متن ویراستاری شده ی سخنرانی در سمینار " روشنفکری دینی"
سال گذشته بحثی داشتم تحت عنوان فرهنگ ناتوانی. موضوع بحثم اشاره به شکاف عمیقی بود که میان دغدغه های مردم و روشنفکران ما از همه نوع، بوجود آمده است. شکافی که اغلب در دوره های جنبش و بحران و تغییر اجتماعی از بین می رود، روشنفکران را با مردم می آمیزد و بر عکس در دوره های ثبات یا یاس اجتماعی دوباره ایجاد می شود.
همین بحث را می خواهم اینجا، در ارشادی که نماد روشنفکری دینی است، دوباره مطرح کنم با این تاکید که این شکاف درخصوص روشنفکران دینی ما غیر قابل فهم تر و نابخشودنی تر است. در جامعه ای که همه ی عرصه های حیات اجتماعی اش با دین پیوند خورده است، پیوندی تاریخی یا سیاسی، پیوندی در نتیجه ی میراث و سنت یا مصلحت و قدرت، در این جامعه، روشنفکران دینی ما اگر از دین، دین جامعه، دینی که در جامعه رایج است و یا اعمال می شود، سخن نگویند و به جای آن، صرفا در باره ی علوم و معرفت دینی، تفسیر و کلام و فلسفه سخن بگویند، کارشان عملا عبارت می شود از وولگاریزه کردن، عمومی کردن یکسری مباحث تخصصی که مفید هم هست، در حیطه ی باورهای فردی تحول ایجاد می کند اما، در عرصه ی باورهای عمومی، در دین جامعه، ناکارآمد خواهد ماند و در حالیکه مردم به عزاداری خود واگذار می شوند و ثروت و سیاست به استفاده ی از دین مشغولند، روشنفکران ما درگیر مباحث انتزاعی، ذهنی و کلامی شان باقی خواهند ماند.
در نتیجه اینجا قصد ندارم به تعریف روشنفکری و هم دین، بپردازم. قصد ندارم یک جریان خاص را در روشنفکری دینی مورد ارزیابی قرار دهم. می خواهم از این نیم ساعتی که سهم من است، استفاده کنم برای اینکه با وفاداری به رویکرد جامعه شناختی، به جای بحث بر سر تعاریف و ترکیبات، امکان و شرایط امکان در عالم نظر و واقعیت سوسیولوژیک متناقضش، به چرخش گفتمان روشنفکران دینی در چهار دهه گذشته اشاره کنم و پس از توصیف، به آسیب شناسی آن بپردازم. موضوع بحث من در نتیجه چرخش گفتمان روشنفکری دینی در چهار دهه گذشته است و نقد من در یک کلام دور شدن تدریجی این جریان از بازتابش و نقد دین زنده ی جامعه به سوی معرفت و علوم دینی و متمایل شدن به سمت یک نحله ی بسته.
چارچوب نظری بحث من، تمایزی است که دورکیم در مطلبی تحت عنوان در تعریف پدیده های دینی ، میان باورهای اجتماعی و "اجباری" و باورهای فردی و "اختیاری " قائل می شود. دورکیم اشاره می کند که در جوامع قدیم، همواره در کنار خدا یا خدایان مورد پرستش کل جامعه، خدایان دیگری نیز وجود داشته اند که هر فرد برای خودش و برای پرستش شخصی خود می آفریده است. در کنار توتم عمومی مشترک، همواره توتم های فردی شخصی نیز وجود داشته اند. به همین ترتیب در جوامع امروزی، در عین حال خدای واحد و مشترکی و جود داشته است اما، هر فرد برداشتی شخصی و گاه در تضاد با برداشت عمومی از این خدای واحد دارد، گاه مومن به برداشت فردی خود وفادارتر از برداشت عمومی است و به تعبیر دورکیم به این ترتیب افراد قانونگذار کیش خود می شوند، اما اشتباه بزرگی که جامعه شناس دین می تواند مرتکب شود این خواهد بود که دین آزاد، خصوصی، اختیاری که محصول فهم فرد از دین است را با دینی که از سنت به ارث برده ایم، دینی که معطوف به یک جامعه و برای یک گروه است و خود را موظف به عمل بدان می دانیم، یکی بگیریم. این دو دین، پاسخگوی یک نیاز نیستند، یکی پاسخگوی نیاز فردی است و دیگری اما به نیازهای اجتماعی پاسخ می دهد. همین بحث را رولاند کمپیش متاله و جامعه شناس سوئیس در کتاب خود تحت عنوان دو چهره ی دین به نحوی دیگر مطرح می کند. در این کتاب کمپیش از دوآلیزاسیون و دو قطبی شدن دین سخن می گوید و میان باورها که فردیست و تعلقات که جمعی است تمایز می گذارد با این اشاره که یکی نمی تواند جانشین دیگری شود.
فرضیه من، اینست که روشنفکران ما، دچار این اشتباه بزرگ شده اند یا دارند می شوند. روشنفکران ما میان باورها و تعلقات، میان دین زنده ی جامعه و معرفت دینی، تمایز قائل نمی شوند، و گاه فکر می کنند اگر در این یکی تحول ایجاد کنند می توانند آن دومی را به نحوی جانشین سازی کنند. روشنفکران دینی ما در نتیجه گاه تعجب می کنند که چرا افراد در باورهای آنها سهیم می شوند اما باز وجوهاتشان را به همان مراجع سابق می دهند. روشنفکران ما در توتم عمومی تحول ایجاد نمی کنند چون موضوع کار خود را به تعبیر دورکیم حیات دینی مردم، زندگی اجتماعی مردم قرار نمی دهند. در حالیکه در خیابان به نام اسلام سیاست گذاری می شود و در خانه های مردم، به نام سنت دینی مراسم می گیرند، روشنفکران ما بجای پرداختن به این اتفاقات اجتماعی، اینها را اعراض دین می خوانند و بحث و تفسیر بر سر جوهر دین را محور کار خود قرار می دهند، بحثی که مسلما ضروری و تفسیری که لازم است و مفسران، متکلمان و نظریه پردازان دینی ما می بایست انجام دهند اما به عنوان روشنفکر وظیفه ی اولیه شان، بازتابش حیات اجتماعی مردم در جهت نقد و تغییر آن است.
این فرضیه را می توان با نگاهی به چهار دهه گفتمان روشنفکری دینی نشان داد:
پروژه ی اصلاح دینی بمثابه ی اصلاح اجتماعی، بر اساس ”تخمین جایگاه و نقش اجتماعی مذهب“ بوجود آمد. با این تحلیل که در جوامع تیپ شرقی، مذهب در عین حال، شکل انحصاری جهان بینی، اصل سازمانده زندگی اجتماعی و هم مبنای مشروعیت قدرت است و هر گونه مبارزه طبقاتی یا سیاسی با زبان مذهبی است که بیان می شود و در شکل جنگ مذهبی است که نمود می یابد، شریعتی به روشنفکران، اعم از مذهبی و غیر مذهبی، پیشنهاد میکند که امردینی و مشخصا اسلام را، جدا از تجربه ی امر قدسی و وجوه ایمانی - اعتقادی اش، همچون یک پدیده اجتماعی در نظر گیرند. هم چنانکه وبر و تحت تاثیر جامعه شناسی تاریخی ادیان وی، شریعتی به اهمیت ساخت درونی میدان دینی واقف است و برای نقش این میدان، هم از نظر تئوریک (بازنمود جهان وهمچنین منطق ایدئولوژیک آن) و هم از منظر تحول تاریخی و واقعیتهای اجتماعی ای که بدان ارجاع می دهد، اهمیت فراوانی قائل می شود. وی نقش تاریخی دین را به نسبت دوره های مختلف (تصلب یافتگی و نهاد سازی ثبوتی یا نو آوری دینامیک)، هم مخدر ارزیابی می کند و هم درمان کننده، علت مستقلی که میتواند هم نقش استحماری ایفا کند و هم نقش آگاهیبخش. از نظر او، در جهان سوم و مشخصا جوامع مسلمان، هیچ تحول اجتماعی و سیاسی جز با ساختار شکنی مقدماتی و باز سازی خود دین، نمیتواند نهادینه شود. در نتیجه، آزادی دین از تصلب و تاریک اندیشی، به آزادی فکری بمثابه ی تضمین همه اشکال رهائیبخشی: سیاسی، اقتصادی و ملی،... می انجامد. با این تحلیل روشنفکران مذهبی آن دوره، تلاش خود را در این قرار دادند که جدا از جوهر دین، تجربه ی امر قدسی و ایمان، به وجه اجتماعی دین نیز توجه کنند، امر دینی را همچون یک امر اجتماعی قلمداد کرده و در فهم دین جامعه، دین مردم تحول ایجاد کنند. به موضوعات کارشان نگاه کنید: از مطهرات گرفته تا عاشورا، حج، نماز، مسلمان اجتماعی، سنت مبارزاتی...اینها موضوعات کارشان است و از آنرو که این دغدغه ها از زندگی مردم نشات گرفته، مخاطبانی می یابند و می توانند با جنبش اجتماعی کاملا پیوند بخورند. اصلاح دینی در این نسل به عنوان یک پروژه ی اجتماعی مطرح بود و نتیجه ی کارشان تحول در نگاه به دین. چرا که دین اخروی در آن زمان، در جامعه ای سیاست زدوده و دینی کاملا بی توجه به امر سیاسی و عملا در استخدام قدرت، مترادف با دین معنوی نبود، دین اخروی همان بود که آفریقایی ها در مواجه با مسیونرهای مسیحی می گفتند: میسیونرها آمدند و رفتند. وقتی رفتند، انجیلی در دستمان بود اما زمینهایمان را از دست داده بودیم! این همان استحماری بود که در آنزمان شریعتی از آن سخن می گفت. قدرت که حواسمان را به آخرت پرت می کند تا دنیایمان را صاحب شود.
.سی سال پس از انقلاب، پروژه ی اصلاح دینی، به دلیل تغییر موقعیت دین در جامعه، از طرفی مورد پرسش های جدی قرار گرفت و از طرف دیگر تجزیه و متکثر شد و در نتیجه امروزه دیگر نمیتوان از "یک پروژه " و "یک جریان "روشنفکری دینی" سخن گفت.
روشنفکری دینی پس از انقلاب از دهه هفتاد بوجود آمد و در دهه های بعد تداوم یافت و تکثیر شد. در این میان، گرایش غالب، در نقد رویکرد دنیوی و اجتماعی پیشین و همچنین در نتیجه ی محدودیتهای تجربه ی سیاسی شدن مفرط دین و " اکثری شدن" آن، با اتخاذ رویکردی اسانسیالیستی، تلاش کرد تا این روند را معکوس کند و "اقلی کردن" و بازگرداندن دین به حیطه ی فردی را پروژه ی اصلی خویش قراردهد. در این گرایش، دین نه در نسبتش با دنیا بلکه با اندیشه ی آخرت پیوند خورد و "کارکرد اصلی آن، مشخصا در تنظیم رابطه درونی مخلوق و خالق" تعریف شد. چرا؟ تا دینی را که به شدت دنیوی شده بود را به هدف اصلی رسالت انبیا، خدا و آخرت متوجه کند، تا دینی که با سیاست و ثروت پیوند خورده بود را متوجه اخلاق کند. در این گرایش ثقل بحث به تدریج از اعراض دین، به جوهر دین و از دین جامعه- اسلام و تشیع- به دین و معنویت گرایید و تکیه بر دین، نه الزاما به عنوان دین یک جامعه بلکه همچون معنویتی سیال ارزیابی شد که وظیفه اش ایجاد تعادلی درعقلانیت مدرن است. با چنین رویکردی به دین، این گرایش عمدتا خصلتی فردی، غیر اجتماعی و محافظه کار یافت چه بدین طریق می کوشید دین را "دین تر" و از گزند تحولات تاریخی و تلاطمات سیاسی محافظت کند.
در این پروژه، دین نه صرفا در نتیجه ی اصلاح درونی سنت تاریخی خود، بلکه به دلیل جای خالی ای که با عقب نشینی مدام از حیطه ی اجتماعی باز می کرد، شرایط امکان را برای بروزدمکراسی فراهم می آورد اما از طرفی به دلیل واگذار کردن حوزه ی اجتماعی، فاقد رویکردی آرمان گرا، مداخله گر و انتقادی در جامعه بود. در ایندوره مباحث چه بود؟ سکولاریزاسیون، کلام جدید،هرمنوتیک، معنویت، وحی و عقل... موضوعاتی تخصصی که عمومی شده و وارد بازارفکری شدند، ویترین کتابفروشی ها و ستون روزنامه ها و موضوع جلسات و همایش ها قرار گرفتند اما، به میزانی که گفتگو های درونی میان روشنفکران بالا گرفت، کم کم، جز در مواردی که مستقیما سیاست روز مداخله می کرد، از حیات اجتماعی مردم فاصله گرفت. از مسائل پیش و پا افتاده، از زندگی روزمره، از واقعیتی که سخت و گزنده بود و به عنوان مثال زمانی که اسلام مورد اتهام بود و تشیع مورد پرسش، از الهیات مسیحی سخن گفته شد. در نتیجه روشنفکران دینی در باورهای فردی تحول ایجاد کردند، فرهنگ عمومی را ارتقا بخشیدند اما در باورهای اجتماعی، در تعلقات، در دین زنده، تاثیر تعیین کننده ای نداشتند.
به این ترتیب روشنفکری دینی به تدریج از رسالت روشنفکرانه ی خود که به تعبیر ادوارد سعید عبارت بود از حقیقت را به قدرت گفتن، یا به تعبیر بوردیو، صدای کسانی بودن که بلندگو ندارند و صدایشان شنیده نمی شود، دور می افتاد و از شکل یک پروژه ی رهائیبخش که بنا به تعریف، یک پروژه ی انتقادی، معطوف به مداخله در امر اجتماعی است، به یک جریان فلسفی-کلامی جدید بدل می شد. بی سبب نیست که روشنفکران دینی پس از انقلاب را متکلمان جدید می نامند و امروز حتی سخن از تاسیس فقه جدید نیز می رود.
مهمترین چالشهایی که این گرایش در جریانات روشنفکری دینی با آن روبروست را می توان در نسبتش با مسئولیت روشنفکری و در رابطه اش با فرهنگ و همچنین مسائل متن مردم و با وجه انضمامی دین دانست. انتقال ثقل بحث از اسلام و تشیع به دین و معنویت، به اصلاح دینی عمدتا شاخصه ای فلسفی-کلامی می بخشد درحالیکه داو مبارزه ی اجتماعی، نه جوهردین یا عرفان و معنویتی است که از قضا هیچ مخالفی ندارد، بلکه اصلاح اعراض دین، نمودها، سنن، حقوق و تکالیف اجتماعی است که به نام دین و مشخصا اسلام در جامعه حاکم و رایج است.
از سوی دیگر میل به نهادینه کردن جریان روشنفکری دینی با سخن گفتن از" اعضای نحله ی دینی" چنانکه از اعضای یک حزب سخن می گوییم، روشنفکری دینی را از ایجاد رنسانس و رفرمی که به گفته ی ژاک برک، کشورهای اسلامی بدان سخت نیازمندند، دور می کند و از معنای توصیفی اولیه ی خود که اصلاح در درون سنت دینی بود، خارج کرده و به یک انشعاب مذهبی-سیاسی و یک جریان بومی، جدا از دیگر جریانات روشنفکری موجود در جامعه، بدل می سازد، در حالیکه اگر معیار-چنانچه بسیاری از چهره های شاخص این جریان بدان تاکید دارند- حقیقت باشد و نه هویت یا کسب و اعمال هژمونی در برابر دیگر دیسکورهای رقیب، راه نجات نه در بستن این جریانات بلکه در گشایش آن است.
از ژاک برک یاد کردم با سخن او بحثم را پایان می برم. ژاک برک می گوید، " اگر برای اسلام آرزویی داشته باشم آرزوی گشایش است". می توان به تاسی از وی برای روشنفکری دینی آرزوی گشایش کرد: گشایش به سوی جامعه، این واسط غایب، گشایش به سوی همه ی جریانات روشنفکری که هدف خود را تحول در فرهنگ و در جامعه می دانند، گشایش به سوی همه ی جریانات اصلاحی در دیگر کشورهای مسلمان، که می خواهند از چنبره ی فقر و سلطه رهایی یابند و سرانجام گشایش به سمت همه ی جریاناتی که با نظم مسلط بر جهان مبارزه می کنند.
در این گشایش است که اصلاح دینی می تواند نه با عقب نشینی برای جا باز کردن، بلکه با حضور خود، مدعی این تحولات و پشتوانه ی مطالبات مردم باشد
همین بحث را می خواهم اینجا، در ارشادی که نماد روشنفکری دینی است، دوباره مطرح کنم با این تاکید که این شکاف درخصوص روشنفکران دینی ما غیر قابل فهم تر و نابخشودنی تر است. در جامعه ای که همه ی عرصه های حیات اجتماعی اش با دین پیوند خورده است، پیوندی تاریخی یا سیاسی، پیوندی در نتیجه ی میراث و سنت یا مصلحت و قدرت، در این جامعه، روشنفکران دینی ما اگر از دین، دین جامعه، دینی که در جامعه رایج است و یا اعمال می شود، سخن نگویند و به جای آن، صرفا در باره ی علوم و معرفت دینی، تفسیر و کلام و فلسفه سخن بگویند، کارشان عملا عبارت می شود از وولگاریزه کردن، عمومی کردن یکسری مباحث تخصصی که مفید هم هست، در حیطه ی باورهای فردی تحول ایجاد می کند اما، در عرصه ی باورهای عمومی، در دین جامعه، ناکارآمد خواهد ماند و در حالیکه مردم به عزاداری خود واگذار می شوند و ثروت و سیاست به استفاده ی از دین مشغولند، روشنفکران ما درگیر مباحث انتزاعی، ذهنی و کلامی شان باقی خواهند ماند.
در نتیجه اینجا قصد ندارم به تعریف روشنفکری و هم دین، بپردازم. قصد ندارم یک جریان خاص را در روشنفکری دینی مورد ارزیابی قرار دهم. می خواهم از این نیم ساعتی که سهم من است، استفاده کنم برای اینکه با وفاداری به رویکرد جامعه شناختی، به جای بحث بر سر تعاریف و ترکیبات، امکان و شرایط امکان در عالم نظر و واقعیت سوسیولوژیک متناقضش، به چرخش گفتمان روشنفکران دینی در چهار دهه گذشته اشاره کنم و پس از توصیف، به آسیب شناسی آن بپردازم. موضوع بحث من در نتیجه چرخش گفتمان روشنفکری دینی در چهار دهه گذشته است و نقد من در یک کلام دور شدن تدریجی این جریان از بازتابش و نقد دین زنده ی جامعه به سوی معرفت و علوم دینی و متمایل شدن به سمت یک نحله ی بسته.
چارچوب نظری بحث من، تمایزی است که دورکیم در مطلبی تحت عنوان در تعریف پدیده های دینی ، میان باورهای اجتماعی و "اجباری" و باورهای فردی و "اختیاری " قائل می شود. دورکیم اشاره می کند که در جوامع قدیم، همواره در کنار خدا یا خدایان مورد پرستش کل جامعه، خدایان دیگری نیز وجود داشته اند که هر فرد برای خودش و برای پرستش شخصی خود می آفریده است. در کنار توتم عمومی مشترک، همواره توتم های فردی شخصی نیز وجود داشته اند. به همین ترتیب در جوامع امروزی، در عین حال خدای واحد و مشترکی و جود داشته است اما، هر فرد برداشتی شخصی و گاه در تضاد با برداشت عمومی از این خدای واحد دارد، گاه مومن به برداشت فردی خود وفادارتر از برداشت عمومی است و به تعبیر دورکیم به این ترتیب افراد قانونگذار کیش خود می شوند، اما اشتباه بزرگی که جامعه شناس دین می تواند مرتکب شود این خواهد بود که دین آزاد، خصوصی، اختیاری که محصول فهم فرد از دین است را با دینی که از سنت به ارث برده ایم، دینی که معطوف به یک جامعه و برای یک گروه است و خود را موظف به عمل بدان می دانیم، یکی بگیریم. این دو دین، پاسخگوی یک نیاز نیستند، یکی پاسخگوی نیاز فردی است و دیگری اما به نیازهای اجتماعی پاسخ می دهد. همین بحث را رولاند کمپیش متاله و جامعه شناس سوئیس در کتاب خود تحت عنوان دو چهره ی دین به نحوی دیگر مطرح می کند. در این کتاب کمپیش از دوآلیزاسیون و دو قطبی شدن دین سخن می گوید و میان باورها که فردیست و تعلقات که جمعی است تمایز می گذارد با این اشاره که یکی نمی تواند جانشین دیگری شود.
فرضیه من، اینست که روشنفکران ما، دچار این اشتباه بزرگ شده اند یا دارند می شوند. روشنفکران ما میان باورها و تعلقات، میان دین زنده ی جامعه و معرفت دینی، تمایز قائل نمی شوند، و گاه فکر می کنند اگر در این یکی تحول ایجاد کنند می توانند آن دومی را به نحوی جانشین سازی کنند. روشنفکران دینی ما در نتیجه گاه تعجب می کنند که چرا افراد در باورهای آنها سهیم می شوند اما باز وجوهاتشان را به همان مراجع سابق می دهند. روشنفکران ما در توتم عمومی تحول ایجاد نمی کنند چون موضوع کار خود را به تعبیر دورکیم حیات دینی مردم، زندگی اجتماعی مردم قرار نمی دهند. در حالیکه در خیابان به نام اسلام سیاست گذاری می شود و در خانه های مردم، به نام سنت دینی مراسم می گیرند، روشنفکران ما بجای پرداختن به این اتفاقات اجتماعی، اینها را اعراض دین می خوانند و بحث و تفسیر بر سر جوهر دین را محور کار خود قرار می دهند، بحثی که مسلما ضروری و تفسیری که لازم است و مفسران، متکلمان و نظریه پردازان دینی ما می بایست انجام دهند اما به عنوان روشنفکر وظیفه ی اولیه شان، بازتابش حیات اجتماعی مردم در جهت نقد و تغییر آن است.
این فرضیه را می توان با نگاهی به چهار دهه گفتمان روشنفکری دینی نشان داد:
پروژه ی اصلاح دینی بمثابه ی اصلاح اجتماعی، بر اساس ”تخمین جایگاه و نقش اجتماعی مذهب“ بوجود آمد. با این تحلیل که در جوامع تیپ شرقی، مذهب در عین حال، شکل انحصاری جهان بینی، اصل سازمانده زندگی اجتماعی و هم مبنای مشروعیت قدرت است و هر گونه مبارزه طبقاتی یا سیاسی با زبان مذهبی است که بیان می شود و در شکل جنگ مذهبی است که نمود می یابد، شریعتی به روشنفکران، اعم از مذهبی و غیر مذهبی، پیشنهاد میکند که امردینی و مشخصا اسلام را، جدا از تجربه ی امر قدسی و وجوه ایمانی - اعتقادی اش، همچون یک پدیده اجتماعی در نظر گیرند. هم چنانکه وبر و تحت تاثیر جامعه شناسی تاریخی ادیان وی، شریعتی به اهمیت ساخت درونی میدان دینی واقف است و برای نقش این میدان، هم از نظر تئوریک (بازنمود جهان وهمچنین منطق ایدئولوژیک آن) و هم از منظر تحول تاریخی و واقعیتهای اجتماعی ای که بدان ارجاع می دهد، اهمیت فراوانی قائل می شود. وی نقش تاریخی دین را به نسبت دوره های مختلف (تصلب یافتگی و نهاد سازی ثبوتی یا نو آوری دینامیک)، هم مخدر ارزیابی می کند و هم درمان کننده، علت مستقلی که میتواند هم نقش استحماری ایفا کند و هم نقش آگاهیبخش. از نظر او، در جهان سوم و مشخصا جوامع مسلمان، هیچ تحول اجتماعی و سیاسی جز با ساختار شکنی مقدماتی و باز سازی خود دین، نمیتواند نهادینه شود. در نتیجه، آزادی دین از تصلب و تاریک اندیشی، به آزادی فکری بمثابه ی تضمین همه اشکال رهائیبخشی: سیاسی، اقتصادی و ملی،... می انجامد. با این تحلیل روشنفکران مذهبی آن دوره، تلاش خود را در این قرار دادند که جدا از جوهر دین، تجربه ی امر قدسی و ایمان، به وجه اجتماعی دین نیز توجه کنند، امر دینی را همچون یک امر اجتماعی قلمداد کرده و در فهم دین جامعه، دین مردم تحول ایجاد کنند. به موضوعات کارشان نگاه کنید: از مطهرات گرفته تا عاشورا، حج، نماز، مسلمان اجتماعی، سنت مبارزاتی...اینها موضوعات کارشان است و از آنرو که این دغدغه ها از زندگی مردم نشات گرفته، مخاطبانی می یابند و می توانند با جنبش اجتماعی کاملا پیوند بخورند. اصلاح دینی در این نسل به عنوان یک پروژه ی اجتماعی مطرح بود و نتیجه ی کارشان تحول در نگاه به دین. چرا که دین اخروی در آن زمان، در جامعه ای سیاست زدوده و دینی کاملا بی توجه به امر سیاسی و عملا در استخدام قدرت، مترادف با دین معنوی نبود، دین اخروی همان بود که آفریقایی ها در مواجه با مسیونرهای مسیحی می گفتند: میسیونرها آمدند و رفتند. وقتی رفتند، انجیلی در دستمان بود اما زمینهایمان را از دست داده بودیم! این همان استحماری بود که در آنزمان شریعتی از آن سخن می گفت. قدرت که حواسمان را به آخرت پرت می کند تا دنیایمان را صاحب شود.
.سی سال پس از انقلاب، پروژه ی اصلاح دینی، به دلیل تغییر موقعیت دین در جامعه، از طرفی مورد پرسش های جدی قرار گرفت و از طرف دیگر تجزیه و متکثر شد و در نتیجه امروزه دیگر نمیتوان از "یک پروژه " و "یک جریان "روشنفکری دینی" سخن گفت.
روشنفکری دینی پس از انقلاب از دهه هفتاد بوجود آمد و در دهه های بعد تداوم یافت و تکثیر شد. در این میان، گرایش غالب، در نقد رویکرد دنیوی و اجتماعی پیشین و همچنین در نتیجه ی محدودیتهای تجربه ی سیاسی شدن مفرط دین و " اکثری شدن" آن، با اتخاذ رویکردی اسانسیالیستی، تلاش کرد تا این روند را معکوس کند و "اقلی کردن" و بازگرداندن دین به حیطه ی فردی را پروژه ی اصلی خویش قراردهد. در این گرایش، دین نه در نسبتش با دنیا بلکه با اندیشه ی آخرت پیوند خورد و "کارکرد اصلی آن، مشخصا در تنظیم رابطه درونی مخلوق و خالق" تعریف شد. چرا؟ تا دینی را که به شدت دنیوی شده بود را به هدف اصلی رسالت انبیا، خدا و آخرت متوجه کند، تا دینی که با سیاست و ثروت پیوند خورده بود را متوجه اخلاق کند. در این گرایش ثقل بحث به تدریج از اعراض دین، به جوهر دین و از دین جامعه- اسلام و تشیع- به دین و معنویت گرایید و تکیه بر دین، نه الزاما به عنوان دین یک جامعه بلکه همچون معنویتی سیال ارزیابی شد که وظیفه اش ایجاد تعادلی درعقلانیت مدرن است. با چنین رویکردی به دین، این گرایش عمدتا خصلتی فردی، غیر اجتماعی و محافظه کار یافت چه بدین طریق می کوشید دین را "دین تر" و از گزند تحولات تاریخی و تلاطمات سیاسی محافظت کند.
در این پروژه، دین نه صرفا در نتیجه ی اصلاح درونی سنت تاریخی خود، بلکه به دلیل جای خالی ای که با عقب نشینی مدام از حیطه ی اجتماعی باز می کرد، شرایط امکان را برای بروزدمکراسی فراهم می آورد اما از طرفی به دلیل واگذار کردن حوزه ی اجتماعی، فاقد رویکردی آرمان گرا، مداخله گر و انتقادی در جامعه بود. در ایندوره مباحث چه بود؟ سکولاریزاسیون، کلام جدید،هرمنوتیک، معنویت، وحی و عقل... موضوعاتی تخصصی که عمومی شده و وارد بازارفکری شدند، ویترین کتابفروشی ها و ستون روزنامه ها و موضوع جلسات و همایش ها قرار گرفتند اما، به میزانی که گفتگو های درونی میان روشنفکران بالا گرفت، کم کم، جز در مواردی که مستقیما سیاست روز مداخله می کرد، از حیات اجتماعی مردم فاصله گرفت. از مسائل پیش و پا افتاده، از زندگی روزمره، از واقعیتی که سخت و گزنده بود و به عنوان مثال زمانی که اسلام مورد اتهام بود و تشیع مورد پرسش، از الهیات مسیحی سخن گفته شد. در نتیجه روشنفکران دینی در باورهای فردی تحول ایجاد کردند، فرهنگ عمومی را ارتقا بخشیدند اما در باورهای اجتماعی، در تعلقات، در دین زنده، تاثیر تعیین کننده ای نداشتند.
به این ترتیب روشنفکری دینی به تدریج از رسالت روشنفکرانه ی خود که به تعبیر ادوارد سعید عبارت بود از حقیقت را به قدرت گفتن، یا به تعبیر بوردیو، صدای کسانی بودن که بلندگو ندارند و صدایشان شنیده نمی شود، دور می افتاد و از شکل یک پروژه ی رهائیبخش که بنا به تعریف، یک پروژه ی انتقادی، معطوف به مداخله در امر اجتماعی است، به یک جریان فلسفی-کلامی جدید بدل می شد. بی سبب نیست که روشنفکران دینی پس از انقلاب را متکلمان جدید می نامند و امروز حتی سخن از تاسیس فقه جدید نیز می رود.
مهمترین چالشهایی که این گرایش در جریانات روشنفکری دینی با آن روبروست را می توان در نسبتش با مسئولیت روشنفکری و در رابطه اش با فرهنگ و همچنین مسائل متن مردم و با وجه انضمامی دین دانست. انتقال ثقل بحث از اسلام و تشیع به دین و معنویت، به اصلاح دینی عمدتا شاخصه ای فلسفی-کلامی می بخشد درحالیکه داو مبارزه ی اجتماعی، نه جوهردین یا عرفان و معنویتی است که از قضا هیچ مخالفی ندارد، بلکه اصلاح اعراض دین، نمودها، سنن، حقوق و تکالیف اجتماعی است که به نام دین و مشخصا اسلام در جامعه حاکم و رایج است.
از سوی دیگر میل به نهادینه کردن جریان روشنفکری دینی با سخن گفتن از" اعضای نحله ی دینی" چنانکه از اعضای یک حزب سخن می گوییم، روشنفکری دینی را از ایجاد رنسانس و رفرمی که به گفته ی ژاک برک، کشورهای اسلامی بدان سخت نیازمندند، دور می کند و از معنای توصیفی اولیه ی خود که اصلاح در درون سنت دینی بود، خارج کرده و به یک انشعاب مذهبی-سیاسی و یک جریان بومی، جدا از دیگر جریانات روشنفکری موجود در جامعه، بدل می سازد، در حالیکه اگر معیار-چنانچه بسیاری از چهره های شاخص این جریان بدان تاکید دارند- حقیقت باشد و نه هویت یا کسب و اعمال هژمونی در برابر دیگر دیسکورهای رقیب، راه نجات نه در بستن این جریانات بلکه در گشایش آن است.
از ژاک برک یاد کردم با سخن او بحثم را پایان می برم. ژاک برک می گوید، " اگر برای اسلام آرزویی داشته باشم آرزوی گشایش است". می توان به تاسی از وی برای روشنفکری دینی آرزوی گشایش کرد: گشایش به سوی جامعه، این واسط غایب، گشایش به سوی همه ی جریانات روشنفکری که هدف خود را تحول در فرهنگ و در جامعه می دانند، گشایش به سوی همه ی جریانات اصلاحی در دیگر کشورهای مسلمان، که می خواهند از چنبره ی فقر و سلطه رهایی یابند و سرانجام گشایش به سمت همه ی جریاناتی که با نظم مسلط بر جهان مبارزه می کنند.
در این گشایش است که اصلاح دینی می تواند نه با عقب نشینی برای جا باز کردن، بلکه با حضور خود، مدعی این تحولات و پشتوانه ی مطالبات مردم باشد