرایی بی خدا بر چه مبنایی میتواند استوار شود؟ از اینجاست که سرگردانی شروع میشود.

شریعتی راه حل را در پیوستن این سه ضلع مثلث وجود میدانست. مثلثی که در آن بالا به تعالی میرسید. اما آن بالا،در نگاه شریعتی  تنها از پیوستن دو ضلع دیگر وجود: زیبایی و اخلاق جهت میگیرد. چرا که انسان شریعتی، به زمین وفادار است و در این وفاداریست که به آسمان میرسد. همه ی ویزگی او در اینست. در زیستن میان این مثلث.  هم خوانی هم زمان این سه ضلع.  مثلثی که بر ضلع زیبایی استوار شده است. مذهبی نه در برابر زندگی، نه برای قضاوت زیبایی، که مبتنی بر آن. و اینجاست تفاوت وی با دیگر تعاریف از مذهب. با دیگر دینداریها.

زیبایی چیست؟ زیبایی همان زندگی ست، اندیشه ی «طبیعت» انسانی. همان که معتقد است که انسان طبیعتی دارد مشترک با دیگر همنوعان خود. غرایزی طبیعی. میل به تملک. به جاودانگی. به فراروی.

لذت، نیاز به تملک، اولین جلوه های آنست. راهی که به گفته ی کییر که گارد نمادش دون ژوان است. دون ژوان سیری ناپذیر.

و دیگر، میل به جاودانگی، به بقا. جوانی ای بی مرگ. دانشی هم پایه ی خدا. این جلوه ی زیبایی را فاوست نمایندگی میکند. فاوست که روحش را به شیطان می فروشد تا در عوض دانش را و جوانی را بدست آورد. شک در چهره ی اوست که نمایان میشود.

و در نهایت، ناامیدی. احساس «کم بود». میل به فرا روی. جستجو و نیافتن. نومید شدن، سرگردانی و باز جستجو. انسانی که هیچگاه به هدف نمی رسد. واقعیت تطمیع اش نمی کند. اینجا و حالا، پاسخگوی نیازش نیست. انسانی به جستجوی ناکجا و ناهمزمان: آسوروس، یهودی سرگردان. آنکه هیچ جا نمی ایستد. دلتنگ سرزمینیست که ندارد. هر زمینی که بر آن پا میگذارد مرحله ایست در سفری بی سرانجام.  به سوی هدفی که ثابت نیست و مقصدی که هر دم دورتر میشود. ناامیدی، چهره ی دیگر این جستجوست.

نیچه اندیشمند زیبایی ست. در همه ی وجوه خود. اندیشمند آزادی. آنکه میگوید: «جسارت آنچه که هستی را داشته باش». آنکه با اقتدار اراده اش، همه ی موانع را می پیماید. آنکه آزادی اش، خواستش، به هیچ کس و هیچ چیز منوط نیست، نه حتی به معشوق: « اگر دوستت میدارم، به تو مربوط است؟». دوست داشتنی بلا عوض. خود کفا. فلسفه ی نیچه، «هنر زندگی» ست، در برابر فلسفه ای که به «جستجوی شناخت حقیقت» است. «وفاداری به زمین»، در برابر آسمان، از تعلیمات زرتشت اوست و «جسارت شدن» در دستور کارش. اینجاست که با چهره ی کامو آشنا میشویم. نیچه فیلسوف زیبایی ست و کامو، پارادوکس آن.

چرا که« وفاداری به زمین»، بن بست های خود را نیز  داشت. بن بست آزادی مطلق انسان. کشش سیری ناپذیر غریزه. به چه نامی میتوان آیا دون زوان را محکوم کرد؟ مانع از آن شد که  فاوست  برده ی شیطان شود؟ یهودی سرگردان را، در وطن و ماوایی، به آرامش رساند؟ اومانیسم کامو، میکوشد پاسخی به این سرگردانی باشد. با کامو وارد حوزه ی دوم زندگی میشویم: اومانیسم. خوشبینی به انسان، به زندگی، عشق به بشریت. اخلاق.

« من عدالت را انتخاب کردهام، تا به زمین وفادار باشم». کامو دنیا را می پذیرد. به انسان وفادار است. برای کامو هم، همچون نیچه، جز همین حقایق نسبی، ملموس، حقایقی که واقعیتهای جهان طبیعتند، حقیقتی وجود ندارد. واقعیتی جز جاذبه ی زندگی انسان وجود ندارد. از نظر وی، اندیشه ی مذهبی، اندیشه ی ماورا، به این وفاداری، با اعلام اینکه زندگی دیگری هم هست، خیانت میکند. ملکوت خدا درآسمانها، نفی سیادت انسان بر زمین است. همه ی آنچه که مذاهب به انسان وعده میدهند، تنها به اینکار می آید که بار زندگی دنیوی خودمان را به دوش نکشیم. از نظر وی، این قربانیانند که آخرت را ابداع کرده اند تا بدینترتیب، فقر زندگی دنیاشان را جبران کنند. اسطوره ی رستگاری روح را ساختند، چون سلامت جسم نداشتند. فرضیه ی گناه را ابداع کردند تا بتوانند توجیه کنند چرا در شادی های زمینی سهیم نیستند و چرا درارضای غرایز طبیعی خود، ناتوانند. برای وی، «مرگ یک در بسته» است و انسانها، در برابر پوچی و عبث زندگی، در این مبارزه ای نومید، جز همبستگی با هم، امکان نجات ندارند. کامو، از بخشش بی چشم داشتانسان ها نسبت به هم ، در برابر نیکوکاری مذهبی برای کسب بهشت، دفاع میکند. اومانیسم کامو اما در برابر آزادی مطلق انسان، به بن بست می رسد. در برابر اعتراف به اینکه « همه چیز مجاز است». از نظر کامو، قتل انسان توسط انسان، سمبل آزادی مطلقی ست که خدا مدعی اش بود و کامو به نام «اندیشه ی میانه»، که با تعادل، ترازو  و نسبیت تعریف میشود، این آزادی را نفی میکند. چرا که عصیان کامو، برای زندگیست و نه علیه آن.

محدودیت آزادی و نسبی کردنش، پارادوکس زیبایی ست. مگر نه زیبایی در دلهره ی آزادی ست؟ و کامو این آزادی مطلق را محاکمه میکند. «اومانیسم» او، پشت آن « در بسته»، عصیان می کند و این عصیان، «ارزش بنیانگذار بشریت» می شود.

اما، عصیان، در برابر دری که بسته است، به پوچی میرسد. چگونه میتوان علیه خدایی که نیست، عصیان کرد؟ و همینجاست مدخل ورود به سومین حوزه ی زندگی: مذهب.

اگر زیبایی طبیعت بود و اخلاق درکنترل طبیعت، مذهب میل به فرا روی از آنست. پاسخی به اضطراب و دغدغه ی درونی انسان. که انسان موجودیست که از طبیعت نشات یافته و زائیده ی طبیعت است بی آنکه طبیعت شایسته ی او باشد. اندیشه «خدا، ست که فکر، خواست، آگاهی و آفرینندگی و حیات این تنی ست که طبیعت نام دارد».

اما «این مذهب کدام مذهب است؟»

مذهب را، تعبد و تکلیف، تعریف میکنند. گزاره ای که در آن، آزادی غایب است.

مذهب را تجربه ی معنوی فرد تعریف میکنند،  در این گزاره،  جامعه غایب است.

مذهب را خدا و آخرت، تعریف کرده اند. معنویتی ناکارآمد در  مادیت  زندگی.  دوگزاره ای که در آن دنیا غایب است.

مذهب را پیروی از نمایندگان خدا، اطاعت از  نهاد رسمی آن و عمل به احکام و آئین جمعی اش تعریف میکنند. سه گزاره ای که در آن انسان غایب است.

اما مذهبی که در تثلیث میان زیبایی، خیر و حقیقت، شکل میگیرد، مبتنی بر زندگیست، بر انسان و آزادی، جامعه ی انسانی و عدالت اجتماعی.  مذهبی «با» و «برای دیگران»، نه نجات  فردی انسان.  « به چه کار می آید،رستگاری ای که تمام زمین در آن سهیم نیستند ؟»

این نگرش به مذهب، در برابر عرفانی که نفی زندگی ست، طرد و تحقیر  دنیا، می ایستد و به عشق، هنر، آزادی، عدالت،  همبستگی میان انسانها،  جلوه های پر تپش زندگی روی می آورد. به دین دنیوی.

در برابر دینی که جدایی از دنیاست، دینی که  دنیا را به دنیاگران وامیگذارد و اعتقادات را به آخرت  تبعید میکند، به عدالت به عنوان رکن و ملاک و معیار دینداری تکیه میکند. دینی که اطعام یتیم است و تعهد نسبت به سرنوشت انسانها.

در برابر دینی، که  قیم  دنیاست، دینی که نماینده ی رسمی اش، خود را پاپ [پاپا، پدر] میخواند و امتش را، صغیر، دینی که انسان را به گفته ی کامو، زانو زده و ناتوان میداند، به اومانیسم، رو می آورد. به آزادی، سیادت و بلوغ انسان.

شریعتی این سه حوزه ی زندگی را در تثلیث میان حقیقت، خیر و زیبایی  میداند. استقلال دنیا را می پذیرد اما  واگذارش نمیکند. و در کار دنیا به نام ارزشها و آرمانهایش دخالت میکند. واقعیت را می بیند اما  نمی پذیرد و قصد تغییرش را میکند.  مداخله گر است و آرمان خواه.  قانون مراحل را رد میکند. هر سه را، با هم میخواهد. لحظه را میخواهد و زمان را و جاودانگی را. زیبایی را و خیر را و حقیقت را. نمیخواهد به نام یکی از دیگری بگذرد. به نام اخلاق از زیبایی بگذرد. به نام مذهب، از زندگی. از دو راهی انتخاب میگذرد و به خودش تلقین  میکند که به نام  نامی یک ارزش، نباید ازارزش دیگری گذشت.

شریعتی این سه ضلع مثلث را در فلسفه ی زندگی خود، ترکیب میکند.

شریعتی  زیباشناس، به جستجوی زیبایی ناپایدار است. چنان غرق هنر }که پنجره اش میخواند{ میشود که گاه یادش میرود از در. شریعتی هنرمند، از انتخاب سر باز میزند. هر انتخابی برایش نوعی محرومیت است. محرومیت خود از چیزی به  نام چیزی دیگری. آ زادی یا عشق؟ عشق یا اخلاق؟ اخلاق یا لذت؟ هر دو را میخواهد. هم عشق را و هم آزادی را. قلبش را فدای عشقش میکند. عشقش را فدای آزادی اش. بعد آزاد که میشود، دلش برای عشقش تنگ میشود. آزادی بدون عشق را میخواهد چکار؟ نومید میشود.

شریعتی هنرمند، یقین ندارد. آرامش ندارد. ترازو ندارد. از انتخاب میان خوب و بد، سرباز میزند. نا آرامتر از آنست که در اعتقاداتش به یقین برسد. مرددتر از انست که قاطعیت انتخابی را داشته باشد. خود را فراسوی این ترازو میداند. سرگردان است.

در میان سه چهره ی زیبایی: لذت، جوانی، نومیدی، آسوروس، نزدیکترین شخصیت به شریعتی هنرمند است. همچنانکه به کی یر که گُرد . سر گردان، کسیست که سرش را می گرداند به پشت سرش. چون چیزی را جا گذاشته است یا  قربانی کرده است و دلش نمیاید راهش را بکشد برود جلو ... سرگردان کسیست که سرش را می گرداند از این راه به آن راه. سرگردان گیر کرده است میان این و آن. دو دل است. مردد. سرگردان، نماد ذهنیت انسانیست. همان ذهنیتی که کییرکه گارد، حقیقت و همچنین خطایش مینامید.

شریعتی اخلاقی، وارث است. «اخلاق شریعتی» را مینویسد. اصلاحگر میشود. میخواهد سنت و تاریخش را متحول کند و تداوم ببخشد. اومانیست است. «انسان را خداگونه ای می شناسد که آگاه است و آزاد و همچون علت مستقل، در سلسله ی جبری علیت طبیعت، جامعه و تاریخ و خویش عمل میکند، اثر میگذارد، تغییر می دهد، می آفریند و رهبری می نماید».  واقعیت رانمیپذیرد و به نام ناکجا و نازمانی که حضور ندارد، با آن هماوردی میکند. گاه حتی، همچون کامو در طاعون، به قیمت گذشتن از خود. اما این «گذشت»،اگر بنیادی نمیداشت، همچون استروات سارتر، به «دیوار» میخورد.

در را باز میکند و به ساحت حقیقت قدم میگذارد.

شریعتی مذهبی، ناهمزمان است. به جستجوی جاودانگی ست. نهایت ی در جستجوی بی نهایت. « یک موجود رو به بالاا». به خودش اطمینان میدهد که خدا هست. حضور دارد. همین جا. همین حالا. احساسش میکند. چنان نزدیک، که گاه حتی خودش را «اشتباه می گیرد». «یک پیکره ی زنده».  خداپرستی ای بی دین، آزاد از شریعت تنگ اجتماع.  تصوفی بی آئین. رها از خرقه و خانقاه.

آخرین تصویر شریعتی، یک تثلیث است: «حقیقت، خیر، زیبایی»  یا «زیبایی، خیر، حقیقت». مثلثی متساوی الاضلاع. «یک پیکره ی زنده»…

نمی فهمید؟  « چون می فهمید! شما پیداست از آن اندیشمندان معدودی هستید که حق دارند نفهمند!»