Sunday, 17 April 2011

مصاحبه با ویژه نامه دانشجویی "آکادمی آزاد

مصاحبه با ویژه نامه دانشجویی "آکادمی آزاد"

1- «آکادمی آزاد» با این ایده آغاز به کار کرد که به مساله دانشگاه و به ویژه علوم اجتماعی نگاهی نقادانه داشته باشد. این تیغ نقد را گاه به سوی خودمان گرفته‌ایم در مقام دانشجو، گاه به سوی شما در مقام استاد و گاهی به سوی قانون‌ها و سیاست‌گذاری‌های دولتی. در مجموع ما مساله دانشگاه را به اجمال در این سه گزینه خلاصه کرده‌ایم:
اول: قلت سرمایه فرهنگی دانشجویان در بدو امر به عنوان دانشجوی علوم انسانی؛
دوم: عدم تعهد استاد و فضای دانشگاهی به پارادایم علمی مشخص؛
سوم: نظام ناکارآمد گزینش دانشجو(کنکور) که از اساس امکان رابطه ارگانیک میان استاد و دانشجو را در محیط دانشگاهی منتفی می‌کند.
ما می‌خواهیم صحبت با شما را در این مصاحبه متمرکز کنیم بر بحث اول و سهم دانشگاه در ارتقا این نوع سرمایه و به طور کلی اهمیت این نوع از سرمایه به ویژه برای اصحاب علوم اجتماعی. تحلیل شما از سه مبحث فوق چیست؟
بله، مسئله بر سر همین " بدو امر" است. بدوامر، باید ورود دانش آموز به دبستان باشد و نه ورود دانشجو به دانشگاه. دانشگاه قاعدتا در ادامه منطقی دبیرستان است و دانشجوی دانشگاه قاعدتا بایستی با همان روش و همان مفاهیمی که در طی سالها در دبیرستان آشنا شده و بکار برده است،در دانشگاه هم ادامه دهد و دانشش را در رشته مورد انتخابش تعمیق سازد. در حالیکه در ایران، اولا میان آموزش دبیرستان و آموزش دانشگاهی گسستی موجود است و در ثانی انتخابی در کار نیست. دانشجو رشته اش را انتخاب نمی کند بلکه این رشته است که دانشجو را بر اساس نمراتش انتخاب می کند.
این گسست خصوصا در حوزه علوم انسانی بسیار آشکار است. علوم انسانی لازمه اش داشتن اطلاعات عمومی و برخورداری از فرهنگ مطالعه تفکر، و فهم و گفت و گوست و اولین نکته ای که در دانشگاه بسیار چشمگیر است فقدان این اطلاعات عمومی و همچنین غیبت این فرهنگ است. دبیرستان خوب در ایران، دبیرستانی ست که دانش آموزانش را برای قبولی در کنکور ﭘرورش می دهد. به عبارت دیگر با تکنیک درس خواندن، تست زدن، سرعت و... آشنا می سازد. اما آشنایی با تکنیک درس خواندن به هیچ عنوان به معنای فهم و کسب فرهنگ عمومی نیست. اولین مشخصه تسلط بر این تکنیک، تمرین و ﭘرکاری و و سرعت است که اغلب وقتی برای هر فعالیت دیگری از جمله تفکر و مطالعه متفرقه باقی نمی گذارد. در نتیجه بالاترین رتبه های کنکور به دانشگاه میآیند اما اغلب از ابتدایی ترین اطلاعات عمومی در حوزه هایی چون فلسفه، ادبیات و هنر بی بهره اند. با نام نظریه ﭘردازان، برای اولین بار در سر کلاس دانشگاه آشنا می شوند و همان روش تست زدن و حفظ کردن را در این حوزه نیز بکار می گیرند. در نتیجه دانشگاه در بدترین حالت، محل دادن مدارک دانشگاهی ای می شود که در جامعه به هیچ کار نمی آید و در بهترین حالت، محل بازتولید مدرسان علوم انسانی. در هر دو حال ما نظریه ﭘرداز و شارح خوب علوم انسانی نخواهیم داشت.
اشاره کردم که "بدو امر"، در جوامع دمکراتیک باید مدرسه باشد. مدرسه نهادی ست که همه شهروندان، با هر سرمایه اقتصادی و فرهنگی بدان راه می یابند و آموزش در آن اجباری، مجانی و عمومی ست. این موقعیت مدرسه، برای دادن شانس برابر به همه شهروندان و غلبه بر نابرابری های طبقاتی و خانوادگی در جامعه مدرن بود.اما در ایران، همچون بسیاری از جوامع سرمایه داری، مدرسه یک نهاد برابر نیست و همچنان سرمایه های خانواده است که نقش تعیین کننده تری دارد. اگر در یک دوره ما برای تعیین جایگاه طبقاتی فرد از او شغل و درآمد ﭘدرش را می ﭘرسیدیم و یا محل سکونتش را، امروزه کافیست بﭘرسیم فرزند شما در چه مدرسه ای درس می خواند؟ با نوع مدرسه، شما وضعیت طبقاتی خانواده را می توانید تشخیص دهید. در حال حاضر ما کودکستانهایی داریم با شهریه 2 میلیونی. کودکستانی که در آنجا فرد از همان چند سالگی زبان خارجی و موسیقی و ورزش یاد می گیرد و یا حافظ قرآن می شود.
در این شرایط تئوری بوردیو مبنی براینکه مدارس خاص، محل بازتولید وارثان می شوند در ایران، خصوصا در حوزه علوم انسانی،... جواب می دهد. نهادهای دمکراتیک چون مدرسه دولتی و رسانه عمومی، در جوامعی چون جامعه ما نمی توانند نابرابریهای ﭘنهان اجتماعی را با وعده های آموزش عمومی و همگانی بﭘوشانند. در این شرایط "برندگان" اغلب کسانی هستند که باز در همان نهاد اولیه خانواده از سرمایه فرهنگی لازم برخوردار شدند و در نتیجه به سهولت مدارج علمی را طی می کنند و روشنفکران و نخبگان فردای جامعه می شوند.
چرا که از نقش "تبدیل سرمایه ها" نیز نباید غافل بود. سرمایه اقتصادی به سهولت به سرمایه فرهنگی تبدیل می شود و با گذشت یک نسل، نخبگان فرهنگی، همان نخبگان اقتصادی دیروز خواهند بود.
و اما در خصوص عدم تعهد استاد و فضای دانشگاهی به پارادایم علمی مشخص. حقیقتش این بحث دو وجه می یابد. اولا اشکال در نظام آموزشی ست که مثلا در آن به شیوه آمریکایی، ما با book سرو کار داریم که جانشین متون اصلی می گردد. کتابهایی که به معرفی کل جامعه شناسی و جامعه شناسانش جهان در چند صد صفحه می ﭘردازند و اغلب تا ﭘایان تحصیل،جانشین متون اصلی جامعه شناسی می شوند. مطالعه متون اصلی جامعه شناسی و مراجعه مستقیم بدان به اطلاع من هنوز در همه جا یک واحد درسی و یا یک الزام متدلوژیک نیست. به کتابهای جامعه شناسی و ﭘایان نامه ها نگاه کنید، کمتر رفرانسی به متن اصلی ست. در نتیجه، وقتی در مورد هیچکدام از این نظریه ها تخصصی کار نمی کنیم و کار نمی خواهیم، طبیعیست که مساله ﭘارادایم های علمی اساسا طرح نمی شود. در حالیکه این سنت ها در دیگر رشته ها وجود دارد. به عنوان مثال در حوزه فلسفه اشاره می شود که در فلان دانشگاه بیشتر فلسفه آنالیتیک درس می دهند و برای فلسفه سنتی باید به مرکز یا اساتید دیگری مراجعه کرد، یا در حوزه ی یکی از مراجع، فلسفه صدرایی آموزش داده می شود، در حالیکه در حوزه علوم اجتماعی، چنین تصویری موجود نیست و کار تخصصی بر متفکران انجام نمی شود. نمی دانیم مثلا برای مطالعات دورکهیمی به کجا و کی باید مراجعه کنیم. در نتیجه تاکید بر وفاداری به یک ﭘارادیم به معنای تاکید بر ضرورت ﭘیش برد کار عمیق و تخصصی بر کلاسیکهای جامعه شناسی و فرارفتن از اطلاعات عمومی ست. تا دچار آنچه که بوردیو fast-intellectuel ، (بروزن (fast-food می نامید، نشویم، تا fast-sociologue نباشیم.
از سوی دیگراما،در مرحله بعدی، باید از نوعی تنبلی علمی نیز برحذر بود. به این معنا که ما، کار خود را در خواندن، شرح و بسط، بکارگیری و تطبیق نظریه با شرایط خاص اجتماعی خود، واگذار نکنیم. از انجام "حرفه جامعه شناس" با وکالت دادن،شانه خالی نکنیم. جذابیت جامعه شناسی در این است که دست جامعه شناس را دیگر از یک جا رها می کند و شما را در میدان اجتماعی تنها می گذارد.
بوردیو به دانشجویانش می گفت: "مساله بر سر عینک است"، باید عینک جامعه شناسی به چشم داشت. باید عادت به فکر کردن و تحلیل داشت. من فکر می کنم در ایران اما، مساله بعدی،برای تولید نظریه، نوآوری یا به روز کردن نظریات، برداشتن عینک هم هست. یعنی ضرورت مواجه مستقیم با متن جامعه. گاه در این مواجهه شما به نتایجی می رسید که بسیار اوریژینال و کارساز است، مهم عادت فکر کردن و همچنین داشتن مساله است.
دانشجویان ما اما اغلب کم توقعند، به خیر الموجودین اکتفا می کنند و برای اینکه به نیاز خود ﭘاسخ دهند این خیر موجودرا ایدئالیزه می کنند. جامعه فکری ما نیز به شدت بومی و محلی ست و کمتر معیار و محکشان را اندیشه جهانی قرار می دهند. از این روست شاید که ما متفکر قابل طرحی در سطح جهانی نداریم. مشارکتی در مباحث نظری و تجربی جهان نداریم،آنهم در رشته هایی که از داده ها و هم موقعیتهای منحصر به فردی برخورداریم.
علوم انسانی گسترش یافته و ﭘچیده شده است. امروزه رویکردهای مابین الرشته ای و فرارشته ای ارزشگذاری می شود. اغلب یک رشته ناتوان است از ﭘاسخ به حتی ابتدایی ترین ﭘرسش انسان. ما از مشارکت رشته های دیگر بی نیاز نیستیم. به همین ترتیب، نباید میان ﭘارادایمهای علمی نیز دیوار چین و خط قرمزی کشید بلکه به "تقاطع ها" نیز باید اندیشید. به آنچه که زیمل را مثلا به دورکهیم نزدیک می کند و آنچه که در مباحث وبر خروج از جامعه شناسی ست و مداخله به دیگر عرصه های دانش. ما به قول ادگار مورن در عصر اندیشه ی ﭘیچیده هستیم،اندیشه بغرنج. در نتیجه در اینجا دیگر مفهوم "تعهد" و "وفاداری" به نوع دیگری صورتبندی می شود.

2- فرض بگیریم دانشگاهِ علوم انسانی قرار است سرمایه فرهنگی دانشجو را ارتقا دهد، به نظر شما آیا در ایران نقش استاد و کلاس و درس و کتاب دانشگاهی در ارتقاء این امر موثرتر است یا تعامل دانشجویان با هم، فرضا در تشکل‌های دانشجویی و مواجه‌ی آن‌ها با کتب حوزه روشنفکری و به طور کلی متونی که خارج از محدوده دانشگاهی منتشر می‌شود؟ اگر بخواهیم این سوال را به گونه‌ای دیگر مطرح کنیم آیا شما فضای رسمی را ﭘیشروتر می‌دانید یا فضای غیررسمی را؟
از این دو به عنوان آلترناتیو یکدیگر نباید استفاده کرد. برای غلبه بر نابرابری فرهنگی که اشاره کردم، نقش مکملهایی چون، نحوه آموزش، تشکلات فکری دانشجویی، رسانه های فرهنگی... بسیار مهم و حتی تعیین کننده است. دانشجویی که در خانواده خود و همچنین در مدرسه به ابزار فکری لازم برای ورود به این عرصه، مجهز نمی شود می تواند و باید این کمبود را در دانشگاه، با تلاشی مضاعف ﭘر کند. در اینجا نحوه تدریس و رابطه استاد و دانشجو اهمیت می یابد. اما عرصه کار دانشگاهی نباید از عرصه فکر عمومی در جامعه جدا باشد. در ایران مجلات دانشگاهی فقط به کار دانشجویان می خورند و در خارج از دانشگاه دیگر هیچ نقش و کاربردی ندارند. به همین ترتیب فعالیت مطبوعاتی و رسانه ای اغلب به ضرر کار دانشگاهی انجام می شود. در حالیکه میان این دو حوزه باید نسبتی برقرار کرد تا استاد دانشگاه تنها مدرس دانشگاه نباشد و در عرصه تولید فکری در جامعه نیز نقش ایفا کند. بگذریم از اینکه من فکر می کنم حاشیه اغلب، حاصلخیزتر از متن است و رسمیت آکادمی گاه با آزادی و در نتیجه باروری تفکر در تضاد می افتد.
به همیت ترتیب، دوگانه متون نظری و میدان اجتماعی نیز باید به نسبت متعادلی برسند. از دوگانه تئوریسیسم که به قول بوردیو میدان اجتماعی را از خیلی دور و از بالا نگاه میکند، دست خود را در این میدان آلوده نمی کندو دانشش دانش کتابخانه ایست و ﭘوزیتیویسم که به ورطه جامعه نگاری و جامعه سنجی در می غلطد باید بیرون آمد و صورتبندی جدیدی از داد و ستد میان متن و میدان ارائه کرد.

3- اگر نقش استاد را بالقوه در ارتقا سرمایه فرهنگی دانشجو موثر بدانیم به نظر شما استاد با استفاده از چه شیوه‌ای می‌تواند سهم عمده‌ای را در این راستا ایفا کند؟ با ایجاد نوعی فضای گفتگو و مشارکت در کلاس یا با وادار کردن دانشجو برای مواجهه با متون و عرضه مستمرِ تمرین‌هایِ ریاضت‌کشانه؟ اجازه دهید کمی بحث را انضمامی‌تر کنیم و برای پاسخ به این سوال وارد فضای علوم اجتماعی شویم و این‌ طور بپرسیم که نقطه آغاز مصرف جامعه‌شناسی برای دانشجویی که به احتمال قوی به قید قرعه کنکور و بدون هیچ‌گونه شناختی به این محیط پرتاب شده چه نقطه‌ای است؟ آیا باید از ابتدا او را با نظریه و متون کلاسیک جامعه‌شناسی آشنا کرد با این امید که او در آینده و با تسلط بر مفاهیم به سراغ مسائل جامعه ایرانی برود یا این که با پراتیک و تمرین جامعه‌شناسی از طریق گره‌زدن دانشجو به جامعه و بحث بر سر مسائل آن او را به گونه‌ای بار آورد که بتواند به پرسشی معین و دقیق به سمت شناخت و آشنایی با نظریه‌ و مفاهیم برود؟ در حقیقت رسالت دانشگاه را در قبال تربیت دانشجو چه گونه تعریف می‌کنید؟
شما از کلماتی "بارآوردن" و "تربیت" استفاده می کنید. تربیت به مفهوم مراقبه، ﭘﻰ گیری، استمرار... نیز هست. هم وجه آموزشی دارد و هم وجه ﭘرورشی. در عین حال باید در استفاده از کلمه ﭘرورشی احتیاط کرد. یکبار به یکی از معلمین مدرسه فرزندم می گفتم، نقش ها ظاهرا عوض شده، شما بجای آموزش در مدرسه بچه را ﭘرورش می دهید و اخلاقیات درس می دهید و خانواده به جای ﭘرورش کار آموزش را انجام میدهد، اموزش ریاضی و علو م و تاریخ ...
نظام دانشگاهی ما، نظام آموزشی ست. دانشجو در هر ترم با یک استاد سر وکار دارد و جز در صورتی که خودش اراده نکند، این رابطه مستمر نیست. در حالیکه خصوصا در جامعه شناسی، ما هم نیازمند درس نظری در دانشگاهیم و هم کار عملی در جامعه. در فرانسه میان cours magistrale ، درس نظری عمومی و travaux dirigees به معنای کار عملی هدایت شده توسط استاد، تفکیک قائل می شوند. در ایران این دو با هم است و محدود به یک ترم. در نتیجه استاد در اورژانس می بایست به برنامه آموزشی حتی المقدور وفادار بماند و دانشجو در این شرایط کارش به حفظ کتب و جزوات درسی محدود می شود. رابطه مستمر و ﭘیوسته ای میان استاد و دانشجو برقرار نیست. و این یکی از مشکلات نظام آموزشی ماست.

من هم به مواجهه با متون و تمرین‌هایِ ریاضت‌ کشانه فکری عمیقا معتقدم و هم به مواجهه با میدان اجتماعی.
چرا که تفکر در تحرک است که غنا می یابد، در اینکه در یقین های خود سنگر نگیریم و آرامش فکری خود را مدام در مواجهه با اندیشه و جهان اجتماعی به چالش بخوانیم. در این "جابه جایی"،مسلما خطر نیز هست، امااین منطق تفکر است و تنها راه غنای تفکر در اینست که بﭘذیریم به مخاطره اش بیاندازیم و فراموش نکنیم که آنجا که خطر هست،رهایی هم هست.