مصاحبه با شرق 6 خرداد 1386
لطفا در آغاز نظریه وبر در خصوص کاریزما را توضیح دهید. تا جایی که من اطلاع دارم وبر با نظریه اصلاح اجتماعی به مقوله ای به نام کاریزما می رسد. لطفا کلیاتی در خصوص نظریه وبر در مورد این مقوله برایمان بگویید:
کاریزما یک کله یونانی است که به فرمندی ترجمه شده است و معانی ای چون رحمت، فیض، استعداد را دربرمی گیرد. یک کیفیت وجودی استثنایی. در فرهنگ عامه، کاریزما با محبوبیت و جذابیت شخصی، در هنر با "نبوغ"، و در فرهنگ دینی با مفهوم عصمت، نزدیک است. هانری کربن این اصطلاح را با ولایت در تشیع هم خانواده می داند. تا قرن 17 این کلمه به فرهنگ لغات الهیات تعلق داشت و اشاره داشت به ویژگیهایی چون استعداد ذاتی و خدادادی، قدرت پیشگویی و اعجاز یک فرد و نوعی "نظرکردگی" را تداعی می کرد و مثلا از کاریزمای پاپ نام برده می شد که اشاره به خطاناپذیری وی داشت.
وبر از کاریزما برای توضیح انواع قدرت استفاده می کند. وی، سه نوع قدرت را و سه منبع مشروعیت را از یکدیگر متمایز می کند. قدرت سنتی، که در حوزه ی جامعه شناسی دین اغلب به شخصیت "جادوگر" نسبت داده می شود. جادوگر اقتدار خود را از رابطه ای می گیرد که با جامعه برقرار می کند، جامعه ای که او را حافظ سنت می داند. دومین شکل اقتدار، قدرت قانونی-عقلانی است که در همین حوزه، "کشیش" نه به دلیل ویژگی های فردی بلکه به دلیل منصب و مقامی که در نهاد دین دارد، از آن برخوردار است. و قدرت فرمندانه یا کاریزماتیک که اغلب به "پیامبر" نسبت داده می شود. در نتیجه بحث کاریزما، بحثی در حوزه ی استیلا و قدرت سیاسی است.
در این حوزه وبر، از کاریزمای شخصیتی و کاریزمای کارکردی نام میبرد. کاریزمایی که معطوف به ویژگیهای فردی شخص پیامبر است و برای آنکه بتواند تداوم و انتقال یابد، و با مرگ شخصیت کاریزماتیک، زوال نپذیرد، در یک نهاد، نهاد دین، تبلور می یابد و به این ترتیب کاریزما از فرد، به نهاد و کارکردهای آن انتقال یافته و میتواند تداوم یابد.
با این توصیف، در شرایط جدید آیا کاریزماها می میرند یا تغییر شکل می دهند؟
در دنیای جدید، مهمترین منبع مشروعیت قدرت، عقلانی-قانونی است که کاریزما را از فرد جدا می کند و به نهاد و کارکردهای آن انتقال می دهد. اما این به معنای مرگ کاریزمای فردی نیست. کاریزماهای فردی نیز نمی میرند، تغییر شکل و تغییر مکان می دهند. زمانی از حوزه ی دین، به حوزه ی سیاست انتقال یافتند و ما شاهد ظهور چهره های کاریزماتیک در سیاست بودیم. امروزه به نظر می رسد که به حوزه ها ی دیگری چون هنرها، نقل مکان کرده اند. البته که در حوزه ی دین نیز، در دهه های اخیر، ما شاهد بازگشت جریانات کاریزماتیک بودیم، جریانتی که حول محور یک رهبر کاریزماتیک شکل می گرفتند.
به نظر شما آیا در دنیای جدید کاریزما توانسته است خود را احیا کند؟
بله. امروزه این مفهوم از حوزه ی قدسی به حوزه ی عرفی و زندگی مادی نیز تعمیم یافته است. خصلت کاریزماتیک به کسی نسبت داده می شود که استعداد جذب، جمع و رهبری جماعتی را داراست. و حتی این بحث مطرح شده است که کاریزما ذاتی نیست، بلکه می تواند اکتسابی باشد. می توان ویژگیهای کاریزماتیک را در خود، تقویت کرد و پرورش داد. مدرنیته این مفهوم را، همچون بسیاری دیگر از مفاهیم، از فرهنگ مذهبی وام گرفت و سکولاریزه اش کرد. شما امروزه می توانید جزوات و کتابهای بسیاری با این عنوان پیدا کنید: چطور می توان شخصیتی کاریزماتیک یافت! در این جزوات به شما آموزش می دهند که چطور با دیگران ارتباط برقرار کنید، مسحورشان کنید و اعمال نفوذ کنید. امروزه، کاریزما، دیگر پیوند انحصاری با دین ندارد و به حوزه هایی چون سیاست، هنر، ورزش و زندگی روزمره ...تعمیم یافته است. و اگر تا دیروز کاریزما ذاتی، خدادادی و وجودی قلمداد می شد، امروزه اغلب محصول رسانه است. رسانه ها، در ساختن چهره هایی کاریزماتیک از هنرپیشه ها، ستارگان سینما و قهرمانان ورزشی نقش بسیاری دارند. در نتیجه می توان این بحث را نیز مطرح کرد که شخصیتهای کاریزماتیک دیگر، کمتر بدنیا می آیند، بلکه ساخته می شوند. و تصویر و رسانه ها را می توان به عنوان بزرگترین تولید کنندگان کاریزما، قلمداد کرد.
حال با عمومیت یافتن کاریزماها و فراگیر شدن آنها، جوامع به چه سمت و سویی سیر می کنند؟
فراگیر شدن کاریزما، در نتیجه ی فرایند عقلانیت و پروژه ی دمکراتیزاسیون وسیعی بود که همه چیز را تقسیم و ممکن می کرد. حتی وجود کاریزما را. در این پروژه، همه می توانند به شخصیتهایی کاریزماتیک تبدیل شوند و تکنولوژی جدید در این چهره پردازی نقش تعیین کننده ایفا می کند. اما عمومیت یافتن، دو سویه است. از طرفی، به همه ی حوزه ها تعمیم می یابد و از سوی دیگر، به نحوی استحاله و رقیق می شود. و در این حال، برای دنیایی که هنوز در آن باور به وجود چهره هایی استثنایی، استعدادهایی خدادادی، و نبوغی ذاتی وجود داشت، نوستالژی بوجود می آید. نوعی میل به افسونگری مجدد در واکنش به افسون زدایی افراطی. یا به تعبیر میشل مافزولی، شرقی سازی جهان در واکنش به غربی سازی گسترده ی آن. و یا فراتر از آن، میل به آمیزش ایندو.
در این حال، دوگانه های عقلانی،( سنت، مدرنیته، عقل و وحی، غرب و شرق...) مورد پرسش قرار می گیرند و به جای آنکه ناگزیر از انتخابمان کنند، میل به ترکیب ، اختلاط و در هم آمیزی بوجود می آورند.
پس می توانیم بگوییم که به عنوان نمونه روشنفکری دینی، به نوبه ی خود، سعی بر آشتی دادن و در کنار هم قرار دادن و ایجاد تعامل بین مفاهیم سنتی با مفاهیم مدرن دارد؟
این اصطلاح هم، نمونه ای از میل به این ترکیب هاست. ترکیب هایی که در عالم نظر، ناممکن قلمداد می شوند و با اینحال واقعیت اجتماعی محصول آن است. مولفه هایی که دیگر همدیگر را تکذیب نمی کنند بلکه زیستی موازی بر اساس منطقی همجوارانه برقرار می کنند و یا از همزیستی شان، محصولات جدید و نادری بوجود می آید. آنچه که به عنوان نمونه ما در ترکیب نژادها شاهدیم. در حوزه ی جامعه شناسی دین، ما اصطلاحات فراوانی داریم که به این واقعیتهای مرکب اشاره دارند. اصطلاحاتی چون دینداریهای موازی که بر دینداری های آلترناتیو، پیشی گرفته اند. این تفاوتیست که میان اندیشه و حیات اجتماعیست.
در غرب، این دو گانه ها متعلق به روشنفکر است یا عموم مردم؟
چرا درغرب؟ غرب واقعیت یکپارچه ای نیست که برایش حکمی کلی دهیم. امروزه حتی در خصوص جوامع نیز نمی توان به حکم واحدی رسید. "جامعه وجود ندارد، جامعه ها وجود دارند." جامعه هایی که از نظر جغرافیایی یا تاریخی به یک واحد تمدنی متعلقند اما از نظر زیست اجتماعی به شدت متکثرند. در اینجا اما بحث بر سر منطق اندیشه ومنطق حیات اجتماعی است و نه شرق و غرب. و اگر روشنفکران را به قطب اندیشه و مردم را به قطب حیات اجتماعی نزدیک بدانیم، می توان گفت که منطق وحدت، انتخاب میان دوگانه ها و اراده ی تهافت زدایی از اندیشه ای که ترکیبشان می کند، متعلق به روشنفکران است و منطق تکثر، ترکیب و درآمیختگی ، منطق عموم مردم.
حال در شرق، در جوامعی که به نوعی کاریزما زده هستند، در واقع کاریزماها جوامع شرقی را به هر طرف و سمت و سویی که خواستند، با خود برده اند و همراهی کرده اند ولی در حال حاضر احساس می شود که این کاریزماها روز به روز کمرنگ می شوند. در واقع هواداران این کاریزماها دوران طفولیت خود را سپری کرده اند و وارد سرکشی و نوجوانی شده اند. شما این سیر را به نفع جامعه می دانید یا به ضرر آن؟
این فرایند طبیعی است. رشد شهر نشینی، توسعه ی کیفی ارتباطات، عمومی شدن و افزایش تحصیلات... در بلوغ یک جامعه نقش تعیین کننده ای دارد. زمانی در جامعه ی ما تعداد روشنفکران محدود بود، یک دکتر داشتیم و یک مهندس و یک استاد...، امروزه باید اسم فرد را بیاوری تا معلوم شود از چه کسی نام میبری. برخی در توصیف این شرایط از مرگ ارباب اندیشه نام می برند، اما شاید بتوان خوش بینانه گفت که اندیشه به یمن آموزش همگانی و عمومی، چنان بارور شده است که ما امروز در این حوزه با افزایش جمعیت روبروییم و در این شرایط طبیعی است که افکار عمومی بوجود می آید و افراد بیش از هر زمان خود فکر کنند و دیگر برای اندیشیدن، تحلیل کردن، نظر دادن... به نخبگان جامعه وکالت ندهند و این فرایند مبارکیست و نشان از رشد یک جامعه دارد. و بدین ترتیب است که میدان های مختلف اجتماعی شکل و خودمختاری می یابند.
حال که جامعه ما در حال گذار از دوره ی کودکی به دوران بلوغ است، همان طور که می دانید دوران بلوغ توام با عصیان و سرکشی است. فکر می کنید پیامد این گذار در جامعه چگونه خواهد بود؟
البته من از کاربرد این اصطلاحات بیولوژیک، تولد، بلوغ، مرگ... در خصوص جامعه چندان مطمئن نیست اما چون از دوره ی گذار استفاده کردید به دورکیم ارجاع می دهم که در توصیف شرایط اجتماعی خود نیز این اصطلاح را بکار برد. او می گوید، ما در مرحله ای از گذار و میانمایگی اخلاقی به سر می بریم. چیزهای بزرگ گذشته که پدران ما را بر سر شوق می آورد، دیگر در ما همان شور و حال را بر نمی انگیزد و هنوز چیزی که جای آنها را بگیرد ساخته نشده است... و بعد از این توصیف ناامیدانه و شاید بدبینانه می نویسد: اما سرانجام روزی فرا خواهد رسید که جوامع ما لحظات آفرینشگری خود را دوباره باز می یابند و آرمان های جدیدی سر برخواهند کشید و همه چیز حاکی از آن است که چنین دوره ای فراخواهد رسید.
جامعه ما، جامعه ای زنده و بسیار پویاست. جامعه ای که تجربیات تلخ و شیرین پیاپی تاریخ معاصرمان، غنا و دینامیزمی خلاق بدان بخشیده است. به قدرت خلاق این جامعه و نیروی آفرینشگری اش می توان امیدوار بود.