گزارشی از سخنرانی دکتر سارا شریعتی با موضوع "دین و مطالعات فرهنگی"
دانشکده ی علوم اجتماعی علامه طباطبایی
جناب آقای پاکدامن از من برای این سخنرانی عنوانی خواستند. گفتم، دین و فرهنگ. گفتند: مربوط به یک پرونده باشد، مثلا جوانان، قبول کردم. چند و چون نکردم. راستش برای اینکه وارد شوم. ویزای ورودم را با این عنوان بگیرم اما بحث دیگری مطرح کنم. سوال دیگری. در واقع نمی خواهم سخنرانی کنم. آمده ام که طرح سوال کنم. سوال از مطالعات فرهنگی. در نهایت عنوان بحث من شد: دین و مطالعات فرهنگی. این بحث را با یک مقدمه آغاز می کنم. سپس به نسبت دین و فرهنگ می پردازم و در نهایت به زمینه ی اجتماعی ایران.
سوال من در یک کلام این است: این فرهنگی که موضوع مطالعه ی مطالعات فرهنگی است، چیست؟ با نگاهی به لیست سخنرانی های این سلسله نشست ها و همچنین چند مجله ای که در این خصوص دیدم، به این نتیجه می رسم که برای مطالعات فرهنگی ما، فرهنگ یعنی موسیقی، رمان، سینما، مصرف، کافی شاپ، اینترنت... اینها ظاهرا موضوعات رایج و مورد علاقه مطالعات فرهنگی است در حالیکه به نظر می رسد که این فرهنگ مختص بخش خاصی از جامعه است و این موضوعات الزاما تمامیت و تکثر واقعیت اجتماعی جامعه را بازتاب نمی دهد و از اینجا ابهام و سوال من شروع می شود.
برای نشان دادن این ابهام، دو خاطره نقل می کنم: یکبار دانشجویی می گفت مساله تحقیق من اینست: چرا مصرف فرهنگی ما کم است؟ استادش گفت: چطور؟ از اتفاق مصرف فرهنگی ما بالاست. دانشجو تعجب کرد و گفت: نه! ما کم به نمایشگاه می رویم. کم به تئاتر می رویم. کم به کنسرت می رویم، در نتیجه مصرف فرهنگی ما کم است. استادش پاسخ داد: نه! ما زیاد قرآن می خوانیم. زیاد مفاتیح می خریم. زیاد به مسجد می رویم پس، مصرف فرهنگی ما بالاست! این مکالمه برای من جالب بود. اولی مرادش از فرهنگ، هنرهای زیبا بود و دومی مرادش دین. فرهنگی که اولی از آن مراد می کرد، هنر بود و فرهنگ دومی دین.
دومین خاطره: در جریان سازماندهی جلسه ای در خصوص هنر، من استادی را به عنوان سخنران پیشنهاد دادم، گفتند نه! این موضوع کار ایشان نیست، کار ایشان مطالعات فرهنگی است!
از خودم پرسیدم پس این فرهنگی که اینها در موردش صحبت می کنند و موضوع مطالعات فرهنگی ماست، اگر نه دین است و نه هنر، پس چیست؟ این سئوال را با یکی در میان گذاشتم و به من پاسخ داد؟ زندگی روزمره. و راستش این پاسخ چندان قانعم نکرد چون زندگی روزمره - اگر بتوانیم از زندگی روزمره در در ایران حرف بزنیم، من شخصاً خیلی روزمره گی را تجربه نکرده ام و حتی یکبارگفتم جامعه ی ما، جامعه ی چهارشنبه سوری است، ترقه ها مدام دارند زیر پایمان می ترکند و آراممان نمی گذارند- این زندگی روزمره در عناوین مطالعات فرهنگی و در این موضوعات و مقالاتی که دیدم انعکاس پیدا نمی کردند. کانون اصلی زندگی روزمره ای که من در ایران شاهدش بودم چیز دیگری بود، از جنس دیگری و اینجاست که احساس کردم ما در مورد همه چیز حرف می زنیم تا حرف های اصلی را نزنیم. حرف هایی که در متن همین روزمرگی های ما وجود دارد و با تجربه زیستی مان پیوند خورده است.
این حرف های اصلی چیست؟ یکی ازاین بحث های اصلی سیاست است و یکی دین. در اینجا تاکید من بنا به موضوع جلسه، مشخصا بر دین است. من فکر می کنم که در حوزه ی مطالعات فرهنگی، به حضور اجتماعی دین، اگر نگوییم اصلا ولی کم پرداخته می شود. نادر می توان در مباحث مطالعات فرهنگی با تحقیقاتی برخورد که به دینی که در زندگی روزمره ما حاضر است، پرداخته شده باشد. دینی که حاضر است وحتی اگر به آن نپردازیم، اوست که به ما می پردازد، اوست که به ما تذکر می دهد ، اوست که جلوی مان را می گیرد، اوست که پاساژخریدمان و رسانه های مان را در بر می گیرد و بر روی همه موضوعاتی که مورد تحقیق و مطالعه ی ماست، سیاست گذاری می کند، کنترل می کند و ما به این اوی حاضر، حاکم و همه جا موجود توجه نمی کنیم، جنگل را ندیده می گیریم و بعد می پردازیم به مطالعه ی درخت، درخت را واحد تحقیق خود قرار می دهیم ولی به کلیت آن بی توجهیم. این کلیت از نظر من دین است و البته سیاست. با این وجود مطالعات فرهنگی و همچنین علوم اجتماعی ما مطالعه ی جامعه شناسانه ی دین را، به نسبت موقعیت اجتماعی که دارد اغماض کرده است و حجم تحقیقات در این خصوص متناسب با موقعیت و اهمیت آن نیست.
مارکس می گوید: نقد دین، در آلمان مدتهاست که به پایان رسیده و نقد دین پیش فرض هر نقدیست. منظور من البته از نقد، نقد به معنای سنجش، تحلیل، مطالعه ی دین است.(Examin) در ایران چی؟ در ایران به ندرت در جامعه آکادمیک، در علوم اجتماعی، در مطالعات فرهنگی، به دین به عنوان یک واقعیت اجتماعی توجه می کنیم و در خصوص آن حرف می زنیم. همه ترجیح می دهند در همه موارد حرف بزنند جز واقعیت اجتماعی دین. چرا؟ یکی از دلایلش اینست که ما هنوز نمی توانیم خود را از منازعات اعتقادی-سیاسی رها کنیم و در نتیجه پناه می بریم به همه چیز، جز چیزهای اصلی. پناه می بریم به موضوعات دردسر نساز! خنثی، بی مساله.
اینجا مطمئنم که کل جمع عصبانی می شود. دینداران خواهند گفت که ما که کارمان مدام صحبت از دین است، به هر مناسبتی و هر بهانه ای و به تحقیقات بسیاری که در حوزه ی تبلیغ و تبیین مفاهیم و آموزه های دینی و همچنین دین سنجی ها در ایران انجام شده است ارجاع می دهند. دیگران خواهند گفت که دست از سر ما بردارید! ما بقدر کافی در زیست روزمره مان، در رسانه، خیابان و شهر و...با دین سروکار داریم. لااقل بگذارید مطالعات فرهنگی ما از دین مصون بماند.
هر دو گروه حق دارند و هر دو گروه اشتباه می کنند. دسته اول اشتباه می کنند چون دین موضوع مورد مطالعه شان نیست، موضوع مورد اعتقادشان است. رویکردشان به دین اعتقادی است و نه مطالعاتی و چون بدان تعلق دارند، اغلب یا از تحولات اجتماعی- تاریخی آن غافلند یا بدان نمی پردازند. مثلا در جامعه ای که اسلام در همه حوزه ها و سطوح ظاهری نمود دارد، کمترین اطلاعی در مورد واقعیت اجتماعی اسلام در جهان، پراکندگی اش، مسائل و متفکران جدیدش نداریم، همه ی مباحث، اعتقادی و جدال بر سر باورها است، اما از واقعیت آن بی خبریم. در جلسه ای وقتی از اسلام اروپایی صحبت کردم فکر کردند که چیزی معادل همان اسلام امریکایی است و باید افشایش کرد! و بعد گفتم که نخیر، منظور من از اسلام اروپایی واقعیتی به نام حضور مسلمانان در اروپا است. این غفلت بدلیل ضعیف بودن رویکرد اجتماعی به دین است. به اطلاع من، هیچ مرکز مطالعاتی یا گرایشی مشخصاً آموزشی در خصوص مطالعات جامعه شناختی دین در دانشگاههای ما وجود ندارد و حجم تحقیقات جامعه شناختی دین بسیار اندک است. در نتیجه اشتباه است اگر فکر کنیم در خصوص واقعیت اجتماعی دین زیاد صحبت شده است. دسته دوم هم اشتباه می کنند چون با پناه جستن به کوچه علی چپ، نمی توان از خیر و شر سیاست و دین در امان ماند. به سراغت می آید و گیرت می اندازد.
چرا به دین به عنوان یک موضوع مورد مطالعه نمی پردازیم؟ زیرا یا "شرایط امکان" سخن گفتن را در این خصوص برای خود مهیا نمی دانیم و به این دلیل سکوت می کنیم و ترجیح می دهیم از مسائلی حرف بزنیم که مسئله ساز نیستند، یا از آن به کلی غافلیم و دچار آن چیزی شدیم که از آن تحت عنوان "پارادوکس نقش قالی" نام می برند. قالی که روز و شب، زیر پای ماست، چنان به ما نزدیک است که اغلب اگر بپرسند، نقش قالی شما چیست؟ باید فکر کنیم تا پیدایش کنیم. دین در مطالعات ما چنین موقعیتی دارد، چنان به آن نزدیکیم، که از آن به کلی غافل شده ایم یا از فاصله ی لازم برای مطالعه ی آن برخوردار نیستیم. در کنار این دو علت باید علت دیگری را هم افزود. این علت همان است که یکی از نویسندگان از آن تحت عنوان بیماری فینالیسم (finalism ( نام می برد: آخرگرایی. آغاز. پایان. مرگ. تولد. ورق خوردن. پساها... ما هم انگار از این بیماری رنج می بریم و مرتب حکم مرگ یک مفهوم و برگه تولد مفهوم یا عصری دیگر را صادر می کنیم. در حالیکه ما در آغاز و پایان چیزی نیستیم، وسط گودیم. در متن این واقعیت زندگی می کنیم و باید همین وسط بنشینیم و به جای اینکه ورق بزنیم مساله ی خود را در مرکز قرار دهیم و به مطالعه اش بپردازیم.
حال با این مقدمات به نسبت دین و فرهنگ می پردازم. وارد بحث تعاریف نمی شوم. اولا به این دلیل که یک سخنرانی در تعریف فرهنگ پیش بینی شده است، در ثانی، به این دلیل که به گفته ادگار مورن، هیچ بحثی به اندازه بحث فرهنگ در علوم انسانی مبهم تر نیست و به تعداد نویسندگان و حتی به تعداد دایرة المعارف ها تعاریف گوناگون از آن وجود دارد: از فرهنگ به عنوان دانش ها، ارزشها ، هنجارها، مخزن نمادها... نام برده شده است و به قول مور، مفهومی که گاه آنقدر بسیطش می کنیم که همه چیز را از دین و سیاست و اقتصاد و هنر و... در برمی گیرد یا آنقدر تنگ، که عبارت می شود از هر چه که سیاست نیست و اقتصاد نیست و دین نیست، در نتیجه وارد این بحث نمی شوم.
در مورد تعریف دین هم همینطور. فقط یک اشاره می کنم و آن اینکه بر خلاف تصور، وقتی می گوییم دین، اولاً در ایران چون ادبیات جامعه شناسی دین ما گسترش و بسط پیدا نکرده، یک کلمه بیشتر نداریم، همین کلمه ی دین را، هر وقت من از کلمات دیگری چون دینداری یا امر دینی... حرف می زنم، دچار مشکل می شویم و بلافاصله باید توضیح دهیم که منظور چیست. در حالیکه معنای دین هم به نظر روشن می رسد و هم بدیهی. همه تعریف آن را بدیهی می دانند و زمانیکه از دین سخن می گوییم، انگار همه می دانند که در چه مورد می خواهیم حرف بزنیم. با این حال، به همان اندازه که معنای فرهنگ را نباید بدیهی گرفت، معنای دین را هم نباید بدیهی قلمداد کرد. دین صرفا مجموعه ای از باورها و اعتقادات نیست. این تعریف به نزاع های ایدئولوژیک تعلق دارد، در حالیکه مساله این نیست که چه کسی دیندار است و چه کسی بدان پایبند نیست، مساله ما، دین به عنوان یک واقعیت اجتماعی است، واقعیتی که چه به آن اعتقاد داشته باشم و چه نداشته باشم، به عنوان یک داده خود را به ما عرضه می کند.
"دین هسته سخت فرهنگ است"، این جمله ی پل تیلیش در کتاب "الهیات فرهنگ" است. او معتقد است که فرهنگ غیر دینی نداریم و آخرین ارجاع همه فرهنگها به دین است، حتی اگر مردم شناسان به ما بگویند که کلمه دین، دربرگیرنده واقعیتهای متفاوتی است. در بسیاری از جوامع، این نظر همچنان صادق است و دو مفهوم دین و فرهنگ چنان درآمیخته اند که تفکیک ناپذیرند. در اروپا اما، از قرن نوزدهم به بعد، این دو تدریجا از هم جدا می شوند. کتابهای بسیاری در خصوص تاریخ نسبت دین و فرهنگ و تحول این نسبت منتشر شده است. به عنوان نمونه می توان به کتاب "دین مدرن ها"، اشاره کنم که مجموعه مقالاتی از متخصصان و مورخان این دو حوزه است و این فرایند تمایز و تفکیک دین و فرهنگ را به خوبی بررسی می کند و نشان می دهد چطور "دین مدرن ها"، تدریجا از جامعه فاصله می گیرد و به حوزه شخصی محدود می شود. در نتیجه از یک دوره به بعد، ما با یکپارچگی میان دین و فرهنگ که تیلیش از آن سخن می گفت سر و کار نداریم. جریانی که از آن تحت عنوان " مسیحیت زدایی"((déchristianisation نام می برند و به کنار کشیدن کلیسا از عرصه اجتماع و متمرکز شدن آن در حوزه امور دینی اشاره دارد. در این دوره در اروپا فرهنگی بی ارجاع به دین شکل می گیرد، در این شرایط، متفکران علوم اجتماعی به مرجعی دیگر اندیشیدند و دین باز به نحوی، در صورتی دیگر به عنوان مبنا و مرجع مطرح شد و مورد سنجش قرار گرفت و این پرسش که اگر به زبان دورکیمی، تقسیم امر قدسی و عرفی را هم ذات هر زندگی اجتماعی بدانیم، چگونه می توان از یکی بدون وارد کردن دومی سخن گفت؟ چگونه می توان یکی را بی ارجاع به دومی طرح کرد؟ مرز میان ایندو چیست؟ این پرسشی بود که رژی دوبره، در نقد حذف تعلیم امر دینی از مدارس لائیک در فرانسه مطرح کرد.
حال به شرایط ایران برگردیم. به نظر می رسد در ایران، دین به عنوان هسته سخت فرهنگ، حضور دارد و جهان اجتماعی ما با آن درآمیخته است. منظور این نیست که چون جامعه ما دینی است پس به دین بپردازیم، نه! این پیش فرض را همچون همه ی پیش فرضها باید به بحث گذاشت. منظور اینست که جدا از اینکه جامعه ما "واقعا" دینی باشد یا نه، مردم "واقعا" مسلمان باشند یا نه، که الزاما در آن اجماعی نداریم، آنچه که نمی توان مورد تردید و سوال قرار داد اینست که به هر دلیلی از دلایل ( سیاستگذاری دولت یا اعتقادات ملت )، دین با همه ی عرصه های زندگی اجتماعی ما درآمیخته است. در این که فکر نمی کنم اختلاف نظری داشته باشیم، پس میتوان نتیجه گرفت که در ایران، دین می تواند به عنوان یکی از مهمترین موضوعات مورد مطالعه ی فرهنگ قلمداد گردد. رژی دوبره میان دین به عنوان متعلق یک ایمان ((cult و دین به عنوان متعلق یک فرهنگ ((Culture تمایز قائل می شود و فکر می کنم در این بحث، این تفکیک بسیار لازم و از نظر زمینه مند کردن ( (contextualization مباحثمان ضروری است.
در اروپا، با مطالعه ی واقعیت اجتماعی شان که مسائلی چون در همآمیختگی، ((hybridation تکثر فرهنگی ((multiculturalism، مهاجران، نژادپرستی، مصرف، تبلیغات،... را بازتاب می داد، این مباحث را مرکز مطالعه ی خود قرار دادند و ادبیات غنی و گسترده ای بوجود آوردند. آیا ما می توانیم همین مباحث را عینا در زمینه ی اجتماعی ایران مطرح کنیم؟ این سوالی است که مدام باید از خود بپرسیم تا بتوانیم مباحثی را مطرح کنیم که معطوف به زمینه اجتماعی و فرهنگی ما باشد و بتواند به مسائل خاص ما بپردازد. به عنوان نمونه، در فرانسه، خانواده، دولت، دین، فرهنگ، طبقات اجتماعی، کار و مصرف و ارتباطات، سر فصلهای درس مبانی جامعه شناسی است. اوایل در کلاس مبانی جامعه شناسی فکر می کردم آیا این فصل مصرف را نیز درس بدهم یا خیر، از خودم می پرسیدم آیا جامعه ما جامعه مصرف است یا جامعه فقر؟ یا ارتباطات. آیا می توان از ایران به عنوان یک جامعه ی ارتباطاتی نام برد؟ در ایران ما چند نشریه داریم؟ چند روزنامه ؟ چند مجله ی تخصصی؟ چند کانال تلویزیونی؟ ...یا دین. آیا در ایران می بایست همچون اروپا، دین را به عنوان یک نهاد اجتماعی در کنار دیگر نهادهایی چون خانواده، دولت، ... درس داد یا خیر در ایران دین نهادی در کنار دیگر نهادها نیست بلکه نقش هژمونیک دارد. با تامل در این سه فصل، به این نتیجه رسیدم که جامعه ما، نه با رسانه، که در شکل مطبوعاتی اش بسیار محدود است و مدام تعطیل و تجدید می شود، نه با تبلیغات، که هنوز بسیار جوان است و به معنای دقیق کلمه، تازه وارد، نه با مصرف، که به نسبت جوامع غربی، عمومی و گسترده نیست و هنوز واقعیت فقر سنگین تر از رواج مصرف در اقشار مرفه تر جامعه است، بلکه با سیاست و سیاستگذاری و مشخصا در بحث ما، با دین درآمیخته و اگر مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران را جز در پرتو این ویژگی های ممتاز تحلیل کنیم، درخت را با جنگل اشتباه و زمینه اجتماعی را نادیده گرفته ایم.
در حالیکه به نظر می رسد اغلب موضوعاتی که در مطالعات فرهنگی مورد مطالعه قرار می دهیم بی شناسنامه اند و ویژگی های ممتاز جامعه ما در آن بازتاب ندارد. واقعیت اجتماعی ما واقعیت بسیار ناهمگونی است، در شرایطی که یک عده مشکل فقر دارند، عده ای دیگر نیز مساله شان مصرف است، در نتیجه در این جامعه می بایست رویکرد پیچیدگی ( complexity) را اتخاذ کنیم، بخشهای مختلف این واقعیت تجزیه شده و ناهمگون را با هم ببینیم و با هم تحلیل کنیم و این پیچیدگی، ناهمگونی و مشخصات ممتاز را، در تحقیقاتمان بازتاب دهیم. از طرفی ما در شرایط جهانی شدن زندگی می کنیم و این فرایند، ساکنان جهان را به هم شبیه می کند و مسائل ما را با مسائل دیگر کشورهای جهان نزدیک می سازد و از سویی ما مسائلی داریم که مختص این جامعه است و با دیگر جوامع در آن شریک نیستیم. تنها با در نظر گرفتن این وجوه مشترک و همچنین ممتاز است که مطالعات ما می توانند سامان یابند و کارآمد شوند.
به بحث اول خود برمی گردم. به نظر من یکی از مهمترین مسائلی که می بایست به عنوان ویژگی ممتاز واقعیت اجتماعی ما، در مرکز توجهات و مطالعات مان قرار گیرد، وجه عینی، انضمامی و تجربی دین است. در حالیکه وضعیت موجود مطالعات ما از این انتظار بسیار دور است و با آنچه که جامعه شناسی بازتابشی نامیده می شود همچنان فاصله بسیاری داریم.
مشکل این است که ما به مساله ی خودمان نمی اندیشیم، مساله ی خودمان را آن وسط، وسط گود نمی گذاریم و در پرتو آن مسئله به سراغ پرونده های متفاوت نمی رویم و از این رو است که مطالعات ما، الزاما بازتاب دهنده ی واقعیت اجتماعی ناهمگون و متکثر ما نیست و فاقد ابتکار و اصالت (originality) لازم است. با تشخیص این وجوه ممتاز است که می توانیم هم در سطح جهانی در مباحث نظری مشارکت کنیم و هم مباحث مباحث نظری را کارامد تر کنیم.
جناب آقای پاکدامن از من برای این سخنرانی عنوانی خواستند. گفتم، دین و فرهنگ. گفتند: مربوط به یک پرونده باشد، مثلا جوانان، قبول کردم. چند و چون نکردم. راستش برای اینکه وارد شوم. ویزای ورودم را با این عنوان بگیرم اما بحث دیگری مطرح کنم. سوال دیگری. در واقع نمی خواهم سخنرانی کنم. آمده ام که طرح سوال کنم. سوال از مطالعات فرهنگی. در نهایت عنوان بحث من شد: دین و مطالعات فرهنگی. این بحث را با یک مقدمه آغاز می کنم. سپس به نسبت دین و فرهنگ می پردازم و در نهایت به زمینه ی اجتماعی ایران.
سوال من در یک کلام این است: این فرهنگی که موضوع مطالعه ی مطالعات فرهنگی است، چیست؟ با نگاهی به لیست سخنرانی های این سلسله نشست ها و همچنین چند مجله ای که در این خصوص دیدم، به این نتیجه می رسم که برای مطالعات فرهنگی ما، فرهنگ یعنی موسیقی، رمان، سینما، مصرف، کافی شاپ، اینترنت... اینها ظاهرا موضوعات رایج و مورد علاقه مطالعات فرهنگی است در حالیکه به نظر می رسد که این فرهنگ مختص بخش خاصی از جامعه است و این موضوعات الزاما تمامیت و تکثر واقعیت اجتماعی جامعه را بازتاب نمی دهد و از اینجا ابهام و سوال من شروع می شود.
برای نشان دادن این ابهام، دو خاطره نقل می کنم: یکبار دانشجویی می گفت مساله تحقیق من اینست: چرا مصرف فرهنگی ما کم است؟ استادش گفت: چطور؟ از اتفاق مصرف فرهنگی ما بالاست. دانشجو تعجب کرد و گفت: نه! ما کم به نمایشگاه می رویم. کم به تئاتر می رویم. کم به کنسرت می رویم، در نتیجه مصرف فرهنگی ما کم است. استادش پاسخ داد: نه! ما زیاد قرآن می خوانیم. زیاد مفاتیح می خریم. زیاد به مسجد می رویم پس، مصرف فرهنگی ما بالاست! این مکالمه برای من جالب بود. اولی مرادش از فرهنگ، هنرهای زیبا بود و دومی مرادش دین. فرهنگی که اولی از آن مراد می کرد، هنر بود و فرهنگ دومی دین.
دومین خاطره: در جریان سازماندهی جلسه ای در خصوص هنر، من استادی را به عنوان سخنران پیشنهاد دادم، گفتند نه! این موضوع کار ایشان نیست، کار ایشان مطالعات فرهنگی است!
از خودم پرسیدم پس این فرهنگی که اینها در موردش صحبت می کنند و موضوع مطالعات فرهنگی ماست، اگر نه دین است و نه هنر، پس چیست؟ این سئوال را با یکی در میان گذاشتم و به من پاسخ داد؟ زندگی روزمره. و راستش این پاسخ چندان قانعم نکرد چون زندگی روزمره - اگر بتوانیم از زندگی روزمره در در ایران حرف بزنیم، من شخصاً خیلی روزمره گی را تجربه نکرده ام و حتی یکبارگفتم جامعه ی ما، جامعه ی چهارشنبه سوری است، ترقه ها مدام دارند زیر پایمان می ترکند و آراممان نمی گذارند- این زندگی روزمره در عناوین مطالعات فرهنگی و در این موضوعات و مقالاتی که دیدم انعکاس پیدا نمی کردند. کانون اصلی زندگی روزمره ای که من در ایران شاهدش بودم چیز دیگری بود، از جنس دیگری و اینجاست که احساس کردم ما در مورد همه چیز حرف می زنیم تا حرف های اصلی را نزنیم. حرف هایی که در متن همین روزمرگی های ما وجود دارد و با تجربه زیستی مان پیوند خورده است.
این حرف های اصلی چیست؟ یکی ازاین بحث های اصلی سیاست است و یکی دین. در اینجا تاکید من بنا به موضوع جلسه، مشخصا بر دین است. من فکر می کنم که در حوزه ی مطالعات فرهنگی، به حضور اجتماعی دین، اگر نگوییم اصلا ولی کم پرداخته می شود. نادر می توان در مباحث مطالعات فرهنگی با تحقیقاتی برخورد که به دینی که در زندگی روزمره ما حاضر است، پرداخته شده باشد. دینی که حاضر است وحتی اگر به آن نپردازیم، اوست که به ما می پردازد، اوست که به ما تذکر می دهد ، اوست که جلوی مان را می گیرد، اوست که پاساژخریدمان و رسانه های مان را در بر می گیرد و بر روی همه موضوعاتی که مورد تحقیق و مطالعه ی ماست، سیاست گذاری می کند، کنترل می کند و ما به این اوی حاضر، حاکم و همه جا موجود توجه نمی کنیم، جنگل را ندیده می گیریم و بعد می پردازیم به مطالعه ی درخت، درخت را واحد تحقیق خود قرار می دهیم ولی به کلیت آن بی توجهیم. این کلیت از نظر من دین است و البته سیاست. با این وجود مطالعات فرهنگی و همچنین علوم اجتماعی ما مطالعه ی جامعه شناسانه ی دین را، به نسبت موقعیت اجتماعی که دارد اغماض کرده است و حجم تحقیقات در این خصوص متناسب با موقعیت و اهمیت آن نیست.
مارکس می گوید: نقد دین، در آلمان مدتهاست که به پایان رسیده و نقد دین پیش فرض هر نقدیست. منظور من البته از نقد، نقد به معنای سنجش، تحلیل، مطالعه ی دین است.(Examin) در ایران چی؟ در ایران به ندرت در جامعه آکادمیک، در علوم اجتماعی، در مطالعات فرهنگی، به دین به عنوان یک واقعیت اجتماعی توجه می کنیم و در خصوص آن حرف می زنیم. همه ترجیح می دهند در همه موارد حرف بزنند جز واقعیت اجتماعی دین. چرا؟ یکی از دلایلش اینست که ما هنوز نمی توانیم خود را از منازعات اعتقادی-سیاسی رها کنیم و در نتیجه پناه می بریم به همه چیز، جز چیزهای اصلی. پناه می بریم به موضوعات دردسر نساز! خنثی، بی مساله.
اینجا مطمئنم که کل جمع عصبانی می شود. دینداران خواهند گفت که ما که کارمان مدام صحبت از دین است، به هر مناسبتی و هر بهانه ای و به تحقیقات بسیاری که در حوزه ی تبلیغ و تبیین مفاهیم و آموزه های دینی و همچنین دین سنجی ها در ایران انجام شده است ارجاع می دهند. دیگران خواهند گفت که دست از سر ما بردارید! ما بقدر کافی در زیست روزمره مان، در رسانه، خیابان و شهر و...با دین سروکار داریم. لااقل بگذارید مطالعات فرهنگی ما از دین مصون بماند.
هر دو گروه حق دارند و هر دو گروه اشتباه می کنند. دسته اول اشتباه می کنند چون دین موضوع مورد مطالعه شان نیست، موضوع مورد اعتقادشان است. رویکردشان به دین اعتقادی است و نه مطالعاتی و چون بدان تعلق دارند، اغلب یا از تحولات اجتماعی- تاریخی آن غافلند یا بدان نمی پردازند. مثلا در جامعه ای که اسلام در همه حوزه ها و سطوح ظاهری نمود دارد، کمترین اطلاعی در مورد واقعیت اجتماعی اسلام در جهان، پراکندگی اش، مسائل و متفکران جدیدش نداریم، همه ی مباحث، اعتقادی و جدال بر سر باورها است، اما از واقعیت آن بی خبریم. در جلسه ای وقتی از اسلام اروپایی صحبت کردم فکر کردند که چیزی معادل همان اسلام امریکایی است و باید افشایش کرد! و بعد گفتم که نخیر، منظور من از اسلام اروپایی واقعیتی به نام حضور مسلمانان در اروپا است. این غفلت بدلیل ضعیف بودن رویکرد اجتماعی به دین است. به اطلاع من، هیچ مرکز مطالعاتی یا گرایشی مشخصاً آموزشی در خصوص مطالعات جامعه شناختی دین در دانشگاههای ما وجود ندارد و حجم تحقیقات جامعه شناختی دین بسیار اندک است. در نتیجه اشتباه است اگر فکر کنیم در خصوص واقعیت اجتماعی دین زیاد صحبت شده است. دسته دوم هم اشتباه می کنند چون با پناه جستن به کوچه علی چپ، نمی توان از خیر و شر سیاست و دین در امان ماند. به سراغت می آید و گیرت می اندازد.
چرا به دین به عنوان یک موضوع مورد مطالعه نمی پردازیم؟ زیرا یا "شرایط امکان" سخن گفتن را در این خصوص برای خود مهیا نمی دانیم و به این دلیل سکوت می کنیم و ترجیح می دهیم از مسائلی حرف بزنیم که مسئله ساز نیستند، یا از آن به کلی غافلیم و دچار آن چیزی شدیم که از آن تحت عنوان "پارادوکس نقش قالی" نام می برند. قالی که روز و شب، زیر پای ماست، چنان به ما نزدیک است که اغلب اگر بپرسند، نقش قالی شما چیست؟ باید فکر کنیم تا پیدایش کنیم. دین در مطالعات ما چنین موقعیتی دارد، چنان به آن نزدیکیم، که از آن به کلی غافل شده ایم یا از فاصله ی لازم برای مطالعه ی آن برخوردار نیستیم. در کنار این دو علت باید علت دیگری را هم افزود. این علت همان است که یکی از نویسندگان از آن تحت عنوان بیماری فینالیسم (finalism ( نام می برد: آخرگرایی. آغاز. پایان. مرگ. تولد. ورق خوردن. پساها... ما هم انگار از این بیماری رنج می بریم و مرتب حکم مرگ یک مفهوم و برگه تولد مفهوم یا عصری دیگر را صادر می کنیم. در حالیکه ما در آغاز و پایان چیزی نیستیم، وسط گودیم. در متن این واقعیت زندگی می کنیم و باید همین وسط بنشینیم و به جای اینکه ورق بزنیم مساله ی خود را در مرکز قرار دهیم و به مطالعه اش بپردازیم.
حال با این مقدمات به نسبت دین و فرهنگ می پردازم. وارد بحث تعاریف نمی شوم. اولا به این دلیل که یک سخنرانی در تعریف فرهنگ پیش بینی شده است، در ثانی، به این دلیل که به گفته ادگار مورن، هیچ بحثی به اندازه بحث فرهنگ در علوم انسانی مبهم تر نیست و به تعداد نویسندگان و حتی به تعداد دایرة المعارف ها تعاریف گوناگون از آن وجود دارد: از فرهنگ به عنوان دانش ها، ارزشها ، هنجارها، مخزن نمادها... نام برده شده است و به قول مور، مفهومی که گاه آنقدر بسیطش می کنیم که همه چیز را از دین و سیاست و اقتصاد و هنر و... در برمی گیرد یا آنقدر تنگ، که عبارت می شود از هر چه که سیاست نیست و اقتصاد نیست و دین نیست، در نتیجه وارد این بحث نمی شوم.
در مورد تعریف دین هم همینطور. فقط یک اشاره می کنم و آن اینکه بر خلاف تصور، وقتی می گوییم دین، اولاً در ایران چون ادبیات جامعه شناسی دین ما گسترش و بسط پیدا نکرده، یک کلمه بیشتر نداریم، همین کلمه ی دین را، هر وقت من از کلمات دیگری چون دینداری یا امر دینی... حرف می زنم، دچار مشکل می شویم و بلافاصله باید توضیح دهیم که منظور چیست. در حالیکه معنای دین هم به نظر روشن می رسد و هم بدیهی. همه تعریف آن را بدیهی می دانند و زمانیکه از دین سخن می گوییم، انگار همه می دانند که در چه مورد می خواهیم حرف بزنیم. با این حال، به همان اندازه که معنای فرهنگ را نباید بدیهی گرفت، معنای دین را هم نباید بدیهی قلمداد کرد. دین صرفا مجموعه ای از باورها و اعتقادات نیست. این تعریف به نزاع های ایدئولوژیک تعلق دارد، در حالیکه مساله این نیست که چه کسی دیندار است و چه کسی بدان پایبند نیست، مساله ما، دین به عنوان یک واقعیت اجتماعی است، واقعیتی که چه به آن اعتقاد داشته باشم و چه نداشته باشم، به عنوان یک داده خود را به ما عرضه می کند.
"دین هسته سخت فرهنگ است"، این جمله ی پل تیلیش در کتاب "الهیات فرهنگ" است. او معتقد است که فرهنگ غیر دینی نداریم و آخرین ارجاع همه فرهنگها به دین است، حتی اگر مردم شناسان به ما بگویند که کلمه دین، دربرگیرنده واقعیتهای متفاوتی است. در بسیاری از جوامع، این نظر همچنان صادق است و دو مفهوم دین و فرهنگ چنان درآمیخته اند که تفکیک ناپذیرند. در اروپا اما، از قرن نوزدهم به بعد، این دو تدریجا از هم جدا می شوند. کتابهای بسیاری در خصوص تاریخ نسبت دین و فرهنگ و تحول این نسبت منتشر شده است. به عنوان نمونه می توان به کتاب "دین مدرن ها"، اشاره کنم که مجموعه مقالاتی از متخصصان و مورخان این دو حوزه است و این فرایند تمایز و تفکیک دین و فرهنگ را به خوبی بررسی می کند و نشان می دهد چطور "دین مدرن ها"، تدریجا از جامعه فاصله می گیرد و به حوزه شخصی محدود می شود. در نتیجه از یک دوره به بعد، ما با یکپارچگی میان دین و فرهنگ که تیلیش از آن سخن می گفت سر و کار نداریم. جریانی که از آن تحت عنوان " مسیحیت زدایی"((déchristianisation نام می برند و به کنار کشیدن کلیسا از عرصه اجتماع و متمرکز شدن آن در حوزه امور دینی اشاره دارد. در این دوره در اروپا فرهنگی بی ارجاع به دین شکل می گیرد، در این شرایط، متفکران علوم اجتماعی به مرجعی دیگر اندیشیدند و دین باز به نحوی، در صورتی دیگر به عنوان مبنا و مرجع مطرح شد و مورد سنجش قرار گرفت و این پرسش که اگر به زبان دورکیمی، تقسیم امر قدسی و عرفی را هم ذات هر زندگی اجتماعی بدانیم، چگونه می توان از یکی بدون وارد کردن دومی سخن گفت؟ چگونه می توان یکی را بی ارجاع به دومی طرح کرد؟ مرز میان ایندو چیست؟ این پرسشی بود که رژی دوبره، در نقد حذف تعلیم امر دینی از مدارس لائیک در فرانسه مطرح کرد.
حال به شرایط ایران برگردیم. به نظر می رسد در ایران، دین به عنوان هسته سخت فرهنگ، حضور دارد و جهان اجتماعی ما با آن درآمیخته است. منظور این نیست که چون جامعه ما دینی است پس به دین بپردازیم، نه! این پیش فرض را همچون همه ی پیش فرضها باید به بحث گذاشت. منظور اینست که جدا از اینکه جامعه ما "واقعا" دینی باشد یا نه، مردم "واقعا" مسلمان باشند یا نه، که الزاما در آن اجماعی نداریم، آنچه که نمی توان مورد تردید و سوال قرار داد اینست که به هر دلیلی از دلایل ( سیاستگذاری دولت یا اعتقادات ملت )، دین با همه ی عرصه های زندگی اجتماعی ما درآمیخته است. در این که فکر نمی کنم اختلاف نظری داشته باشیم، پس میتوان نتیجه گرفت که در ایران، دین می تواند به عنوان یکی از مهمترین موضوعات مورد مطالعه ی فرهنگ قلمداد گردد. رژی دوبره میان دین به عنوان متعلق یک ایمان ((cult و دین به عنوان متعلق یک فرهنگ ((Culture تمایز قائل می شود و فکر می کنم در این بحث، این تفکیک بسیار لازم و از نظر زمینه مند کردن ( (contextualization مباحثمان ضروری است.
در اروپا، با مطالعه ی واقعیت اجتماعی شان که مسائلی چون در همآمیختگی، ((hybridation تکثر فرهنگی ((multiculturalism، مهاجران، نژادپرستی، مصرف، تبلیغات،... را بازتاب می داد، این مباحث را مرکز مطالعه ی خود قرار دادند و ادبیات غنی و گسترده ای بوجود آوردند. آیا ما می توانیم همین مباحث را عینا در زمینه ی اجتماعی ایران مطرح کنیم؟ این سوالی است که مدام باید از خود بپرسیم تا بتوانیم مباحثی را مطرح کنیم که معطوف به زمینه اجتماعی و فرهنگی ما باشد و بتواند به مسائل خاص ما بپردازد. به عنوان نمونه، در فرانسه، خانواده، دولت، دین، فرهنگ، طبقات اجتماعی، کار و مصرف و ارتباطات، سر فصلهای درس مبانی جامعه شناسی است. اوایل در کلاس مبانی جامعه شناسی فکر می کردم آیا این فصل مصرف را نیز درس بدهم یا خیر، از خودم می پرسیدم آیا جامعه ما جامعه مصرف است یا جامعه فقر؟ یا ارتباطات. آیا می توان از ایران به عنوان یک جامعه ی ارتباطاتی نام برد؟ در ایران ما چند نشریه داریم؟ چند روزنامه ؟ چند مجله ی تخصصی؟ چند کانال تلویزیونی؟ ...یا دین. آیا در ایران می بایست همچون اروپا، دین را به عنوان یک نهاد اجتماعی در کنار دیگر نهادهایی چون خانواده، دولت، ... درس داد یا خیر در ایران دین نهادی در کنار دیگر نهادها نیست بلکه نقش هژمونیک دارد. با تامل در این سه فصل، به این نتیجه رسیدم که جامعه ما، نه با رسانه، که در شکل مطبوعاتی اش بسیار محدود است و مدام تعطیل و تجدید می شود، نه با تبلیغات، که هنوز بسیار جوان است و به معنای دقیق کلمه، تازه وارد، نه با مصرف، که به نسبت جوامع غربی، عمومی و گسترده نیست و هنوز واقعیت فقر سنگین تر از رواج مصرف در اقشار مرفه تر جامعه است، بلکه با سیاست و سیاستگذاری و مشخصا در بحث ما، با دین درآمیخته و اگر مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران را جز در پرتو این ویژگی های ممتاز تحلیل کنیم، درخت را با جنگل اشتباه و زمینه اجتماعی را نادیده گرفته ایم.
در حالیکه به نظر می رسد اغلب موضوعاتی که در مطالعات فرهنگی مورد مطالعه قرار می دهیم بی شناسنامه اند و ویژگی های ممتاز جامعه ما در آن بازتاب ندارد. واقعیت اجتماعی ما واقعیت بسیار ناهمگونی است، در شرایطی که یک عده مشکل فقر دارند، عده ای دیگر نیز مساله شان مصرف است، در نتیجه در این جامعه می بایست رویکرد پیچیدگی ( complexity) را اتخاذ کنیم، بخشهای مختلف این واقعیت تجزیه شده و ناهمگون را با هم ببینیم و با هم تحلیل کنیم و این پیچیدگی، ناهمگونی و مشخصات ممتاز را، در تحقیقاتمان بازتاب دهیم. از طرفی ما در شرایط جهانی شدن زندگی می کنیم و این فرایند، ساکنان جهان را به هم شبیه می کند و مسائل ما را با مسائل دیگر کشورهای جهان نزدیک می سازد و از سویی ما مسائلی داریم که مختص این جامعه است و با دیگر جوامع در آن شریک نیستیم. تنها با در نظر گرفتن این وجوه مشترک و همچنین ممتاز است که مطالعات ما می توانند سامان یابند و کارآمد شوند.
به بحث اول خود برمی گردم. به نظر من یکی از مهمترین مسائلی که می بایست به عنوان ویژگی ممتاز واقعیت اجتماعی ما، در مرکز توجهات و مطالعات مان قرار گیرد، وجه عینی، انضمامی و تجربی دین است. در حالیکه وضعیت موجود مطالعات ما از این انتظار بسیار دور است و با آنچه که جامعه شناسی بازتابشی نامیده می شود همچنان فاصله بسیاری داریم.
مشکل این است که ما به مساله ی خودمان نمی اندیشیم، مساله ی خودمان را آن وسط، وسط گود نمی گذاریم و در پرتو آن مسئله به سراغ پرونده های متفاوت نمی رویم و از این رو است که مطالعات ما، الزاما بازتاب دهنده ی واقعیت اجتماعی ناهمگون و متکثر ما نیست و فاقد ابتکار و اصالت (originality) لازم است. با تشخیص این وجوه ممتاز است که می توانیم هم در سطح جهانی در مباحث نظری مشارکت کنیم و هم مباحث مباحث نظری را کارامد تر کنیم.